من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۹۶ مطلب با موضوع «شعرهای من» ثبت شده است

خارج از خواب‌هایی که دیدم...

 

خارج از خواب‌هایی که دیدم، پس تو را کی ببینم؟ کجا هم؟ 
جان من، جان تو، پیش از این‌ها، با تنت بوده‌ام آشنا هم 
 
در خرابه، چه نذر و نیازی؟ تا تو را دوست دارم همین بس 
یا اگر دوست می‌داری‌ام، پس: آرزویی ندارم دعا هم 
 
از قیامت چه ترسی؟ مگر هست؟ لاابالی‌تر از قید و بندم 
می‌توانم به هستی بخندم، من که دینی ندارم، خدا هم 
 
دیو اگر عقده‌اش اقتدار است، ژانر موسیقی‌اش سوگ‌واره‌ست 
اینکه جلاد، قانون‌گذار است، خوش ندارد برقصیم با هم 
 
قلب ما را نمی‌بیند اما، هر کجا هر زمانی که باشد 
اینچنین می‌توانی بخواهی، آنچنان می‌توانم بخواهم...

مریم جعفری آذرمانی 
۲۰ خرداد ۱۴۰۰ 
 
 

دو بُطر آب بیاور، شراب می‌کنمش

 

دو بُطر آب بیاور، شراب می‌کنمش
بنوش! قطره به قطره، حساب می‌کنمش:

از این قرار که: می‌نوشم از تو پی در پی
غمت تنی‌ست که از گریه آب می‌کنمش

فقط به نیم‌نگاهت، مسیر لذت را
اگر نشان بدهی، انتخاب می‌کنمش

اگر اراده کنی سجده می‌کنم به تنت
سپس نفس به نفس، شعر ناب می‌کنمش

همیشه خواستنت - لعنتی! - گناه من است 
که از ازل به ابد، ارتکاب می‌کنمش

یقین بدان اگر ایمان مراتبی دارد
هزار مرتبه بیدار و خواب می‌کنمش

چه قصه‌ای‌ست که در این مقام، حالت را
- اگر درست بگویم - خراب می‌کنمش 

نه من تواَم نه تو من؛ حسِ تو حواس من است
که بی‌مضایقه دارم کتاب می‌کنمش

خدا یکی‌ست، نمی‌فهمد این دوئیّت را
دعا بیار، خودم مستجاب می‌کنمش

 

مریم جعفری آذرمانی 
۱۵ شهریور ۱۴۰۰

 

به نام نامی زن


به نام «گوهر عشقی»، به نام نامیِ زن
شروع می‌شود این شعر در عزای وطن

لباس و روسری‌‌ات؛ چادرت عزادار است
وطن تویی، به دلت داغ‌های بسیار است

که خاک و خاطره‌ات را به خون کشیده، جنون
که آه و آینه‌ات را جنون، کشیده به خون

قسم به حرمتِ «ستّار»های مُثله شده
به بغضِ حنجره‌ها، تارهای مُثله‌شده

اگرچه بوق و دروغِ ستم، به شور و شر است
صدای زخمیِ تو، هم‌چنان بلیغ‌تر است

سلاح‌ها چه ذلیلانه از تو می‌ترسند
تباه‌ها چه ذلیلانه از تو می‌ترسند

ولی میان همین ظلمت و پریشانی
امیدِ توست که در روزگار ویرانی

برای این همه جان - یک‌کلام - مادر شد  
و زن برنده‌ی این جنگِ نابرابر شد

مریم جعفری آذرمانی 
۲۰ آذر ۱۴۰۰


 

در توهّمت گلی بکار!

 

در توهّمت گلی بکار! فکر کن بهار می‌رسد 
حیف هرچه سعی می‌کنی، آخرش به خار می‌رسد 
 
آرزوی من امید نیست، شاعرانه با همین قلم 
دل‌خوشم به این‌که دست‌کم، یأس من به بار می‌رسد 
 
در خراب‌شهرِ بی‌روش، ادعای عدل سست بود 
ظلم منطقش درست بود: حق به حق‌ندار می‌رسد 
 
جاودانگان از این طرف، حبس می‌شوند تا ابد 
روز و شب به دیو از آن طرف، نان و اعتبار می‌رسد 
 
از شرف چقدر خسته‌ای! ظلم کن چرا نشسته‌ای؟ 
تا تو استخاره می‌کنی، وقتِ کارزار می‌رسد 


مریم جعفری آذرمانی 
۱۹ بهمن ۹۸
 

از شدت عدالت!


فرشته‌ی دادگستری‌ها! چه سخت افتاده‌ای به زحمت!
که هر دو بشقابِ این ترازو، شکست از شدّتِ عدالت

فرشته! در خواب‌گاهِ دیوان، چه کار کردند جز تجاوز؟
فرشته! خم شو بگو پری‌ها چه بار دارند غیر حسرت؟

دعا دعا گریه‌های خود را گذاشتم پیش چشم خورشید
منم که با قطره‌های باران دخیل بستم به آسمانت

فرشته گفت: «آسمان ندارم، به تو چه مربوط کار و بارم!
اگر غزالی، تغزّلت کو؟ چه کار داری به کار دولت!»

تغزّلم را سکوت خورده، به حرمتِ عاشقانِ مرده -
تمام آوازهای خود را چپانده‌ام در گلوی خلوت

اگرچه هم دائم‌الوضویم نمانده جز کینه روبه‌رویم
همین‌که شب تا سحر بگویم: به بال‌های فرشته لعنت 

مریم جعفری آذرمانی
۲ تیر ۹۰
کتاب تریبون، نشر فصل پنجم

پی‌نوشت: کلمه‌ی آخر شعر یعنی لعنت مجوز انتشار نگرفت و در کتاب به صورت نقطه‌چین آمد.

باقی‌ست

 

و پرسشی‌ست قدیمی که همچنان باقی‌ست
که چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی‌ست

 

«نبودن» از همه جا مثل سنگ می‌بارد
به بودنی که فقط تکّه‌ای از آن باقی‌ست

 

چقدر عاشق و معشوق مرده‌اند، امّا
هنوز هم که هنوز است عشقِ‌شان باقی‌ست

 

چه حرمتی‌ست در انسان که بعدِ این‌همه قرن
خطوطِ خاطره‌اش روی استخوان باقی‌ست

 

اگر چه روح و تنم می‌رود، خوشم با این
که ذوقِ شاعری‌ام هست، تا زمان باقی‌ست

 

مریم جعفری آذرمانی 
کتاب نواحی چاپ ۹۶
نشر فصل پنجم

 

حدسم درست بود...


حدسم درست بود از اوّل، زن حال انتظار ندارد

مهمان نیاورید برایش؛ این خانه خانه‌دار ندارد


دیوار پیچ‌پیچ تخیّل، دیگر به گِل نشسته مخاطب!

حتا به قدر رنگ گُلی هم، از حرمتِ بهار ندارد


نه شاعرم نه زن نه اقلاً یک تن میان این‌همه تنها

اصلاً بدم می‌آید از این‌جا ـ این حس هم اعتبار ندارد ـ


باور نمی‌کنی به چه میزان، زشت است این عدالتِ ویران

از ری بگیر تا به شمیران، زن با کسی قرار ندارد


تند از کنار آینه رد شد، تا حس کند هنوز جوان است

زیرا که روبه‌روی وضوحش، غیر از غم و غبار ندارد


زن صفحه‌صفحه خاطره‌اش را، پر کرده از توهّم و هذیان

حتماً مرور کن که بخندی؛ یک سطر گریه‌دار ندارد


مریم جعفری آذرمانی 

۱۶ دی ۹۵

کتاب نواحی چاپ ۹۶



بازگشتِ تو خوب است... (شعر تازه)


بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!

هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!


گرچه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم

هی نگو اسم معشوقه‌ات را! ماه در روزِ روشن نیاور!


من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:

ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور!


این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:

عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور


یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! - گرچه با دست‌های عزیزت،

قفلِ آغوش را باز کردی - من تماماً دلم؛ تن نیاور!


مریم جعفری آذرمانی 

۳ فروردین ۱۳۹۸


پی‌نوشت: اولین شعر نود و هشت

مسمّط عاشقانه (چاپ نشده)


از پشتِ بی‌قراریِ چشمانِ تو

ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ

معلوم می‌شود همه‌ی جانِ تو


هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی


غمگینِ با وجود و عدم آشنا!

از ناکجای فلسفه بیرون بیا!

وقتش رسیده است که آیینه را


در خانه‌ی مغازله مهمان کنی


می‌خواستم نگاه کنم پشتِ هم

اما به رسمِ شعر و شعورم قسم

در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشی‌ام


عقلی نداشتم که مسلمان کنی


دیگر گل و درخت ندارد بهار

خشک است و خالی است تنِ روزگار

با شیوه‌ی دو چشمِ دقیقت ببار


تا خاک را دوباره چراغان کنی


قدری نگاه کن دلِ پژمرده را

تا متنِ داستانِ قلم‌خورده را

این بی‌ستاره صحنۀ افسرده را


با نقش‌های تازه درخشان کنی


از بازیِ قضا و قدر شاد باش!

لبخند سهمِ توست پسر! شاد باش!

معشوقِ صاحبانِ نظر! شاد باش!


تا خطّ خشم را لبِ خندان کنی


زیرا که صاحبانِ نظر شاکی‌اند

از روزگارِ قحطِ هنر شاکی‌اند

هر لحظه را نباشی اگر شاکی‌اند


شعرِ دقیق! باش که میزان کنی


مریم ـ زن شکسته ـ به دنبال توست

در کافه‌های خسته به دنبال توست

هرجا اگر نشسته به دنبال توست


تا مبحثی بیاری و عنوان کنی


مصداقِ بی‌مشابهِ ـ تنها شدن ـ !

ـ در این سیاه‌چاله شکوفا شدن ـ

یوسف‌ترین دلیلِ زلیخا شدن!


تن را محال بوده که عریان کنی


حالا به قولِ ناصرِ خسرو ـ عزیز!

تصویرِ بی‌قرارِ جماعت‌گریز!

آیینه‌ی نشسته در آن سوی میز! ـ


«شاید که حال و کار دگرسان کنی»


مریم جعفری آذرمانی 

28 مرداد 1397



سطر آخر برگرفته از قصیده معروف ناصر خسرو است


چه دارد برای تو، تنهاییِ کبریا؟ (غزل تازه)



چه دارد برای تو، تنهاییِ کبریا؟

خدایا! اگر هستی از عرش پایین بیا!


وطن کو؟ که عشقی بِوَرزم به «سیما»ی آن

که بیزارم از دین و تاریخ و جغرافیا


خدا! این‌همه قارّه! جا مگر قحط بود؟

چرا سرزمینِ من افتاده در آسیا؟


غزل را کتک می‌زند ناظمِ محترم

ببین ترکه و خط‌کش افتاده دستِ کیا!


پر از گوشِ مخفی‌ست این چاردیوارِ شعر

بله! شعر؛ این سازمانِ همیشه «سیا»


پدرخوانده‌ی مرده‌ام بس که خط خورده‌ام؛

که میراث‌داری ندارم در این مافیا


مریم جعفری آذرمانی 

۱۹ اسفند ۱۳۹۷




چرا بهار نمی‌آید این طرف، دیگر؟ (غزل تازه)



.


کلافه‌ایم از این فصلِ ناخلف، دیگر

چرا بهار نمی‌آید این طرف، دیگر؟


چگونه با قلم و نان به خانه برگردد -

پدر که له شده در ازدحامِ صف، دیگر


کدام خانه؟ که اصلاً وطن نباید گفت -

به این مساحتِ ویران - مَع‌َالأسَف - دیگر


نه مریم آینه دارد، نه یاسمن شاد است

که خاک هیچ ندارد - مگر علف - دیگر


براهنی! چه کنم در سکوتِ این سرسام؟

نمی‌زنند زنان دف دَدَف دَدَف، دیگر


زبانِ مادری‌ام در رسانه مُثله شده

چهار نقطه مگر مانده از شرف، دیگر؟ -


که شعرِ تازه به دنیا بیاورد شاعر

که «نحو» و «قافیه» را «می‌کند تلف»، دیگر



مریم جعفری آذرمانی 

۱۴ اسفند ۱۳۹۷


پی‌نوشت: بیت پنجم اشاره به شعر «دف» اثر رضا براهنی است: ... از این قلم، چون چشم تو، خون می‌چکد، دَفدَفدَدَف...



تا که سر به روی پیکرم گذاشت

تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود

هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود


دستِ بی‌اجازه‌ی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم

کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود


مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچه‌هات را به مرزها فروخت 

مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود


پای حجله‌های خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید 

او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پای‌بندِ تن نبود


توی واژه‌نامه جای جنگ، ننگ، می‌نویسم و...  ضمیمه می‌کنم: 

یادگارِ آن غرورِ له‌شده، غیر از این پلاک و پیرهن نبود


زندگی بلای بودنِ من است، مرگ: جشنِ جاودانه بودنم

تا همیشه خواب می‌شدم، اگر، ترسی از دوباره پاشدن نبود

 

مریم جعفری آذرمانی 

۲۰ تیر ۱۳۸۴

کتابِ سمفونیِ روایتِ قفل‌شده

چاپ بهار ۱۳۸۵

نشر مینا 


انتشار کتاب تو رها باش و دوست داشته باش

منتشر شد:



تو رها باش و دوست داشته باش 

۵۵ غزل عاشقانه


مریم جعفری آذرمانی


پاییز ۱۳۹۷



انتشارات فصل پنجم

تلفن: ۶۶۹۰۹۸۴۷

نشانی فروشگاه: 
روبروی دانشگاه تهران. پاساژ فروزنده. طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم

توضیح صفحه تقدیم کتاب؛

بعد از چهارده مجموعه شعر 
که حاصلِ بیست و دو سال شاعری‌ام بود
و بیشتر فضای اعتراضی و اجتماعی داشتند،
این اولین مجموعه شعرِ تماماً عاشقانه‌ی من است.

تقدیم به 
شاعران متولد دهه هفتاد، 
که در دهه نود شاعری‌ را آغاز کردند
و شنیدنِ غزل‌های عاشقانه‌شان 
به حال و هوای شاعری‌ام جان تازه‌ای بخشید..



یک شعر از این کتاب:


مرورِ عکسِ تو زیباترین یقینِ من است

همیشه یادِ تو در چشمِ دوربینِ من است


میانِ این‌همه غم دل‌خوشم که حدّاقل

غمِ ندیدنِ «تو» حالِ بهترینِ من است


چقدر عاشقِ آن لحظه‌ام که چشمانت

نشسته آن طرف و محوِ آفرینِ من است


زبانِ بازِ من و حرف‌های ممنوعش

و گوش‌های تو در این میان امینِ من است


ببین منم؛ زنِ رسمی، زنِ محافظه‌کار

همیشه گفتنِ اسمِ تو نقطه‌چینِ من است


چگونه بعدِ نمازِ شبم دعا کنمت؟

که آن‌چه دستِ مرا بسته است دینِ من است


حواس‌پرت شدم، پس نپرس! یادم نیست

اگر ببوسمت این عشقِ اوّلینِ من است


مریم جعفری آذرمانی 


انتشار کتاب تشریح

منتشر شد:




تشریح

(۵۸ غزل اجتماعی و اعتراض)

مریم جعفری آذرمانی

 پاییز ۱۳۹۷

انتشارات فصل پنجم

تلفن: ۶۶۹۰۹۸۴۷

نشانی فروشگاه: 

روبروی دانشگاه تهران. پاساژ فروزنده. طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم


یک شعر از این کتاب:


سربازهای مرده، جوانند همچنان

جان‌های بی‌گناه، روانند همچنان

عقلم به هیچ معجزه‌ای قد نمی‌دهد

دیوانه‌ها رییسِ جهانند همچنان

هر دختری به شیوه‌ای آخر عروس شد

پس مادران چرا نگرانند همچنان؟

زن‌ها دو پای له شده در ازدحام را

باید به خانه‌ها برسانند همچنان

یک دست در اداره و یک دست خانه‌دار

در حسرتِ حقوقِ زنانند همچنان

یک عمر بیشتر که ندارند در زمین!

بیچاره‌ها دچارِ زمانند همچنان

حتّا اگر مدارِ زمین را عوض کنی

خط‌های سرنوشت همانند همچنان


مریم جعفری آذرمانی



غزل تازه

دوست دارم تو را، مثل یک سیب روی درختش

خواب می‌بینمت، عینِ یک شاه با تاج و تختش


در فضای مجازی، من آن چشمم و عکس‌ها تو

در فضای حقیقی، همان سیبم و تو درختش


عاشقانه نوشتن محال است در کشور غم

منطقی نیست مخصوصاً از شاعرِ پایتختش


این که عاشق شدن شکل یک امتحانِ شفاهی‌ست

طبقِ معمول حتماً به من می‌رسد جای سختش


مریم! آخر چهل‌سالگی سنّ این حرف‌ها نیست

عاشقی مثل هر کار، خوب است امّا به وختش


مریم جعفری آذرمانی 

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷

نواحی

منتشر شد:



نواحی


مجموعه‌ی ۶۳ غزل نو

مریم جعفری آذرمانی


ناشر: فصل پنجم


یک شعر از این کتاب:


همیشه در جَرَیانِ مصیبتی بارز

همایشِ مگس است و خطابه‌ی وِزوِز


ژنِِ فقیر چه دارد که این وسط بدهد

به وارثانِ بلافصلِ اسکناس و فلز


زنِ معاشقه از فرطِ اصطکاکش سوخت

چگونه عشوه بریزد در این جِلِزّ و ولِزِ


میانِ منگنه‌ها له شد و نمی‌بیند

که دستِ رگ‌به‌رگش آبی اَست یا قرمز


زمین بدونِ بشر قلوه‌سنگ خواهد شد

چه می‌شود که نمیرند کودکان هرگز؟


مریم جعفری آذرمانی 


غزل تازه

نپرسی: چرا تن ندارند دیگر

سر و شکلِ روشن ندارند دیگر


قرارِ ملاقاتِ زن‌ها اداری‌ست

ببین شوهران زن ندارند دیگر


فقط شکلکِ عاشقی درمی‌آرند

مدادِ نوشتن ندارند دیگر


زنانِ عمومی، اگر جمله‌هاشان

پر از ما شده، من ندارند دیگر


چگونه در این عشق‌بازی ببازند

دلی را که اصلاً ندارند دیگر


غمی هست در جیبِ شلوارهاشان

زنانی که دامن ندارند دیگر


مریم جعفری آذرمانی 

۳۰ فروردین ۱۳۹۷


کار همه زاری‌ست

شغلِ همگی ناله و کارِ همه زاری‌ست

تصویرِ جنون است که از آینه جاری‌ست


تا رهبرِ ارکستر، سرِ لاشخوران است

هر لاشه که در گوشه‌ای افتاده، قناری‌ست


در زیست و بومِ تو و من جغد نشسته

هر حنجره‌ی تازه، از این خاک فراری‌ست


دعوا سرِ نفت است، به این خانه چه رفته‌ست؟

جز این که بسوزیم و بسازیم چه کاری‌ست؟


هر برگه‌ی ما پر شد از امضای غریبه

معیارِ رقم‌های زبان‌بسته، دلاری‌ست


صحبت سرِ گنجینه‌ی ما بود، وگرنه

در خانۀ ویران چه قرار و چه مداری‌ست؟


مریم جعفری آذرمانی

۱۹ فروردین ۱۳۹۷


دنیا پر از سگ است...


از کتاب «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده»:


دنیا پر از سگ است؛ جهان سر به سر سگی‌ست

غیر از وفا، تمام صفات بشر سگی‌ست


لبخند و نان به سفره‌ی امشب نمی‌رسد

پایان ماه آمد و خُلقِ پدر سگی‌ست


از بوی دود و آهن و گِل مست می‌شود

در سرزمین من عرقِ کارگر سگی‌ست


جنگ و جنون و زلزله؛ مرگ و گرسنگی 

اخبار یک، سه، چار، دو، تهران، خبر سگی‌ست


آهنگ سگ، ترانه‌ی سگ، گوش‌های سگ 

این روزها سلیقه‌ی اهل هنر سگی‌ست


بار کج نگاه شما بر دلم بس است 

باور کنید زندگیِ باربر سگی‌ست


آدم بیا و از سر خط آفریده شو

دیگر لباس تو، به تنِ هر پدرسگی‌ست


مریم جعفری آذرمانی

۱۷ اسفند ۱۳۸۳


سال ۱۳۹۷ (سال سگ) مبارک باد


سرزمین

تو سرزمین منی؛ از زمین سری، ایران!

اگرچه یکسره از گریه‌ات تری، ایران!


چقدر گریه کنی از خزر به عمّانت؟

درون خویش سراپا شناوری، ایران!


دو مشرق است و دو مغرب، حدودِ امکانت

اگر دوباره خودت را بگستری، ایران!


به خط به خطّ تنت جوهرِ غزل ثبت است

عجیب نیست بگویم که دفتری، ایران!


که شاعرانه ورق می‌زنیم فالت را

که تا همیشه ببینیم بهتری، ایران!


به شکلِ گُربه نمی‌بینمت که زیبا نیست

در آسمانِ خیالم کبوتری، ایران!


چقدر خسته‌ای از بچه‌های ناخلفت

ولی هنوز صبورانه مادری، ایران!


اگرچه عقربِ تاریخ نیش می‌زندت

نشد که ثانیه‌ای کم بیاوری، ایران!


مریم جعفری آذرمانی

۶ اسفند ۱۳۸۷

(از شعرهای منتشر نشده در کتابها)

فاطمه! خسته‌ام از این دنیا...


از کتاب «دایره»:


قصه‌ی من همین که بالاخره، غُصه‌هایم رسیده تا اینجا

چین پیشانی‌ام عمیق شده، فاطمه! خسته‌ام از این دنیا


گرچه دنیا پر است از خانه، یک اتاقش نصیب من نشده

شعرها را کجا نگه دارم؟ پاره پوره شدند دفترها


نه به معشوق بودنم شادم، نه زنِ زندگی شدم هرگز

چون سی و پنج سالِ پی در پی، شعر می‌خوانده‌ام به جای دعا


اگر امروز این جهان باشد، آن جهان پس همان خود فرداست

هرچه امروز را نگه دارم، باز یک روز مانده تا فردا


صاف زل می‌زنم در آیینه؛ لب برّاق و چشم‌های شَدید

اگر آرایشم خراب شود، روسیاهی کجا بهشت کجا؟


مریم جعفری آذرمانی

۷ اسفند ۱۳۹۱


همان زنِ صوفی

از کتاب «مذاکرات»:


منم همان زنِ صوفی که بی‌خبر رفته

کنار رابعه‌ها تا کجا سفر رفته


خدای مطلقِ من سخت فرق دارد با

خدای‌تان که به ابلیس، بیشتر رفته


چه خضرها که در اثنای ظلم کشته شدند

و عدل، حوصله‌اش روی قاف سر رفته


دو قطره از نمِ آب حیات باقی بود

که در مثانه‌ی این ظالمان هدر رفته


کلید رمز جهان از کجا ترک برداشت؟

که درزِ شایعه تا کائنات در رفته


حسابدار! چه ربطی‌ست بین کار من و

فرشته‌ای که پیِ کار بی‌خطر رفته


مریم جعفری آذرمانی 

۲۳ مرداد ۱۳۹۱


بزم زباله


از کتاب "قانون":


یکی از خانه به دوشانِ فراوان هستم

کیسه پر کرده و شب‌گردِ خیابان هستم


گربه‌ها چشم ندارند ببینند مرا

شب به شب بزمِ زباله‌ست که مهمان هستم


مردم از این طرف و آن طرفم می‌گذرند

نکند فرض کنی من هم از آنان هستم


نکند فکر کنی هیچ ندارم، من هم

صاحب سفره‌ی خالی شده از نان هستم


به شناساندن آیینگی‌ام مشغولم

گاه اگر دیوم و گاهی اگر انسان هستم


چاره‌ای نیست، مگر چشم بپوشند از من

تا نبینند که در صورت امکان هستم


مریم جعفری آذرمانی 

۳ آذر ۱۳۸۸


برهان نظم


از کتاب «تریبون»:


گرچه بر طبقِ برهانِ نظمش، بیت‌ها را به ترتیب چیدم

بر خلافِ جهانِ مدوّر، بر ورق مستطیلی کشیدم


گُل به قبرت ببارد! اگرچه... برگ‌ها دستِ آخر سیاهند

احمدِ شاملو! رک بگویم: خسته از شعرهای سپیدم


شعر، یکسر خودِ زندگی نیست، بلکه من در حواشیِّ شعرم

زندگی می‌کنم گاهی اوقات، منزوی شاهد و من شهیدم


منتقد، پشت میزِ تریبون، واژه‌های زبان‌بسته را خورد

هیچ شعری جلودارِ او نیست؛ از زبان بی‌زبان‌تر ندیدم


مریم جعفری آذرمانی



کافه‌ی شعر...


از کتاب "راویه":


کافه‌ی شعر مثل خوابِ شلوغ، گرچه پررونق است، تعطیل است

منِ شاعر نشسته‌ام بیدار، چاره تنها زبانِ تمثیل است:


با همان حرف‌ها که باد هواست، بس که هی باد کرده‌ای او را

پشه‌ی بیخودی بزرگ شده، باورش می‌شود که یک فیل است


پس توهّم که دست‌سازِ تو بود، بُت‌تر از عصرِ جاهلیّت شد

چون مناجاتِ تو به سمتِ کسی‌ست که دقیقاٌ خودِ عزازیل است


به زبان‌بازِ در عدم معروف، برگِ پژمرده هم نباید داد

پرِ کاهی اگر به او بدهی، ادعا می‌کند که جبریل است


مریم جعفری آذرمانی 


باز در کسوتِ آدمی‌زاد...

از کتاب "راویه":


باز در کسوتِ آدمی‌زاد، دیو پشتِ تریبون نشسته

نوچه‌ها خانه را قبضه کردند، رستم از گود بیرون نشسته


دیو با زور و بازوست، امّا، سطری از شاهنامه نخوانده

پس محال است هرگز بفهمد: چشمِ تهمینه در خون نشسته


من که تهمینه و رستمِ زال، بوده‌ام توأمان این همه سال،

گریه کردم به تشییعِ سهراب: «شعر» ـ این زار و وارون نشسته ـ


می‌روم سنگ و دریا بیارم، تا بشویم الفبای‌تان را

جهلِ دیوِ فضیلت ندیده، بر الف تا یِ و نون نشسته


مریم جعفری آذرمانی



شاملوترین زنم...

از کتاب "تریبون":


شاملوترین زنم، جهان! شغل من «در آستانه»گی

شاه‌کار آفرینشم؛ آفرین به این زنانگی


مرگ را قشنگ شسته‌ام گوشه گوشه دفن کرده‌ام

ایستاده سجده می‌کنم در نمازهای خانگی


غیر گریه هیچ پرده‌ای، روی پوستم نمی‌کشم

ای نقاب‌دارِ بی‌شمار! دور شو از این یگانگی


با منِ بریده از عوام، ادعای دوستی نکن

تک تکِ خواص شاهدند شهره‌ام به بی‌نشانگی


هرچقدر موریانه‌ها، موذیانه دفنِ‌شان کنند

سرنوشتِ شعرهای من، ختم شد به جاودانگی


مریم جعفری آذرمانی

اگر موافقِ حذفِ بشر خودم بودم

از کتاب "تریبون":


اگر موافقِ حذفِ بشر خودم بودم
ولی از آن همگان یک نفر خودم بودم

قسم به هر کس و ناکس که ننگ‌خواهِ من است
به فکر هر کس و ناکس ـ مگر خودم ـ بودم

صدای من همه‌جا را احاطه کرد، ولی
چرا از آن‌همه محروم‌تر خودم بودم؟

من ادعای خدایی نکرده‌ام هرگز
اگرچه منشأِ خلقِ اثر، خودم بودم

نه متنِ من، که منِ من کتاب شد، زیرا:
نه ذوقِ شاعریِ من، هنر خودم بودم


مریم جعفری آذرمانی


پوستم به لایه‌های تن رسیده اَست


از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است":


پوستم به لایه‌های تن رسیده اَست
تنگیِ تنم به پیرهن رسیده است

وای اگر بگویمش زبانه می‌کشد
درد دل که بی‌تو تا دهن رسیده است

گوش کن که آه هم نمی‌کشم، اگر
نوبتِ شکایتی به من رسیده است

هیچ کس نبود جز من و تو، پس چرا
داستان ما به انجمن رسیده است

سایه‌های رابطه، همین درخت پیر
تا کرانه‌های هر چمن رسیده است

مریمم؛ شریکِ آدمی نبوده‌ام
سیبِ دیگری به دست من رسیده است

مریم جعفری آذرمانی


... و به شاعر اگرچه معمولاً

از کتاب "راویه":


... و به شاعر اگرچه معمولاً خسته و ناامید می گویند
شعر، جنگِ زبان و زندگی اَست؛ کُشته اش را شهید می گویند

پدرم وزن شعر می دانست، و ـ خدا رحمتش کند ـ می گفت
که مخاطب اگر سواد نداشت، شاعران هم سپید می گویند

اعتقادی به خود ندارند و... مثل دوزخ که شعله می شمُرَد
از شب و حسرت و هزینه پُرند، باز «هَل مِن مزید» می گویند

بس که بیزار بودم از تقلید،بین من با خودم شباهت نیست
باقیِ شاعران شبیهِ هم اند؛ هرچه را بشنوید می گویند


مریم جعفری آذرمانی



به هوش باش...

از کتاب "۶۸ ثانیه به اجرای این اپرا مانده است":


به هوش باش که آتش هوا عوض کرده‌ست

بگو به باد که ابلیس جا عوض کرده‌ست


چگونه گریه کند با دو چشمِ مصنوعی

نقابِ دائمی‌اش چهره را عوض کرده‌ست


مدارِ معتبری نیست در مسیر زمین

که نقطه‌ای‌ست که تنها فضا عوض کرده‌ست


به استفاده‌ی بیگانه می‌رسد نفرت

اگرچه حال مرا آشنا عوض کرده‌ست


جهان خراب شود باز دوستت دارم

که عشق، فاجعه را بارها عوض کرده‌ست


خداپرستیِ من از غرور بیشتر است

منم که آینه را با خدا عوض کرده‌ست


مریم جعفری آذرمانی 


آغوش وا کرده بودی با دست‌هایی مردّد

از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است":


آغوش وا کرده بودی، با دست‌هایی مردّد
جمعیّت و خنده: گاهی، تنهایی و گریه: ممتد

از شاه‌راهت گذشتند، هرگز ولی برنگشتند
تشویش و شرم و شکایت، بی‌وقفه در رفت و آمد

چیزی نمی‌آید از خوب، خوب آرزویی محال است
از خود نپرسیده بودی جز بد چه می‌آید از بد؟

با خنده‌هایت نپوشان، نقصانِ این ناکسان را
هرگز کمالی ندارند، این مردهای مجرّد

در سینه‌ی مهربانت، جز حسّ مادر شدن نیست
با سنگ خوابیدی، امّا: کوهی به دنیا نیامد


مریم جعفری آذرمانی


رفع شبهه

به جز شکستن و بستن چه مانده از باور؟
بخوان پریدنِ افتاده را، منم؛ دفتر:

کبوتری که به تمرینِ نقشِ روشنفکر
دو بال سوخته‌اش ماند زیر خاکستر

کدام دست به آتش کشید باران را
که روی صحنه ندیدیم جز تماشاگر

چه افتخارِ کثیفی‌ست این‌که چرکِ غرور
تو را بزرگ کند در جهانِ بی‌داور

چقدر حوصله‌ی گریه کردنت جدّی‌ست؟
که خنده را بگذارم به فرصتی دیگر

مریم جعفری آذرمانی

(کتاب قانون)


نکته:
یکی از دوستان، اخیراً در مورد این غزل گفت: مصراعِ «کدام دست به آتش کشید باران را...» مثل یک عبارت از آهنگِ خوانندۀ بریتانیایی adele است، که می گوید: But I set fire to the rain، شما وقتی این غزل (اعتراض) را می گفتید این ترانه (عاشقانه) را شنیده بودید؟ گفتم: نه، من این را مدتها بعد از گفتنِ غزلم شنیده ام.
حالا جواب این دوستمان را به طور دقیق تر اینجا هم می نویسم:
غزل من که بیت مذکور را دارد در تاریخ بیست و دوم تیرماه سال 1388 (برابر با سیزدهم ژوییه 2009) سروده شده و در کتاب قانون می توانید تاریخ شعر را ببینید، اما آهنگ Set Fire to the Rain در سال 2011 (دو سال بعد از غزل من) منتشر شده است.


چرا؟

از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است":


چرا؟ چون سخت می‌ترسم اگر تکرار خواهد شد
مراقب باش آیینه! که شب، بیدار خواهد شد

صدای او که با ماهش به من خندید و پنهان شد
نمی‌شد ماندنی باشد ولی این بار خواهد شد

به غیر از رو به رو چیزی ندیدم در مدارِ خود
اگر یک لحظه برگردم تنم دیوار خواهد شد

ببین منظومه‌ی شمسی‌ست هر شعری که می‌گویم
به جز من هرچه دیدی، بعد از این انکار خواهد شد

محال است این که آرامش بگیرم من که خورشیدم
اگر خود را نسوزانم جهانم تار خواهد شد


مریم جعفری آذرمانی


برای تو که پس از من به صحنه می آیی...

از کتاب "راویه":


برای تو که پس از من به صحنه می آیی
چه داشتم به جز این جعبه ی مقوّایی

که خاطراتِ من است از زمانه ای که در آن
شکنجه زارِ توانایی است و دانایی

چطور شد که تظاهر به شاعری کردند
زنانِ یکسره مشغولِ سفره آرایی

که عکسِ شان همه ی صفحه را قُرُق کرده
چه جای شعر در این آلبومِ تماشایی؟

ـ اگرچه بابِ زنان بود، عاشقانه نبود
غزل سراییِ این مردهای هرجایی

که چشمِ زل زده شان لای عکس می گوید:
برای «شعر نوشتن» نبوده «بینایی» ـ

بدا به آن «منِ جمعی» که بی حضور من است
و خوش به حالِ خودم در مقام تنهایی


مریم جعفری آذرمانی


من مرد و زنم...


از کتاب "دایره":


من مرد و زنم؛ شاهد من: این کت و دامن
مردی‌ست درونم که ستم کرده به این زن

دلگیرم از آن مریم معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من

با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هم‌میزیِ سارا شد و هم‌بازیِ لادن

سی سالِ تمام است که گم کرده‌ام او را
دعوای من و جامعه شد جنگ مطنطن

از بس دل من سوخته از عمر که حتا
با سابقه‌ی دوستی و این دلِ روشن،

هرقدر بزرگی بکنم فرضِ محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن


مریم جعفری آذرمانی


حق با تظاهر بود...


تا نقشِ تو، بر اعتبارِ ماسک‌ها افزود
ای آینه! حق با تظاهر بود و خواهد بود

پس بی‌شرف‌ها باز هم تشریف آوردند
جز خون چه باید ریخت بر خاکِ غبارآلود؟

وقتی «کراهت» برج می‌سازد، به جز در خاک ـ
دیگر کجا پنهان شود زیباییِ محدود؟

تا تشنگی جریان گرفت از خشک‌سالی‌ها
اندیشه‌ای جز سنگ‌پنداری ندارد رود

فرزند من! شاید بپرسی: ـ ظلم یعنی چه؟
ـ طوفانِ بعد از گردباد... آوارِ بعد از دود

باور کنی یا نه، خبر را با تو می‌گویم:
دجّال، تنها می‌رسد در لحظه‌ی موعود

 مریم جعفری آذرمانی

(از شعرهای چاپ نشده در کتابها)

چه بهتر که بدتر...

از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است":


بد و خوب باشد؛ چه بهتر که بدتر
چه باید ببینم به جز وهمِ باور؟

زبان وا کن... ای من! بگو صادقانه
که جغدی نشسته‌ست جای کبوتر

تعجب ندارد کسی جای خود نیست
اگر گوش‌ها کور... اگر چشم‌ها کر...

حواسم غزل را به خون می‌کشاند
مذاقِ تغزّل ندارم، که دیگر:

امیدی نمانده‌ست جز یأسِ فردا
که هر روز باید بیفتد عقب‌تر

که از خود نپرسیدم اصلاً چرا شعر؟
همین شور کافی‌ست دیگر چرا شر؟

زبان‌های دیوار را قفل کردم
ولی حرفِ آوار، در آمد از در

روانم به من گفت: خاکی نه انسان
زنی شکل شن، در بیابان شناور


مریم جعفری آذرمانی

هر زنده رنگ مرگ گرفته...

از کتاب "زخمه":


هر زنده رنگ مرگ گرفته؛ دنیا پر از نژندیِ مرگ است
ای زندگی نخند که دیگر طعم لبت به گَندیِ مرگ است

سیلابِ خون گرفته به کُشتن، خاکی که خو گرفته به مردن
تقصیر از تو نیست که هستی؛ کوتاهی از بلندیِ مرگ است

با یک نفر بخوابد و بعدش... با دیگری بخوابد و بعدش...
با هر کسی بخوابد و بعدش... هی! قصه از لَوَندیِ مرگ است

دنیا به کام مورچه‌ها شد؛ صدها هزار مرده‌ی شیرین
محصول کارخانه‌ی دنیا ـ‌ تابوت ـ بسته‌بندیِ مرگ است


مریم جعفری آذرمانی

کجای قصه رسیدی از این تبارشناسی؟


از کتاب "ضربان":


کجای قصه رسیدی از این تبارشناسی؟
که برخلاف طبیعت همیشه گرمِ قیاسی

من و جهان مجازیّ و جستجوی حقیقت
چقدر شست بکوبم به صفحه‌های تماسی؟

به هر طرف که زدم شِرّ و ور تمام نمی‌شد
سر و تهی که ندارند حرف‌های سیاسی!

چقدر حسّ ششم پولدار کرده جهان را
و شاعران چه فقیرند از این هزارحواسی

مرا ـ که عکس تو ـ سَرناشناسِ خاصّ و عامم
روان شناس! توقّع نداشتم بشناسی


مریم جعفری آذرمانی