از کتاب "راویه":


وقتِ آرایشِ من گذشت و... بعد از آن خنده ام هم نیامد
روی این صورتِ بی گریمُر، رنگ و ونگی به جز غم نیامد

خواستم دست کم یک اپیزود، واقعاً عاشقم باشی... امّا
هرچه رد کردم آهنگ ها را، باز هم «جانِ مریم» نیامد

زن شدم بلکه در نقشِ حوّا، روی صحنه بهشتی بسازم
کفشِ رقصیدنم مُندرس شد، هیچ کس مثل آدم نیامد

روزها را ـ غم انگیز ـ بشمار، ضرب در سنّ بیداری ام کن
در سی و هفت سالِ گذشته، شب سگی بود خوابم نیامد

مریم جعفری آذرمانی