از کتاب "قانون":

به جز شکستن و بستن چه مانده از باور؟
بخوان پریدنِ افتاده را، منم؛ دفتر:

کبوتری که به تمرینِ نقشِ روشنفکر
دو بال سوخته‌اش ماند زیر خاکستر

کدام دست به آتش کشید باران را
که روی صحنه ندیدیم جز تماشاگر

چه افتخارِ کثیفی‌ست این‌که چرکِ غرور
تو را بزرگ کند در جهانِ بی‌داور

چقدر حوصله‌ی گریه کردنت جدّی‌ست؟
که خنده را بگذارم به فرصتی دیگر

مریم جعفری آذرمانی