من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حمیدرضا شکارسری» ثبت شده است

اهمیت کشف و ابداع تصویر


نگاهی به «شکل  های فروتنی» سرودۀ حمیدرضا شکارسری

مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در روزنامۀ اطلاعات، 21/2/1395)

حمیدرضا شکارسری با وجودِ اینکه در هر مقطع زمانی، با فضاهای جدیدِ ارائه شعر و همچنین با شاعرانِ جوان  تر، همراهی و همکاری داشته، و حتا بعضی از شاعرانی که اکنون مطرحند در کارگاه  های شعرش به نوعی حضور داشته  اند، اما او تمایل چندانی به شیوه  های تبلیغی نداشته و البته همین شکلِ فروتنی موجب شده که برای نمودِ شاعری  اش، نگاهش را معطوف به متن و خودِ نوشتن کند و در نتیجه، در سرودنِ شعر مداومت داشته باشد. او در طول چند دهه شاعری  اش، در قالب  ها و شیوه  های مختلف و متعددی شعر سروده است، از غزل و رباعی گرفته تا سپید و شعر کوتاه. اما شاید بتوان گفت، در شعر سپید بیشتر توانسته است مؤثر باشد، او در این حیطه، شیوه  ای را پیش گرفته که در آن، بیشتر به کشف و ابداع تصویری اهمیت می  دهد تا زبان و حتا بیان شعری. البته از نگاهی دیگر می  توان گفت شاید او زبان و بیان شعری را ذاتیِ شاعر می  داند و این ویژگی به نوعی خود به خود در شعرهایش وجود دارد، اما تصویرهای خلاقانه حاصل تلاش شاعر است و خود به خود بروز نمی  یابد.
در کتاب «شکل  های فروتنی» شکارسری بر اساس تعریفی که از فروتنی دارد و مصداق  هایی که از آن در جریان زندگی روزمره می  بیند، 308 شکل از فروتنی را پیش چشم مخاطب می  گذارد، اما وقتی همۀ این شکل  ها را می  خوانیم، به نظر می  رسد که نه همۀ آن  ها، بلکه تنها بعضی از آن  ها به فروتنی ارتباط دارند.
می  دانیم که اسامیِ معنی مثل سعادت، رنج، غم، تعریفی عینی و مشخص ندارند، اما فروتنی با آنکه در دستور زبان ذیل «اسم معنی» قرار می  گیرد، در معنی واقعی خود، عنصری است که به نوعی، هم عینی است و هم ذهنی؛ یعنی مثلاً وقتی یک شخص را فروتن توصیف می  کنیم، هم شکل ظاهریِ او را در نظر می  گیریم که مثلاً دست به سینه یا آرام و سربه  زیر و کم  سر و صدا است و هم حالتی را که در درون شخص وجود دارد و باعثِ این رفتار شده است. علاوه بر این، فروتنی، از جهت ساختِ واژگانی، تن یا موجودیتی را متبادر می  کند که خم شده یا کوچک شده یا به شکلی در خود فرو رفته است، اما توجه کنیم که گاهی مفهومِ ذهنیِ فروتنی بیشتر از عینی بودنِ آن است، زیرا مثلاً اگر شخصی متملّق را بشناسیم که از سرِ ناچاری برای کسب موقعیتی در مقابل دیگران ظاهری فروتن به خود می  گیرد، هیچ گاه در ذهنمان او را فروتن نمی  دانیم. بنابرین بهترین «شکل  های فروتنی» در این کتاب، شعرهایی هستند که به هر دو عنصر عینی و ذهنی در کنار هم توجه داشته  اند:
«چه فروتن!
دریایی که موج می  زند
در همین صدف کوچک» (ص72)
صدای موج دریا که از یک صدف به گوش می  رسد، هم از جهت عینی، کوچک و فشرده شدن و نهایتاً جا شدنِ دریا در صدف را  نشان می  دهد و هم از جهتِ ذهنی، هماهنگ بودن و هم  قدر شدنِ دریا با صدف را توصیف می  کند.
«چه فروتن!
شعر حافظ
کنار اگزوز شکسته  ی کامیون» (ص102)
در این شعر، فروتنیِ شعر حافظ هم به شکلی عینی، با نوشته شدنش در کنار اگزوز شکسته، و هم به شکلی ذهنی و درونی، قرار گرفتنِ شعر حافظ که نمودی از راستی و خوش  قامتی و پرمعنایی است در کنار وسیله  ای که نه تنها شعر نمی  گوید و دارای معنایی نیست، بلکه فقط دود می  کند و بدتر از آن، شکسته هم هست، نشان داده شده.
«چه فروتن!
آن  که گناهی نکرده بود
اما سنگی پرتاب نکرد» (ص12)
در اینجا هرچند بیشتر مفهوم ذهنیِ فروتنی، قابل شناسایی است، اما سنگ پرتاب  نکردنِ شخصی که گناه نکرده، تصویری از فروتنیِ ملموس را به شکلِ شخصی که آرام و بی  ادعا ایستاده است نشان می  دهد.
«چه فروتن!
پیرمرد واکسی
زانو زده برابر مشتری جوان» (ص42)
زانو زدنِ پیرمرد، به شکل عینی، فروتنی او را در برابر جوان نشان می  دهد و از لحاظ مفهوم ذهنی نیز، در این شعر، فروتنیِ پیرمردی نشان داده شده که نه تنها باید به دلیل کهولت سن، مثلاً بازنشسته و در حال استراحت باشد ـ و نیست ـ ، بلکه برای امرار معاش باید کار کند، و مهم  تر از آن، کارش نه مثلاً کلاه دوختن یا پیراهن رفو کردن یا کوتاه کردنِ موی سر، بلکه واکس زدنِ کفش است، یعنی چیزی که پای انسان را می  پوشاند و زودتر از بقیه پوشش  های انسان کثیف می  شود.
«چه فروتن!
چشم  های آبی تو
در عکس  های سیاه و سفید» (ص54)
در این شعر، به شکل عینی، چشم  های آبی، انگار زیر رنگ سیاه و سفید عکس، بی  رنگ شده  اند. از جهت مفهوم ذهنی نیز، چشم  های آبی در عکس سیاه و سفید به شکلی فروتنانه، حاضر شده  اند که به خاطرِ خاصیت عکس، از رنگ خود چشم  پوشی کنند.
گاهی به نظر می  رسد شاعر خواسته است که نوعی طنز یا فکاهی یا تمسخر به موجودیت چیزی را با صفت فروتنی نشان دهد، مثلاً:
«چه فروتن!
دعایی که از سقف مسجد
بالاتر نمی  رود» (ص75)
جایگاه پذیرش دعا، دست کم از نگاهی عرفی و شناخته شده، معمولاً آسمان است، بنابرین شاعر، به جای آن که دعا را ضعیف یا بی  استجابت توصیف کند، بالانرفتنِ آن از سقف مسجد را با نگاهی طنزگونه، از فروتنی آن می  داند.
یا
«چه فروتن!
روزنامه  ی سیاسی
نیم  صفحه  ای را به شعر بخشید» (ص81)
معمولاً شعر و سیاست دو امرِ متضاد تلقی می  شود، به عبارت دیگر، این سیاست است که تصیم می-گیرد برای انتشار شعر مجوز صادر کند یا نکند، شاعر بر همین اساس، برای این که تعجبش را از انتشار شعر در روزنامۀ سیاسی ابراز کند، آن را به شکلی طنزگونه فروتن توصیف می  کند؛ درواقع، این را از فروتنیِ روزنامۀ سیاسی می  داند که به شعر که در ذات خود متنی اعتراضی است و حتا ممکن است مخالف با سیاست باشد، اجازۀ نشر، آن هم در کنار مطالب سیاسی خود، داده است.
اما در بعضی از شعرهای این کتاب، موصوفِ مورد نظر، بیشتر از آن که فروتن باشد، صفات دیگری دارد، و یا گاهی فروتن بودنِ این موصوف  ها برای مخاطب مبهم است،  مثلاً:
«چه فروتن!
تفنگ دوربین  دار
تنها با یک گلوله» (ص43)
در اینجا فروتنی، شاید به فرو رفتن گلوله در تنِ هدف اشاره دارد یا حتا بودنِ گلوله در تنِ خودِ تفنگ، اما با این حال، بیشتر قدرت و دقت است که می  تواند توصیفی برای تفنگ دوربین دار باشد نه فروتنی.
یا
«چه فروتن!
آخرین دونده
در ورزشگاه خالی» (ص6)
فروتنی در اینجا، نه تنها معنای حقیقی  اش را ندارد، بلکه نهایتاً حالتِ دونده را نشان می  دهد، دونده  ای که در حال دویدن، به نظر می  رسد که روی زمین خم شده است، اما حتا همین فروتنیِ ظاهری هم، به دلیل آن که با حرکت همراه است، آنچنان توصیف  گرِ فروتنی نیست. علاوه بر این، با نگاه دیگر، و با برداشتی دشوارتر از این شعر، اگر تصویر را، وجودِ تنِ این دونده، که در حال تمرین در ورزشگاه است بگیریم، دونده  ای که نه رقیبی دارد و نه تماشاگری، باز هم وجه طنزگونۀ آن، بیش از فروتنی است و حتا ممکن است فقط نمایانگر تنهایی و تلاش دونده باشد.
یا
«چه فروتن!
آدم برفی که شال گردنش را
بخشید به رفتگر پیر» (ص7)
در اینجا فقط شکل ظاهری فروتنی، البته نه به آسانی، قابل برداشت است، اینکه آدم برفی آنقدر تنش فرو می  رود که آب می  شود و شال  گردنش روی زمین می  ماند تا رفتگر پیر آن را بردارد، آنقدر وجهِ ظاهریِ آب شدن آدم برفی بزرگ  نمایی شده است که جایی برای معنای واقعی فروتنی نمی  گذارد و حتا بیشتر، زودگذر بودن و کوتاهی عمر آدم  برفی را نشان می  دهد. البته شاید از منظری بتوان این شعر و بسیاری از شعرهای این مجموعه را، در نهایت شکل  هایی از فروتنی دانست؛ که گاهی واقعی و حقیقی است و گاهی مثل همین آدم  برفی از سر ناچاری است. اما با توجه به آنچه در ابتدای مطلب در تعریف فروتنی گفته شد و مثال  های مربوط به آن، بهترین شکل  های این صفت، هم ظاهری است هم حقیقی.
در پایان، قابل ذکر است که شاعر در چیدنِ شعرهای کتاب، شیوه جالب توجهی را به کار برده است؛ به این شکل که موصوف  های فروتنی، به ترتیب حروف الفبا قرار گرفته  اند، شاید شاعر خواسته است که فروتنی تک تکِ این  ها را در کل کتاب به نمایش بگذارد؛ مثلاً «آزادی» با آنکه موجودیتی بسیار ارزشمند دارد، بعد از «آخرین آدم  برفی» قرار می  گیرد، یا «شاعر» با تمام حساسیت  هایش، بعد از «شاخ گوزن» می آید و به این ترتیب هر پدیده  ای که شکلی از فروتنی را دارد، در این کتاب نه لزوماً در جایگاهِ ارزشیِ خود، بلکه در جایگاه الفبایی خود قرار گرفته است.

نقدی بر نقد ضربان

یک هفته پیش، مطلبی در نقد جدیدترین کتابم "ضربان" در سایتی منتشر شد بدون ذکر نام نویسنده.

یکی دو روز پس از انتشار این مطلب، آقای حمیدرضا شکارسری جوابیه ای مفصل در قالب کامنت ذیل آن نوشتند و همان را برای من هم ایمیل کردند، از آنجا که کامنت ایشان هنوز بعد از چند روز، در سایت مذکور منتشر نشده، با سپاس فراوان از آقای شکارسری که با وجود برخی اختلاف نظراتی که همواره درباره تعریف "غزل نو" با ایشان دارم، وقت گذاشتند و پاسخ دادند. ابتدا متن نویسنده ناشناس و سپس متن جوابیه آقای شکارسری را همین جا منتشر می کنم:


نقد و بررسی مجموعه شعر ضربان
25 اردیبهشت 1395

در شعر مریم جعفری،محتوا تکلیف روشنی ندارد و هیچ محوری حتی یک محور نسبی محتوایی نیز نمی توان در شعرها یافت و حاصل این از هم گسیختگی معنوی،پریشان سروده هایی است که شاعر خودش هم نمی داند از جان جهان و واژه ها چه می خواهد؛...


ضربان

مریم جعفری آذرمانی

نشر فصل پنجم

مریم جعفری از معدود شاعرانی ست که در لحن و جنس سُرایش خود،زنانگی خود را عامدانه پنهان می کند هرچند در برخی لحظات این زنانگی کم و بیش و ناخودآگاه بروز می کند ولی اصرار او بر جسارت و لحنی غیر زنانه در سروده های او کاملاً مشهود است.

در شعر او برخلاف اغلب شاعران زن،رد پای ملموسی از عشق و عاطفه یافت نمی شود و شاعر خود را در جایگاه یک ناظر می بیند که گستره ی دید او انسان در بستر دنیاست.اما گویا نوعی ضعف بینایی،نگاه این ناظر را مبتلا کرده که او تنها توانایی رصد و روایت گری نقاط سیاه را دارد؛نقطه ی سیاه را با دیدی سیاه دیدن یعنی تکثیر و تأکید بر سیاهی آن که اگر این نوع مشاهده بر نگاه شاعر به پیرامون خویش چیره شود،نه تنها خود او و شعر او دچار یکنواختی ملال آوری می شود بلکه این ملال از طریق انرژی منفی واژه ها به ذهن مخاطب رسوخ کرده و از او یک شاعر نا امید و سیاه نویس در ذهن ها می سازد که همین می تواند باعث فاصله گرفتن تدریجی مخاطب از شعر شاعر شود.

اکثر غزل های او از لحاظ زبانی در دسته ی نئوکلاسیک طبقه بندی می شوند،هرچند خود شاعر تمایل دارد او را یک نوپرداز در حوزه ی تألیف و زبان بشناسند و حتی روی جلد همه ی مجموعه هایش زیر عنوان " غزل نو " را درج کرده است که اصرار او برای اثبات گذر او از زبان کلاسیک و حتی نئوکلاسیک به زبان موسوم به " نو" را نشان می دهد.

غزل های مریم جعفری از نظر بار صنایع لفظی و ادبی،غنای چندانی ندارد که شاید خود شاعر " نو " بودن زبان و تألیف خود را توجیه این ضعف معرفی کند ولی با ذات و ماهیت معنوی غزل که از اولویت های آن،آراستگی شعر به آرایه های ادبی است مغایرت دارد و همین نقص باعث عدم جذابیت غزل برای مخاطب می شود.مخاطب شعر فارسی خصوصاً مخاطب غزل بنا به حافظه ی تاریخی خود در عرصه ی ادبیات،طالب غزلی است که بتواند از چینش تک تک واژه ها و خوش نشینی آن ها در جوار یکدیگر حظ وافی و کافی را ببرد نه اینکه صرفاً با روایات و سخنرانی هایی در یک چارچوب منظوم و مقفی رو به رو شود.

از نظر گرایشات ساختاری و عروضی؛جعفری با توجه به اینکه گفته شد علاقه مند به روایت گری در بستر غزل است،به اوزان دوری و بلند تمایل بیشتری دارد.پاشنه آشیل شاعر در این نوع از اوزان فقدان یک نظام موسیقایی منظم است،به طوری که در بیشتر آثار او در این نوع از به کارگیری عروض،موسیقی ها و طنین های درونی،بیرونی و کناری یا لحاظ نشده اند یا به قدری نامتوازن و فاقد هارمونی هستند که شنیده نمی شوند.در برخی موارد هم شاعر سراغ اوزان کمتر شنیده شده و به قول عروضی ها " غریب " رفته است که همین غربت موسیقی در ذهن باعث غربت معنا و تألیف هم می شود و از شانس مخاطب پسندی آن می کاهد.

در شعر مریم جعفری،محتوا تکلیف روشنی ندارد و هیچ محوری حتی یک محور نسبی محتوایی نیز نمی توان در شعرها یافت و حاصل این از هم گسیختگی معنوی،پریشان سروده هایی است که شاعر خودش هم نمی داند از جان جهان و واژه ها چه می خواهد؛از طرفی در برخی شعرها بی اعتقادی یا حداقل بی اعتنایی تمام و کمال خود را به مقوله ی " عشق " نشان می دهد و در طرفی دیگر در برخی سروده ها مخاطبی را با عبارت " تو " خطاب قرار می دهد؛" تو" یی که عطر عاشقی دارد و دیگر تناقضاتی از این دست که بیش از اینکه بخواهد تابع صنعتی مثل تضاد (پارادوکس) باشد،از یک ذهن پریشان و صرفاً حرّاف تبعیت می کند که تنها دغدغه ی آن تخلیه ی ناآرامی های ذهنی یک انسان تثبیت نشده از نظر جهان بینی و تفکر است و هیچ توجهی به مؤلفه های شاعرانگیِ کلام و وحدت قول و تفکر ندارد؛انسانی که همه ی افراد و اتفاقات پیرامون خود را با عینک بدبینی نگاه می کند و همه ی مقدرات و پیش آمدها را بدون پشتوانه و بیهوده فرض می کند و برای خودش در جهانی که زندگی می کند هیچ نقشی قائل نیست و بنا به همین دلایل به استقبال نجات بخشی چون مرگ می رود و با خیال رهایی از پوچی هایی خودساخته به مدح مرگ می پردازد و علاج همه ی دردهای انسان را مرگ می داند.


پاسخ آقای شکارسری:



با متن خصمانه ای روبرویم که نمی دانم نویسنده ی ناشناس آن چه پدرکشتگی ای با شاعر «ضربان» دارد !؟ از گزینش خاص سطرهای پیش نویس به عنوان چکیده ی مطلب گرفته تا به کارگیری عباراتی نامحترمانه .
اما بعد نویسنده ناشناس در ابتدا به نقد دیدگاه شاعر از جهان پرداخته ست اما دقت نکرده است که باید تنها به توصیف و تبیین  آن بپردازد و نه ایرادگیری از آن . منتقد مگر دادگاه تفتیش عقاید برگزار کرده است ؟ اگر دیدگاه شاعر سیاه بینی و سیاه نمایی ست ، اصلا به چه کسی مربوط است !؟ کدام یک از ما در دیگری زیسته ایم که بتوانیم دیدگاه او را مورد نقد قرار دهیم ؟ نویسنده ی ناشناس سپس از عمومیت این نوع نگارش انتقاد می کند و از یکنواختی متن ها و خستگی مخاطب و انتقال انرژی منفی !!! به خواننده می نویسد . عجبا ! نمی دانستیم که شاعر باید بنگاه شادمانی تاسیس کند و مخاطب را سر حال بیاورد ! ایشان از تکرار این وضعیت انتقاد می کنند پس لابد حضرت خیام که در سرتاسر رباعیاتش یک حرف را بیشتر نمی زند از متهمان بعدی ست و نیز شاعران بزرگی چون مولانا و حافظ و بیدل و نیما و شاملو و به خصوص سهراب و فروغ (در دوران پختگی اش در دو مجموعه ی واپسینش) که دیدگاه جهان بینی شان در سراسر آثارشان به مثابه یک گفتمان دائما در حال زایش و تکرار است . این رویه اتفاقا مجموعه شعر را از حالت جنگ شعری به وضعیت کتاب شعر نزدیک می کند و بر خلاف نظریه نویسنده ی ناشناس اتفاقا روالی است نظام بخش به پراکندگی های موضوعی رایج در جنگ های شعری این سال ها .
نویسنده ی ناشناس ما سپس به فقدان صنایع لفظی و ادبی در اشعار «ضربان» اشاره می کنند اما از اشاره به دهها نمونه به کار گیری صنایع لفظی و معنوی در شعرهای این کتاب شانه خالی می کنند . اساسا باید پرسید که خانم یا آقای محترم در کجای بوطیقای غزل فارسی چنین صنایعی ذاتی شعر محسوب شده اند که نبودشان مانع شعریت و حتی مانع زیبایی شعر بشود ؟
با نو نبودن غزل های خانم مریم جعفری موافقم و با نصب تابلو غزل های نو بر سر در کتاب های شان مخالف اما از سوی دیگر فقدان روایت به شیوه ی این دو دهه را اتفاقا از عوامل این نو نبودن می دانم . این که نویسنده ی ناشناس ما این خط روایی را در کدام غزل ها تشخیص داده اند و چرا مصداق نمی آورند ، جای سوال است .
من مشکل عمده ی این نوشته را ارائه ی نظراتی کلی و فاقد نمونه می دانم . نظراتی که می توان راجع به هر مجموعه غزل دیگری هم نوشت و به سرعت رد شد . قضاوت هایی از این دست که فلان عامل باعث مخاطب گریزی این غزل ها می شود و یا این که شاعر هیچ توجهی به شاعرانگی کلام ندارد و وحدت قول و تفکر ندارد یا .... در شأن یک نقد ادبی ، هرچند کوتاه و مختصر نیست .
بگذارید در انتها بر فقر حرمت شناسی در روزگار سیاه ادبی مان هم به سوگ بنشینم . حرمت شاعری که غزل هایش حداقل به خاطر تشخص و ویژگی های خاصش در بین خیل عظیم غزل های معاصر دارای مهر شناسایی خاص خود است و این کم چیزی نیست . شاعری که به خاطر آلوده نشدن به بازی های سیاسی و ادبی و عدم حضوری کاسب کارانه در بازارهایی مکاره چون غرفه های شلوغ نمایشگاه کتاب یا در جلسات پرشمار و معمولا کم مایه ی ادبی پایتخت ، از جذابیت مورد نظر نویسنده ی ناشناس ما (خوشبختانه یا متاسفانه !) برخوردار نیست .

حمیدرضا شکارسری


فراخوان اندیشیدن

        

مروری بر چهار مجموعه شعرِ اولِ مریم جعفری آذرمانی
حمیدرضا شکارسری

(منتشر شده در فصل‌نامه شعر شماره 67، پاییز 1388)

چرا هنوز غزل می‌خوانیم؟
ما که می‌دانیم دیگر با شعر به مثابه اسطوره برخورد نمی‌کنند، پس آن شکل منظم و دوتایی غزل که درواقع یک الگوبرداری از نظام روشنِ متکی بر دوگانه‌هایی چون خیر و شر، خوب و بد، تاریک و روشن ... است، دیگر با جهان مشوّش و اسطوره زدایی شده امروز هم‌خوانی ندارد؛ ما که می‌دانیم فرم‌های آزاد چه هماهنگی جذابی با بی‌شکلی و نامنسجمی جهان معاصر دارد و قالب غزل، مفهوم سیّال شاعرانه را به احتمال زیاد مچاله می‌کند تا ارایه‌اش دهد؛ ما که می‌دانیم امروزه دیگر شعر آنچه استاد ازل گفت بگو نیست. پس با الهام، میانه‌ای ندارد و در واقع نوعی معماری آگاهانه و عامدانه کلمات محسوب می‌شود، پس برای سرودن غزل دیگر احتمالاً نمی‌توان در خلسه فرو رفت و ارکان افاعیلی را ردیف کرد، شاید ناگهان بوق کامیونی از این خلسه پرتابمان کرد به پشت میزمان؛ ما که از این دانستنی‌ها زیاد در چنته داریم، چرا هنوز غزل می‌خوانیم و احتمالاً لذّت می‌بریم؟
نکته در همین لذت است.
نمی‌خواهیم وارد بحث‌های پیچیده زیبایی‌شناسی و هنرهای زیبا و لذّت هنری شویم، بحث‌هایی که اینک از زیر‌شاخه‌های سترگ فلسفه جدید محسوب می‌شود، امّا می‌خواهیم بر نسبی‌بودن زیبایی و لذّت تأکید کنیم. همین نسبیت نیز به نوبه خود بر رابطه‌ای آزاد و دموکرات بین مخاطب و اثر هنری تأکید می‌نماید. این امر به خصوص در دورانی که موسوم به وضعیت پست‌مدرن گردیده و پسند انسانی، جای خرد انسانی و معیارهای برآمده از آن را گرفته است، وجهی بارزتر می‌یابد. پس در حقیقت بهتر است بگوییم ما هنوز غزل می‌خوانیم چون به هر دلیل آن را «می‌پسندیم» و از آن لذت می‌بریم. مهم نیست که دلیل این لذّت چیست؟! آیا هنوز مدرنیسم را درک و تجربه نکرده در موقعیت پسامدرنیسم قرار گرفته‌ایم و به همین دلیل از ساخت متقارن و موزون غزل احساس لذّت می‌کنیم؟ آیا بنابر عادتی که به ارث برده‌ایم از غزل لذّت می‌بریم؟ آیا از توان توسّعی غزل و گسترش مضمونی آن و در یک کلام از کشف ظرفیت‌های تازه آن لذّت می‌بریم؟ آیا از شورش غزل به عنوان حاشیه پُرزرق و برق و قدرتمند شعر امروز، بر متن مسلّط نوگرایی این شعر و احساس طغیان‌گری و شورشگری خود و غزل‌سرایان لذّت می‌بریم؟
پروژه تجدد در ایران با شکست نهضت مشروطه، پروژه‌ای شکست خورده بود، امّا شکست خود را قبول نکرد. پس در بستری نامناسب به حرکت کلاغ‌وار خود ادامه داد، امّا معلوم بود که کبک نخواهد شد. این کبک در جهان غرب در بستری فکری، فلسفی راه می‌رفت که به تدریج از ساحت ذهنی متفکران و فلاسفه به عرصه زندگی اجتماعی راه می‌یافت. حالا فرهنگ انسان غربی در هماهنگی آشکاری با تفکر و فلسفه روز از یک سو و زندگی اجتماعی او از سوی دیگر شکل می‌گرفت و قوام می‌یافت؛ پس طبیعی می‌نمود. فرهنگی که تمدن جدید را شکل داد و خود بر اومانیسم، سکولاریسم و پوزیتیویسم یا پایه‌های سه‌گانه مدرنیسم متکی بود. چنین بستر فرهنگی‌ای، به دلیل فقدان پایه‌های فکری و فلسفی لازم، اصولاً در ایران وجود نداشت (و ندارد!) پس تجدد در ایران با رویه ای سطحی و تقلیدی شکل گرفت و پیشروی کرد. این رویه در زندگی اجتماعی، اقتصاد، هنر و حتی سیاست کشور تداوم یافت. حاصل کار انسان ایرانی امروز است که ژرف‌ساخت فکری‌اش همچنان سنّتی است، امّا در روساخت زندگی اجتماعی‌اش از مدرن‌ترین انسان‌های غربی هم نمی‌خواهد کم بیاورد. این ناهمگونی، فضایی پارادوکسیکال را بر تمام شئون زندگی او حاکم کرده است. پس در کافی شاپ، قلیان می‌کشد، با مانتو و چادر در دریا شیرجه می‌رود، با نوای گیتار و پیانو می‌زند زیر آواز و ابوعطا می‌خواند و... و در حالی که تئوری های مدرن و پست مدرن شعر آوانگارد جهان را زیر و رو می‌کند، غزل هم می‌خواند (و می‌سراید!)
در غزل‌سرایی امّا، این همه ماجرا نیست. غزل‌سرا می‌داند در چه جامعه‌ای زندگی می‌کند. پس رگ خواب مخاطب ایرانی را در دست دارد و می‌داند که مدرن‌ترین (یا یکی از مدرن‌ترین) شاعران روزگارش هنوز می‌تواند با با خواندن غزل به‌به و چه‌چه کند. او می‌داند که زیبایی شناسی متکی بر تقارن و وزن عروضی و موسیقی قافیه و ردیف، در مقام عادتی دیرین در لذّت بخشی به مخاطب ایرانی، هنوز هم بس کارا و مؤثر است. پس اتفاقاً بر موسیقی سنّتی غزل پافشاری می‌کند. از اوزان دوری بیشتر استفاده می‌کند. بر انطباق تکانه‌های روایی و انتهای ارکان افاعیلی تأکید می‌ورزد. او به این ترتیب عملاً به پیشنهادهای غزل نو معاصر پشت می‌کند و بر آن وقعی نمی‌گذارد؛ اگرچه گاه برای اثبات توانایی‌هایش ناخنکی هم، بابت تفنن به این پیشنهادات می‌زند و الحق و الانصاف خوب هم از پس آن برمی‌آید. و شما می‌توانید در سطرهای فوق به جای «غزل‌سرا» بگذارید «مریم جعفری آذرمانی»! و لابد می‌توانید از همان سطرها نتیجه بگیرید که مریم جعفری در غزلسرایی همان قدر که جسور ونوگراست، محافظه کار و سنتی است. محافظه‌کاری او را می‌توان در دلبستگی او به معاییر زیبایی‌شناسی غزل سنتی فارسی ردیابی کرد و این که او سرسپرده پیشنهادات اغواگرانه امّا بعضاً قابل تأمل غزل نو معاصر به حساب نمی‌آید. امّا جسارت و نوگرایی او را در کجا باید جست و جو کرد؟
گفتیم که فرم، موسیقی و حتی نوع زبان (صورت زبانی) غزل‌های جعفری اتفاقاً نمایشگاه دلبستگی او بر بخشی از بوطیقای شعر و غزل سنتی است. علی‌رغم رفت و آمدهایی کم‌شمار بین زبان نو و آرکاییک و نیز با وجود دایره وسیع واژگان، زبان در غزل او بی تردید هویتی باستانی، فاخر و فخیمانه دارد. زبانی که بر اساس پیشینه‌ای منجمد، فضایی کهنه را در شعر حاضر می‌کند و اثر را از انعکاس جهان معاصر محروم می‌کند. درست در همین جاست که جسارت و نوگرایی مریم جعفری به منصّه ظهور می‌رسد. این نقطه محل تلاقی بوطیقای غزل سنّتی با ابعادی از غزل نو معاصر است.
بازآفرینی یا حداقل انعکاس جهان معاصر در قالبی کهن در نگاه اوّل تولید ناسازه‌ای می‌کند که نمونه روشن آن شعر نوخواه و نوجو، امّا نوگرای مشروطه است. حالا اگر به قالب کهن، زبان آرکاییک را هم اضافه کنیم، وضعیت بغرنج‌تر هم می‌شود.
مریم جعفری از این ناسازه در بسیاری از اوقات سازه‌ای مستحکم و پایدار ایجاد می‌کند. امّا او چگونه موفق به این کار می‌شود؟
تسلط شگفت انگیز جعفری بر عروض و قافیه از یک سو و توجه همیشگی او به ظرفیت‌های متعدد معنایی و موسیقایی کلمات از سوی دیگر و مهم‌تر از این هر دو، نگاه جزء نگرانه و عینی‌گرایانه او به جهان، به تشکل آن سازه کمک می‌کند. یعنی او می‌داند چگونه در فضایی عروضی واژه‌هایی از جنس‌های مختلف را طوری کنار هم قرار دهد و بیاراید تا کاملاً طبیعی جلوه کند.
«رود پا شد که به ابر آب دهد برف نشست
ناودان بینی بامی‌ست که سرما خورده است
دست و لب یخ زد و در گردن من نایی نیست
که تکان داده بگویم که بهاری هم هست»
پس جعفری با وجود احترام به موسیقی غزل سنّتی و بیت‌مداری خاص شعر کلاسیک به دلیل جزء‌نگری و عینی‌گرایی‌اش، غزلی می‌سراید که بازتاب نگاهی مدرن به جهان است. به این ترتیب، او توان وزن عروضی و چارچوب تغییر ناپذیر غزل را کشف می‌کند و توسّع می‌بخشد. از جمله این ظرفیت‌ها این‌که علی‌رغم بیت اندیشی، غزل می‌تواند به یک قطعه شعر تبدیل شود. سودایی که اساس تلاش غزل فرم، خودکار، پست مدرن یا ... در دهه هفتاد و با شکلی تعدیل یافته‌تر در دهه هشتاد را تشکیل می‌دهد. جعفری آگاهانه، کلیت غزل را به قطعه نزدیک می‌کند امّا فقط نزدیک می‌شود. انگار هرگز نمی‌خواهد غزل را با روایت، موقوف‌المعانی یا شگردهایی از این دست، از موهبت شاه‌بیت محروم نماید. اصولاً غزل جعفری از مضامین بکر شاه بیت‌ساز لبریز است. البته گاهی نیز سرریز می‌شود! آنگاه «جمجمه» بدون وجه شبه تصویری و صرفاً با علاقه‌ای ذهنی به پله و نردبان تشبیه می‌شود.
«استخوان جمجه‌ام پله شد به معراجم
موریانه ها خوردند فکر نردبانم را»
در چنین مواردی که البته کم هم نیست، فضای پیچیده و متراکم و مراعات‌النظیری جاری در تصویر، مخاطب را وحشت زده و منکوب و مسحور می‌کند. به طوری که بدون غور در عمق تصویر از شناور شدن در سطح تصویر سیراب می‌شود و نمی‌تواند به نقد آن بپردازد. مثلاً نمی‌تواند بپرسد آیا مغز همان ذهن است و یا اینکه درخت مدور چگونه درختی است؟!
«درون جمجه‌ام ذهن تازه می‌رویید
سرم به شکل درخت مدوری دیگر»
با توجه به نوع زبان و حرکت جدی در جهت تشکل ساختار عرضی در ابیاتی که به مضامین، تصاویر و تعابیری بکر مجهز شده‌اند، می‌توان شعر مریم جعفری را شورشی سنجیده در برابر حرکات رادیکالیستی غزل آوانگارد دهه هفتاد دانست. امّا این شاعر، فاصله‌ای زیباشناختی بین شعر خود و غزل سنتی فارسی هم ایجاد کرده است که هنوز لذت خواندن شعر او را حتّی برای مخاطب نوگرای امروز امکان پذیر ساخته است. او این فاصله را با جزء‌نگری و عینی‌گرایی مدرن ایجاد کرده است، اما گاه موفق نشده است که آینه شعرش را از غبار معناگرایی و ذهنی‌گرایی مزمن غزل کلاسیک پاک نماید. البته این گاه‌ها آنقدر کم شمار است که به حساب نمی‌آید.
«بنشین که حالم خراب است، از هرچه در من گذشته‌ست
شاید در آینده باشد، چیزی که حالا ندارم»
به طور خلاصه باید گفت مریم جعفری در آنِ واحد، هم از بوطیقای غزل سنّتی فارسی و هم از مختصات غزل آوانگارد امروز آشنایی‌زدایی کرده است؛ به هر کدام نزدیکی‌هایی داشته است امّا در ادامه از آن‌ها فراروی کرده است. این یعنی اینکه مریم جعفری در برزخ دو نحله غزل رایج و پر طرفدار فارسی در حال حاضر، یک یاغیِ تنهاست.
امّا طغیان این یاغی تنها در حیطه برخورد با فرم و ساختار غزل نیست، بلکه یک منتقد فعال اجتماعی نیز محسوب می‌شود. غزل مریم جعفری در عین پرداختی حرفه‌‌ای از درونمایه‌هایی به شدت اعتراضی غنی شده است. این درونمایه‌ها، غزل جعفری را از سویی به شدت آرمانگرا و معنامند نموده است، امّا از سوی دیگر از ورطه سانتی مانتالیسم و بیان تغزلی رایج و به ابتذال کشیده شده بخش وسیعی از غزلی که امروزه به تأثیر و تقلید مستقیم از غزل سنتی فارسی سروده می‌شود دور نگه داشته است. در عین حال لحن بسیار سرد، خنثی و شیء‌گونه غزل او، که شاید ناشی از سخت‌گیری او در کار با صورت زبان در چنبره عروض و قافیه است، از تأثیرگذاری عاطفی شعر او بر مخاطب جلوگیری می‌کند. آنگاه شعر همچون پیام‌های رهایی بخش یا حماسی مصلحان اجتماعی به نظر می‌رسد بدون آنکه تن به شعار داده باشد یا صراحتی ژورنالیستی و ایدئولوژیک را به عنوان دستور کاری استراتژیک پذیرفته باشد. این حالت برزخی و پارادوکسیکال مشخصه مثبت هر شعر متعهد و ملتزم پذیرفتنی به حساب می‌آید. متنی که در آن نه شعر قربانی محتوای مقدس شده و نه تقدس محتوا در حین پروسه تقدس زدایی شاعرانه لجن مال شده است.
«دیوار‌ها بی سوادند، وقتی که یکسر سپیدند
با خون کمی رنگشان کن، دیوارها ناامیدند
دیوار قبلا نبوده است، اینجا پر از باغ بوده‌ست
پس خوش به حال درختان، دیوارها را ندیدند»
نوشتن از زن و زنانگی، نوشتن از شعر و شاعرانگی، نوشتن از انسان و خود (کدام خود؟) و نوشتن از مفاهیمی ازلی و ابدی چون مرگ و زندگی، عشق و آزادی، یاس و امید و ... رئوس اصلی موضوعی در درونمایه‌های معترض غزلهای مریم جعفری هستند. او منتقد جدی جهان و انسان است. نگاه تلخ او به این هر دو، نوعی هماهنگی شگفت آور با زبان، بیان و لحن سرد و گزنده او در شعر دارد. این سردی و گزندگی، موسیقی شعر را به طنطنه‌ای ترس‌آور امّا تأمل برانگیز نزدیک کرده است. نوعی فراخوان به اندیشیدن. به این ترتیب، سویه دیگری از سویه‌های متعدد لذت از غزل جعفری لذّت از اندیشیدن با شعر است. جعفری اندیشه را شعر نمی‌کند، او با شعر می‌اندیشد. پس استدلالات او در شعر، به تمامی حسن تعلیل است و نه از جنس منطقی یا فلسفی. اگرچه ته رنگی از این هردو در تمام غزل‌ها قابل تشخیص باشد و این همه موجب می‌گردد غزل مریم جعفری عمیق بنماید؛ عمقی که برخاسته از پیچیدگی‌های ساختار زبانی است و نه لزوماً برآمده از غنا و پیچیدگی اندیشگی شاعر.
«یا پا برای رفتن نیست یا راه کاروان بسته است
از آرزو عقب ماندیم بر ما، در زمان بسته است
از روحمان چه می‌خواهند پیغمبران بی لبخند
این خانه‌ها پر از سقفند پس راه آسمان بسته است
خون از خشونتش جاری است از جنگ های تکراری
دیگر چه می‌تواند گفت گرگِ بشر، زبان بسته است
آن منجیان رؤیایی خوابند و ما نمی‌بینیم
وقتی که چشممان باز است وقتی که چشممان بسته است
در این جهان مرگ آیین، بهتر که سوّمی باشیم
از زندگی چه می‌دانیم تا جانمان به نان بسته است»
اوج این عمق و پیچیدگی هنگامی در غزل مریم جعفری به نمایش درمی‌آید که او از زن و زنانگی می‌سراید. او ناامیدانه می‌کوشد به نرمی از کنار اروتیسمی که ضرورت زنانه نویسی است بگذرد. او نا‌امیدانه می‌کوشد به نرمی از کنار فمینیسم رادیکال جاری در زنانه نویسی رایج امروز بگذرد. او نا‌امیدانه می‌کوشد نگاه انسانی به زن را جایگزین نگاه جنسی‌اش به زن نماید و این همه کوشش نا‌امیدانه، غزل او را در این ژانر موضوعی خاص، دچار عمق و پیچیدگی متصنعانه و متکلفانه‌ای کرده‌است که کمتر مبتلا به دیگر ژانرهای موضوعی است.
«عریانم، می‌بینی؟ من اینم می‌دانی؟
می‌فهمی؟ از این تن، پیراهن می‌ترسد
تو مردی بی دردی من دردم نامردم
دهشتناکم، آری، ترس از من می‌ترسد»
یا در این غزل که زن و مرد را از دم تیغ می‌گذراند، امّا درک این واقعیت که او یک زن‌گراست نیازمند شالوده شکنی وقت‌گیر و پر زحمتی نیست! گرچه زبان همچنان مغلق و پیچیده به نظر می‌رسد:
«گردن به پایین زن، گردن به بالا مرد
دیگر نمی‌دانم من یک زنم یا مرد
گردن نمی‌خواهم من زن نمی‌خواهم
تن وا کن از گردن، تا سر کنم با مرد
آرایشم کردی تا حس کنی مردی
تا صورتم زن شد در ذهنم اما مرد
بهتر که زنها هم طردم کنند از خود
چون خسته‌ام دیگر، از این همه نامرد
هم جنس حوایم هم آدمی هستم
اسم مرا بردار، بگذار حوّا ـ مرد»
و البته به ندرت به صراحتی کور کننده می‌رسد. اینجا دیگر فقط پیچیدگی و تکلفی زبانی در کار است و نشانی از آن عمق تصنعی هم باقی نمانده است.
«مادرم می‌گوید: انسان یا پر از درد است یا مرد است
دردسرهای پدر سردرد شد مادر چه نامرد است
مادرم عاشق شده معشوق او هرجا بخواهد هست
کاری از دست پدر هم برنمی‌آید خدا مرد است»
در همین راستاست که «منِ فردی» مریم جعفری تقریباً همیشه در پس «منِ جمعی» یا «منِ جنسی» او پنهان می‌ماند. حتی وقتی به نظر می‌رسد جزء نگرانه‌ترین، عینی‌گرایانه‌ترین، خصوصی‌ترین و شخصی‌ترین تصویر را از خود ارایه می‌دهد. انگار این صدای دوباره «فردوسی» است که از سی‌سال رنج خود برای سرودن شاهنامه و زنده کردن عجم می‌گوید امّا، باز هم به جای «خودِ خود» او، انسان ایرانی هویت‌خواه آن روزگار است که چهره نموده است.
«بیداری از دنده چپ، آغاز عصیانگری بود
حالا کمی دورتر باش، ابعاد این تن خصوصی‌ست
هفت آسمان نا ندارد، هی مرد و زن می‌شمارد
بر دوش من می‌گذارد، این بار حتما خصوصی‌ست».
امّا مریم جعفری هرگاه تصاویری از یک «زن شاعر» ارائه می‌کند به «خودِ متشخص فردیِ» خود نزدیک و نزدیکتر می‌شود:
«نوشتن را صرف کردم گرسنه ماندم همیشه
نوشتم یا می‌نویسم زنی هستم شعر پیشه
اگر خود خواهم اگر نه، من از یک من می‌نویسم
که خوبی سنگی به دوشش، بدی هایش پشت شیشه
من از غیر از خود فراری، به مولانا گفتم آری
غمم تکراری‌ست گرچه گریزانم از کلیشه»
و در این لحظات مؤلفه هایی از هستی مریم جعفری طرح می‌گردد که می‌تواند در تحلیل روانشناختی او به کار آید:
«به جز او که می‌تواند که بنویسد این جنون را
بهشتش بهانه‌ای شد که آدم غزل بگوید
پر از وحی جبرئیلم که پیغمبری بزایم
پرش را به خون فرو کن که مریم غزل بگوید»
که تصویری تکراری‌ست از تصویری در غزلی دیگر:
«جبریل یک شب، پرش را، جوهر زد و دست من داد
من مریمم مادر درد، شعرم نفس‌های عیساست»
مریم جعفری چهره‌ای جوان و تازه امّا شناخته شده و جذاب، در عرصه غزل امروز به تاخت و تازی زیبا و دلنشین و پر هیاهو، مشغول است. او این جوانی و تازگی را باید حفظ کند و این ممکن نیست مگر با کم و گزیده‌گویی. انرژی به ظاهر بی‌پایان او نباید در مسیر پرگویی به خصوص در بیراهه‌های متروک و مرده‌ای چون مسمط‌سرایی یا قصیده سازی به هدر رود. در این صورت بی‌تردید پیش‌بینی شاعرانه‌اش به حقیقت خواهد پیوست:
«با دست های یک حکاک بعد از ادای یک آیین
روزی نوشته خواهم شد، روی کتیبه‌ای سنگینِ...
وقت کتاب خواندن نیست، مردم کتیبه می‌خوانند
شادم کنی اگر سطری، از آن کتیبه باشد این:
آمد نوشت و رفت، آری، رفت آمدش نوشتن بود
او از تب نوشتن مرد، روحش همیشه شاد آمین»...