من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر و شاعری» ثبت شده است

همه آفاق گرفته‌ست

درباره شعر و شاعری هوشنگ ابتهاج
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده ـ به طور خلاصه ـ در روزنامه آرمان روابط عمومی، 8/12/89)

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، اگرچه در قالب‌هایی غیر از غزل، مثل مثنوی و نیمایی و... شاعر بودن خود را نشان داده است اما او را بیشتر به عنوان شاعر غزل‌سرا می‌شناسند. حالا باید دید چرا شعرها و به ویژه غزل‌های او تا این حد بین شاعران و غیر شاعران شناخته شده است. این‌که دوستان او چه کسانی بوده‌اند یا او چه مسیری را در زندگی شاعرانه‌اش طی کرده است در این شهرت بی‌تاثیر نیست اما همین معاشرت‌ها و دوستی‌ها نه تنها خود منشا در شاعر بودن او دارند بلکه به تنهایی نمی‌توانسته‌اند او را به این درجه به جامعه بشناسانند هرچند تلفیق موسیقی و شعر باعث تاثیرگذاری بیشتر شعر می‌شود. در واقع عجیب نیست که بگوییم مثلا در وضعیت امروزی جامعه خودمان در همین چند دهه، محمدرضا شجریان چه تاثیر مهمی در اقبال و حتا درک مخاطبان از شعر سعدی و حافظ و ... داشته است. این تاثیر را نباید دست کم گرفت. اما به هر حال سعدی و حافظ شاعران قدرتمندی بوده‌اند و شعرشان معرف شاعر بودنشان است. با این اوصاف شعر ابتهاج و شخصیت شاعری او مهمترین چیزی‌ست که او را به عنوان یک شاعر به معنی تاریخی و تعریف‌شده‌اش مطرح کرده است. اهالی شعر و نزدیکان نسبی و سببی هر شاعر می‌دانند که شاعران در سطح‌های مختلف اجتماع زندگی می‌کنند و روحیات متفاوتی هم دارند و شاید بتوان فقط حساسیت بیشتر را صفت مشترک آن‌ها دانست اما عموم جامعه شاعر را انسانی متفاوت‌تر می‌دانند و گاهی تصور می‌کنند که شاعر حتما میان باغی نشسته یا در طبیعت به آوای پرندگان گوش می‌دهد و بعد شعری تر می‌سراید و اگر بخواهد شعر اجتماعی بگوید کمی غمگین‌تر است و اگر از دردی می‌گوید شاید درد خودش نباشد و درد اجتماع باشد. در برخورد با یک شاعر رفتارهای مختلف و گاه متناقضی از عموم جامعه دیده می‌شود، در میان هموطنان و هم‌زبانانمان کمتر دیده شده است که کسی به شاعر بودن خود در دوره نوجوانی افتخار نکند حتا اگر شعری نگفته باشد دفتری دارد که در آن احساسات دوران‌های تغییر زندگی خود را نوشته است حتا در بعضی افراد این مساله تا سنین بالاتر نیز ادامه می‌یابد. در واقع شعر، با آنکه به خودی خود شغل حساب نمی‌شود اما گویا شاعری شغل شریفی‌ست که البته حقوقی ندارد و اگر نفعی مادی برای شاعر در طول شاعری‌اش به او می‌رسد به خاطر فقط شعرش نیست بلکه انتشار کتاب یا دریافت جایزه یا مسئولیت‌های ادبی برای او می‌تواند نان آور باشد چون شاعران به صرف گفتن شعرشان دستمزدی ندارند و بهتر است خوش‌بین باشیم و بگوییم که شعر، قابلیت ارزش‌گذاری مادی را ندارد. با تمام این اوصاف شاعر در نظر مردم فردی خاص است که خداوند استعداد متفاوتی به او داده است و ادب این است که به او احترام بگذاریم.
با این اوصاف می‌توان شهرت شعری هوشنگ ابتهاج را در قابلیت‌های او جستجو کرد، یکی از این قابلیت‌ها شاید این باشد که او بدون تصنع و ظاهر‌سازی هم در تصویرهایش و هم در دیدارهای چهره به چهره‌اش، به دلیل صلابت و جدیت و در عین حال ظرافتی که در خطوط چهره و رفتارش نمایان است برای مخاطب، دقیقا نماد یک شاعر است یعنی اگر کسی با چهره‌ی او هم آشنا نباشد با دیدن او در یک نظر اولین صفتی که به نظرش می‌رسد شاعر بودن اوست و این رابطه دو سویه است یعنی به همان نسبت که چهره‌ی او چهره‌ی یک شاعر است، شاعری‌اش از سیرتش در طرح صورتش و حتا گفتن و خندیدن و تمام رفتارهایش تاثیر داشته است. این مساله ممکن است ظاهر بینانه به نظر برسد اما واقعیت این است که بسیاری از شاعران دارای این قابلیت نیستند در حالی‌که سیرت و صورت به نوعی آیینه‌ی یکدیگرند حتا در میان غیر شاعران کافی‌ست با کسی احساس صمیمیت داشته باشیم حتما او را زیباتر خواهیم دید چون چیزی در درونش بوده که این زیبایی را به ما تلقین کرده و دیگر صورتش را نیز زیباتر می‌بینیم. وجود این ویژگی در هوشنگ ابتهاج، شاید ناشی از این باشد که او خود را درگیر مسائل حاشیه‌ای و بعضی فعالیت‌های پر سر و صدا و در عین حال بی‌نتیجه‌ی ادبی نکرده و همواره به شعر با همان سلیقه‌ی عموم مردم اهمیت داده است و اگر در مجامع ادبی حضور آنچنانی نداشته به همان نسبت به شعر خود بیشتر اندیشیده است.
نکته دیگر اینکه او می‌داند که وزن و موسیقی از سلیقه‌ی ذهنی ایرانیان فارسی‌زبان، غیر قابل تفکیک است. از این رو علاوه بر توجهی که به غزل گفتنش داشته به موسیقی کلمات در ترکیب جملاتش نیز دقت کرده است. او به وزن‌های غیر متعارف توجهی نشان نداده و این نشان از شناخت اوست. شعر او را همه می‌توانند بخوانند اگرچه کسانی هم باشند که بیشتر بتوانند معنی و دقت‌های شعر او را دریافت کنند اما او از شمار شاعرانی است که مردم با هر سطح درک ادبی از شعر او لذت می‌برند.
با وجود این‌که ابتهاج یکی از پایه‌های غزل معاصر به شمار می‌آید اما در طول این سال‌ها چندان میل به نوآوری نشان نداده است اما سنتی که او در پیش گرفته است در وضعیت چند دهه‌ی اخیر خودش یک نوآوری‌ست. ابتهاج گویا آنقدر به راهی که در پیش گرفته اطمینان داشته که دیگر به سیر سریع تغییر در سلایق شعری فضای حرفه‌ای توجهی نداشته و شاید به همین دلیل می‌توان گفت او قدر استعدادش را می‌دانسته، چون علاوه بر مردم‌پسند بودن شعرش، او یک شاعر حرفه‌ای نیز هست. در چنددهه‌ی اخیر انواع و اقسام روش‌ها و فرم‌ها و مانیفست‌ها و تئوری‌های مختلف در شعر فارسی مطرح شد و برخی از آن‌ها شکست خورده و برخی راه به جایی برده‌اند اما ابتهاج گویی کاری به این کارها نداشته و شعر خودش را گفته و درگیر طیف‌های مختلف و نظریات جدید نشده است.
یکی دیگر از دلایل همه‌گیر بودن غزل‌های او این است که زبان شعری‌اش به صورتی‌ست که گاهی اوقات نمی‌توان تشخیص داد که این شاعر در چه قرنی می‌زیسته اما در عین حال به دلیل سادگی زبانش درک شعرش برای جامعه امروز آسان است، چون از کلمات ناآشنا به ندرت استفاده کرده.
بسیاری از غزل‌هایش با مطلع‌های قدرتمندی آغاز می‌شود که در ذهن مخاطب باقی می‌ماند:
گفتم که مژده‌بخش دل خرّم است این/ مست از درم درآمد و دیدم غم است این
همه آفاق گرفته‌ست صدای سخنم/ تو از این طرف نبندی که ببندی دهنم
ای برادر عزیز چون تو بسی‌ست/ در جهان هر کسی عزیز کسی‌ست
مطلع در غزل یکی از مهمترین ویژگی‌های لازم برای به یاد سپاری آن است و به عبارت بهتر اگر غزلی چند بیت شاهکار هم داشته باشد ممکن است به خاطر یک مطلع معمولی، اصلا خوانده نشود.
یکی دیگر از مشخصات شعری هوشنگ ابتهاج که حاصل از همان سنتی‌ست که به آن اشاره شد، این است که غزل را بیشتر به همان معنی تغزل شناخته و همچنین بیشتر به مسائل ازلی و ابدی انسان پرداخته است:
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی/ این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
هوای آمدنت دیشبم به سر می‌زد/ نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد
ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق/ جز محنت و غم نیستی اما خوشی ای عشق
چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری/ نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری
این نکته را هم باید یادآور شد که در شعرهای او بیت‌های متعددی یافت می‌شود که حاصل تاثیرپذیری او از شاعران پیش از خود است، که معمولا در این تاثیرها بیت‌های متفاوتی ارائه داده است:
مثلا حافظ می‌گوید:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید/ وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
و ابتهاج می‌گوید:
نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید/ چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید
و موارد دیگری که به ویژگی‌های تصویری و زبانی و موسیقایی شاعرانی مثل سعدی و مولوی و حافظ و ... نظر داشته و شاید این ویژگی را هوشنگ ابتهاج از حافظ به ارث برده باشد.

که شعر مسیحای دیگری‌ست

درباره‌ی روزمرگی و شعر
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در فصلنامه شعر  شماره 66 ـ ویژه‌نامه روزمرگی و شعر ـ تابستان 1388)

نوشتن درباره‌ی شعر و روزمرگی اگرچه به خودِ شعر که گزارش‌هایی  از زندگی‌ست برمی‌گردد اما شعر در ذات خود در تضاد با روزمرگی قرار می‌گیرد. زیرا از ابزاری استفاده می‌کند که کلام معمول را به کلام غیر معمول البته نه لزوما پیچیده تبدیل می‌کند. حتا اگر از روزمرگی‌هایمان بنویسیم باز هم شعر، مقابل روزمرگی قرار می‌گیرد. فرض کنیم دو دوست هر روز در زمانی معین قرار می‌گذارند در نیمکت یک پارک می‌نشینند و از اتفاقات روزمره خودشان می‌گویند چند روز می‌گذرد یکی از آن‌ها این شعر حسین منزوی را می‌خواند:
چشمی به تخت و پخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
بعد از گفته شدن این دو سطر آیا حال این دو دوست فرق نخواهد کرد؟ تا گفتن حرف‌های معمولی روزمره؟
صحنه‌ی دیگری را تصور کنید. دوستی به دوست دیگرش می‌خواهد عکسی خاص از هوشنگ ابتهاج را به صورت پوستر هدیه کند در اینترنت جستجو می‌کند و عکس دلخواه خود را پیدا می‌کند و بعدازظهر می‌رود عکاسی تا برایش این عکس را بزرگ کنند و با کاغذ بزرگ به صورت پوستر پرینت بگیرد کارمند عکاسی که پشت مانیتور نشسته است از صبح مشغول کار بوده و حالا که دارد همان کار معمولی‌اش را انجام می‌دهد ناگهان از مشتری می‌پرسد این عکس کیه؟ مشتری می‌گوید: هوشنگ ابتهاج. کارمند می‌گوید: چه کاره‌ست؟ مشتری می‌گوید: شاعر است. کارمند می‌گوید: شعراش خوبه؟  مشتری می‌گوید: مثلن یک بیتش اینه:
آه کز تاب دل سوخته جان می‌سوزد
ز آتش  دل چه بگویم که زبان می‌سوزد

کارمند لبخند می‌زند و چه بسا فکر می‌کند که چقدر این بیت حرف‌های او را  در توصیف یکنواختی زندگی‌اش گفته است
صحنه‌ای دیگر: تصور کنیم شخصی وارد کافی نت می‌شود بعد از اینکه کارش را انجام می‌دهد برای حساب کردن به سمت میز کارمند کافی نت می‌رود که غرق در حساب مشتری‌هاست. کاغذی از بین کاغذهای دیگری که از اینترنت پرینت گرفته در می‌آورد و بعد از حساب کردن پول به کارمند کافی نت می‌گوید: آقا این شعر هم برای شما. کارمند کافی نت قبل از اینکه حتا شعر را بخواند خوشحال می‌شود و این فقط به خاطر این است که فهمیده آن چه روی کاغذ است شعر است دیگر حتا نمی‌پرسد شعرِ کیه یا شعرو بخون. هیچ چیزی حتا یک شاخه گل یا یک عکس زیبا هم نمی‌تواند جایگزین کارکرد شعر در این موقعیت شود
البته هر چیزی می‌تواند انسان را از روزمرگی نجات دهد اما شعر در این میان نقش خاصی دارد چه چیزی در شعر هست که در چیزهای دیگر نیست؟ شعر به دلیل آنکه تنها ابزارش همان کلماتی است که انسان برای صحبت کردن استفاده می‌کند و صحبت کردن اولین ارتباط انسانی است پس نقش مهمی دارد و چرا یک نگاه محبت آمیز را بدون آنکه کلمه‌ای در آن به کار ببریم شعر ننامیم؟
فشارهای روحی و روانی نیز در گرایش به شعر بی‌تاثیر نیست در واقع روزمرگی خود نوعی فشار روانی‌ست که خود به خود انسان را به سمت شعر حرکت می‌دهد حالا چه شاعر باشد چه شعردوست. در واقع شعر که مرهم بسیاری دردهای بشری‌ست قطعا مرهم بخشی از آن یعنی درد یکنواختیِ زندگی نیز هست
از شعر چه انتظاری داریم؟ شعر را می‌خوانیم  اگر شاعر هم نباشیم. اما شاعر را انسان خاصی تلقی می‌کنیم زیرا دست کم کسی است که می‌اندیشد و این دست کم همان حداکثر است یعنی مقام اندیشیدن در یک فرد او را از دیگران متمایز می‌کند و هر چه قدرت اندیشیدن بیشتر باشد قدرت تخیل بیشتر است در زندگی روزمره با اندیشیدن چقدر می‌توان از یکنواختی یا همان روزمرگی کم کرد؟ وقتی فکر می‌کنیم زمان زودتر می‌گذرد و زمانی که زودتر میگذرد یکنواخت نیست.
موقعیتی را هم می‌توان تصور کرد که در آن شاعر گرفتار روزمرگی شود شاعران در بیان عادت دارند عادی حرف بزنند اما در شعر این کلام غیر عادی می‌شود حالا خود شاعر آیا گرفتار روزمرگی می‌شود؟ پس چگونه شعر که خود در جهت خلاف روزمرگی عمل می‌کند می‌تواند پدید‌آورنده‌ی خود را گرفتار روزمرگی کند؟ باید دید سیر شعری شاعر چیست اگر شاعری در چندین شعر پشت سر هم از یک موضوع واحد بگوید یا از یک فن خاص بیانی استفاده کند شعرش به تکرار نخواهد رسید؟ همین تکرار است که شعر شاعر را هم یکنواخت می‌کند شاعری که در مقطع‌های زمانی متوالی تغییری در کار خود به وجود نیاورد خودش را تکرار می‌کند و بدون آن‌که خود بداند به روزمرگی عادت خواهد کرد غیر شاعران در برخورد با شعرهای تکراری ممکن است چاره‌ای برای روزمرگی‌شان پیدا کنند اما در اینجا خود شاعر است که گرفتار روزمرگی شده است
اگر در تمام لحظه‌های زندگی فقط با واقعیت روبرو باشیم عملا هیچ احساس انسانی نخواهیم داشت. مردم با خیال زندگی می‌کنند و  بهترین چیزی که خیال را تحت تاثیر قرار می‌دهد شعر است. پس این واقعیت است که نقش روزمره‌کننده را ایفا می‌کند و شعر، حقیقتی است که اگر نمی‌شود نویسنده‌ی آن بود می‌توان دست‌کم خواننده‌ی آن شد.

عنوان مطلب برگرفته از این سطر محمدعلی بهمنی است:
دریافتم که شعر، مسیحای دیگری‌ست...

سعدی غم نیستی ندارد


مقدمه کتاب بعدی
مریم جعفری آذرمانی


(این مطلب در دی‌ماه 1387 نوشته شد و قرار بود مقدمه کتاب پنجم نگارنده باشد اما در کتاب منتشر نشد.)


همیشه با خواندن مقدمه‌هایی که در بعضی کتاب‌های شعر می‌دیدم، می‌اندیشیدم که در کنار شعر، این با ارزش‌ترین مرام‌نامه‌ی انسانی، چه لزومی به آن‌همه توضیح است. امّا حالا بعد از انتشار چهار کتاب، تازه می‌فهمم که باید بعضی چیزها را توضیح داد. نکته‌هایی که در این مقدمه می‌نویسم، اشاره‌هایی است به بعضی دغدغه‌هایی که مال من نیستند، امّا باید از طرف من توضیح داده شوند. اگرچه بسیاری حرف‌ها را نمی‌شود گفت...
ـ چرا این کتاب‌ها با فاصله‌ی زمانی کم منتشر شده‌اند؟
از سال 1375 یعنی شروع فعالیت جدی‌ام در شعر، تا 1385 هیچ کتابی منتشر نکردم اگرچه همواره شعر گفته‌ام ولی غیر از دو سه مورد، شعری منتشر شده در مجله‌های تخصصی شعر و ادبیات نداشته‌ام. البته با تخفیف، زیرا یکی دو موردش را شنیدم ولی خودم یک مورد بیشتر ندیدم و آن هم شعر سپید بود در حالی که اگر هم کسی بر حسب اتفاق، من را بشناسد با غزل می‌شناسد. این به دلیل سهل‌انگاری من نبوده چرا که مثل بسیاری از شاعران، شعر را برای در و دیوار اتاقم نمی‌گویم (اگر چه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شوم این کار را بکنم) و دوست دارم منتشر شود و دست کم یک نفر هم که شده، مکتوبِ رسمیِ آن را بخواند تا برای بعضی شعرهایم که به دست سارقان می‌افتد، مجبور نشوم ثابت کنم که من شاعر آن‌ها هستم نه سارق آن‌ها. امّا متاسفانه یا خوش‌بختانه این خواسته‌ی من امکان‌پذیر نبود و البته الان هم کم و بیش همین‌طور است. بعضی متصدیان مجله‌های ادبی به مصداقِ «چشم بزرگان تنگ می‌شود» غزل را جزء حاشیه‌ی شعر امروز می‌دانند و شاعر غزل‌سرا باید خود را برای آنان ثابت کند و اگر شعرش را در جمع شاعرانِ غیرغزل‌سرا بخواند و مورد استقبال هم قرار بگیرد، تعجب می‌کنند و او را موفق می‌پندارند. در حالی‌که عاقلانه این است که بدانیم شاعر غزل‌سرا برای اثبات خود نیاز به چیزی ندارد، زیرا بیش از هزار سال سابقه‌ی مکتوبِ غزل داریم. بگذریم از ادابازی‌هایی که بعضی در قالب غزل مرتکب شده‌اند و چون فقط ردیف و قافیه و وزن و امکان‌های ظاهری غزل را کمی بلد بوده‌اند، به همان دل خوش کرده‌اند. به همین دلیل‌ها و دلیل‌هایی دیگر، ناچار باید برای رسیدن شعرها به دست مخاطب، آن‌ها را در قالب کتاب منتشر کنم...
ـ چرا شعرها را به ترتیب تاریخ منتشر می‌کنم؟
در مورد شعرهای هر شاعری که مورد علاقه و سلیقه‌ام بوده است همیشه دوست داشته‌ام تاریخ دقیق شعرها را بدانم، امّا در بیشتر آن‌ها این نظر من تامین نشده بود. مخاطبی که خود هم، شاعر است، حق دارد که سیر شعری یک شاعر را بداند که از این روش، فراز و فرودهایش را مورد دقت قرار دهد تا برای سلوک شاعری خود به نکته‌هایی پی ببرد. هر چند که برای هر شاعری این سلوک فرق دارد...
ـ چرا این قدر شعر می‌نویسم؟
البته شاعر بیکار نیست زیرا کارش شعر گفتن است. ولی دست کم تا به حال، لزوما، هر شعری را که سروده‌ام منتشر نکرده‌ام و البته شاعرانی هستند که در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، خیلی بیشتر از من شعر سروده‌اند . اگر مثلن چند شعر در یک تاریخ یا تاریخ‌های نزدیک به هم منتشر شده است، تنها به این دلیل بوده است که آن‌ها را قابل انتشار دانسته‌ام. غیر از کتاب «هفت» که حاصل تجربه‌ای خاص در مسیر شعرم بوده است، کتاب‌های دیگر یعنی «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده»، «پیانو»، «زخمه» و همین کتاب، در واقع گزینه‌ای از شعر‌هایی بوده که در فاصله‌ی زمانی هر کتاب سروده‌ام. البته شعرهای منتشر نشده، در این فاصله‌های زمانی، تعدادشان کم نیست.

نکته‌ی دیگر این‌که از هر فرصتی برای سرودن شعر استفاده می‌کنم، اگر مثلا یک روز چند شعر سروده‌ام به همین دلیل بوده و اگر مدتی هم نسروده‌ام به خاطر این بوده که فرصت و خلوت و دقتش را نداشته‌ام و اگر هم داشته‌ام شعرها را قابل انتشار ندانسته‌ام.
این را هم همین‌جا باید بگویم که پیش‌گو نیستم و نمی‌توانم تضمین کنم که همواره بتوانم شعر بگویم، مثل هر شاعری که نمی‌تواند این را تضمین کند. پس چه بهتر که تا جایی که می‌شود، بنویسم. این اصرار به خاطر این است که فکر می‌کنم شعر گفتن بهتر از شعر نگفتن است و کمیت زیاد، حتمن به کیفیت پایین منتهی نمی‌شود.
ـ چرا به نظر بعضی دوستان، شعرهای هر کتاب تا کتاب بعدی تفاوت زیادی ندارند؟
نمی‌گویم این نظر درست است یا نه، امّا مگر در زندگی یک انسان چند بار تغییر رخ می‌دهد؟ آن هم از نوع روحی آن. زیرا تغییر شعر، نیازمند تغییر در بسیاری بعدهای روحی ، فکری و زیستی شاعر است. هیچ‌کدام از دوستان نپرسیده بودند که چرا در طول فعالیت جدی‌ام از 75 تا 85 هیچ کتابی منتشر نکردم. «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده» می‌توانست بسیار قطورتر از آن باشد که منتشر شده. من ناچار به گزینش بودم و چه بسا، بسیاری شعرها که در آن کتاب نیستند حالا فکر می‌کنم که شعرهای بهتری بوده‌اند و احتمالن روزی منتشر خواهم کرد. لطفا دوستان که خودشان هم شاعر هستند، از شاعر توقع زیادی نداشته باشند. درباره‌ی کتاب‌های بعدی‌ام هم باید گفت که در عرض کمتر از چهار سال (پیانو، هفت، زخمه و همین کتاب) شاید اتفاق فکری، روحی و زیستی خارق‌العاده‌ای برای شاعر نیفتاده باشد. چرا باید از یکی آن‌قدر تعریف کنیم و او را بالا ببریم که وقتی افتاد (که اغلب خودمان هم او را هل می‌دهیم) تمام استخوان‌های جمجمه‌اش له شود؟ امّا در موردهای بسیاری به تجربه دریافته‌ام که وقتی از افول یک شاعر بحث شده، با مراجعه‌ی دقیق به شعرهایش فهمیده‌ام که اینطور نیست و فقط حاصل خیال‌های دوستان است.
ـ شاعر زن؟ شاعره؟
درست است که به دلیل وجود ویژگی‌های فیزیکی و حتّا متافیزیکی مرد نیستم، امّا با عبارت «شاعر زن» و «شاعره» همیشه مورد اصابت قرار گرفته‌ام. شاعری که به لطفِ طبیعت، زن متولد شده باشد، حتّا اگر از تمام هم‌نسلان و هم‌کاران تاریخیِ خود که بیشترِ نزدیک به همه‌ی آنان مرد هستند، شاعرتر باشد، باز هم با عنوان «شاعر زن» یا « شاعره» در جایگاهی جداگانه مورد بحث قرار می‌گیرد. شاعر زن در صورتی معنی دارد که شاعر مرد را هم در کنارش بیاوریم، شاعره هم که اصولن غلط است، در زبانِ عادلِ فارسی تای تانیث به کار نمی‌رود، چون مونث و مذکر برای فارسی فرقی ندارد.
جالب‌تر از همه این‌که چند تن از این شاعران را که در قید حیات نیستند، یا به سن پیری رسیده‌اند، بهانه کرده‌اند تا بگویند که بعد از اینان در زنان، شاعر شاخصی نداریم. جامعه‌ی شعر با عبارت «شاعر زن» و «شاعره» می‌خواهد سرپوشی بر استعدادهای به ثمر رسیده‌ی بعضی شاعران حرفه‌ای و قدرت‌مند بگذارد. یادآوری می‌کنم که ساده‌ترین کارِ چشم، دیدن است...
و نکته‌ی آخر این که تمام کتاب‌هایم با سرمایه‌گذاری خود من منتشر شده‌اند و به وسیله‌ی خود من هم پخش می‌شوند و ناشر فقط نقش مجوز گیرنده را داشته است. مناسب نمی‌بینم که در اینجا از دردسرهای پیش‌آمده بر سر راهم بگویم...


شعرم تلفیق احساس و استدلال است

گفت‌‌و‌گو با مریم جعفری‌آذرمانی
گفتگو کننده: سیدمهدی موسوی‌تبار

(منتشر شده در روزنامه تهران امروز، 11 اردیبهشت 1389)

مریم جعفری‌آذرمانی ‌از شاعران جوان زن معاصر است، شاعری که تابه‌حال چهار کتاب «سمفونی روایت قفل شده»، «پیانو»، «هفت» و «زخمه» از او منتشر شده است. زبان شعر «آذرمانی»‌گاهی اوقات مردانه است و از فضای رمانتیک شعرهای زنانه فاصله می‌گیرد. ذات اعتراضی در اشعار او به‌خوبی دیده می‌شود و کنایه‌های شاعرانه و ظریف به عمیق بودن غزل‌های او کمک زیادی کرده است. پنجمین مجموعه غزل‌های او در آینده‌ای نزدیک به بازار خواهد آمد.


شعر گفتن را از چه زمانی شروع کردید، اولین شعری که گفتید یادتان است؟

خیلی سنم پایین بود و مدرسه می‌رفتم، البته اولین شعری که گفتم یادم نیست اما چیزی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم یکی از آن رفتارهای شاعرانه است که مربوط به دوره راهنمایی و زنگ انشا می‌شود. یک موضوعی بود کلی، فکر کنم مربوط به زندگی می‌شد و من انشای خودم را به نظم نوشتم و فکر می‌کنم که غزل بود و معلم به من گفت می‌خواسته به من 20 بدهد اما فقط به خاطر اینکه نثر ننوشته بودم و انشایم غزل بود به من 18 داده است. این خاطره را تعریف کردم که بگویم یکجور ذاتی و درونی شعر با من بوده است.

می‌خواهم بدانم که خودتان چه وقت به این درک شاعرانه رسیدید و پشتوانه یا مشوقی هم داشته‌اید یا به تنهایی این مسیر را طی کرده‌اید؟

با توجه به اینکه شعر فقط نوشتن نیست و به ذهنیت شاعرانه برمی‌گردد، قدیمی‌ترین این رفتارهای شاعرانه برمی‌گردد به دوران کودکی‌ام. زمانی که من آمادگی می‌رفتم. اولین روز، یکی از بچه‌های کلاس کاری کرد که نباید می‌کرد و معلم او را از کلاس بیرون کرد و بچه‌ها هم به او می‌خندیدند و من آن زمان خودم را جای او گذاشتم و فکر می‌کردم که چرا به او می‌خندند. جرقه شعری فکر می‌کنم که همین‌ها باشد و اینکه یک اتفاق را یکجور دیگری ببینیم.

تحصیلات شما چقدر به این حس شاعریتان کمک کرده است. با توجه به اینکه یک‌بار تغییر رشته داده‌اید.

من معتقدم که شاعر باید ذهن استدلالی داشته باشد. حسابداری می‌خواندم و آن را رها کردم و زبان فرانسه را ادامه دادم. با توجه به اینکه زبان فرانسوی زبان استدلالی است و من هم دوست داشتم که زبان بخوانم و اعتقاد به ذهن استدلالی در شعر هم دارم گرچه شعر منطق و فلسفه نیست.

تکلیف احساس در شعر چه می‌شود آیا به این ذهن استدلالی کمک می‌کند یا لطمه می‌زند؟

خب، فکر می‌کنم که این تناقض شاعر را به‌وجود می‌آورد. یعنی کمک به شاعر می‌کند اما من این را فقط در حد یک فرمول کلی قبول دارم و باقی‌اش درک و شعور شاعر است از خودش و اجتماعش. مثلا به نظر من »حسین منزوی» نماینده کامل شعر معاصر است و حاضرم که برای این ادعا مدارک و استدلال بیاورم نه به‌خاطر اینکه او غزل گفته است.

طبق گفته شما »حسین منزوی»‌که یکی از قله‌های غزل معاصر است این تلفیق، احساس و ذهن استدلالی را داشته است؟

بله، حتما، مثلا در بیت «نهاده‌ایم قدم از عدم به سوی عدم/ حیات نام مده فصل انتقالی را» این یک استدلال است که هم زندگی را دارد و هم از عدم صحبت می‌کند. از یک عدم به مقصد عدم که نشانگر ذهن استدلالی است که تناقض هم دارد. حس و شعور هم دارد.

و این تناقض چقدر به شعر شما کمک کرده است؟

همین که در شرایط امروز کسی شعر می‌گوید با خودش و جامعه‌اش مشکل پیدا می‌کند. یعنی درون جامعه باشد، زندگی کند و شعر هم بگوید. مثلا هم باید علاقه‌مند باشد، دوست بدارد، پول در بیاورد، کار کند و شاعرانگی‌های خودش را هم حفظ کند و نمونه‌های مختلفی از این شاعران را داشته‌ایم.


چه زمانی تصمیم گرفتید که کتاب شعرتان را منتشر کنید؟

از زمانی که هر چه تلاش کردیم، انگار نه انگار که شعر می‌گوییم. این واکنش از هر طرفی بود. از سوی گردانندگان مجلات، جلسه‌های ادبی و... خیلی تشویق می‌شدم البته فقط به صورت شفاهی. شعرهایم مخاطب هم داشت، هر چند که یک عده دوست نداشتند این اتفاق بیفتد، از سوی مجلات تخصصی شعر هم هیچ‌گونه واکنش کتبی دیده نمی‌شد. گرچه مخاطبان من در شعرهایم مردم هستند. مردمی که گاهی با شعرهایی از من ارتباط برقرار می‌کنند که متعجبم می‌کند. من برای مردم شعر می‌گویم زیرا شاعر که نیازی به اینها ندارد و مخاطب شعرهایم می‌تواند هفت نفر یا 70 میلیون نفر باشد. نهایتا دوست دارم مردم مرا قبول کنند. این مردم هستند که به شعر نیاز دارند.

زبان شعرتان بعد از چهار کتاب به یک استقلال نسبی رسیده است، چه عواملی در استقلال زبانتان نقش داشته است؟

ما در حرف زدنمان هم به لحن‌ها و شیوه‌های شخصی مختلف صحبت می‌کنیم، با توجه به لحن‌های مختلف در گفت‌وگوی بین آدم‌ها و با فرض اینکه ممکن است این آدم‌ها شاعر هم بشوند، این امر ایجاد می‌شود یعنی کسی که به یک لحن خاص حرف می‌زند، اگر شعر بگوید،‌شعرش بدون آنکه بخواهد مانیفست بدهد، همان لحن را پیدا می‌کند و اگر شاعر خوبی شود، لحنش و زبانش هم قوی می‌شود و این لحن زبان شعر من است با تمام آموزه‌هایی که در این سال‌ها داشته‌ام.

اگر قبول کنیم که لحن شما، زبان شعرتان است پس لحن خشنی دارید که در شعر زنان دیگر دیده نمی‌شود، زنانگی در شعرتان خیلی کم دیده می‌شود. چرا؟

یک دلیل این است که من هم در معرض اتفاق‌هایی که برای زنان می‌افتد، هستم. اما نوع عکس‌العمل و نوع واکنش مهم است، هیچ‌وقت جنسیتی به مسائل نگاه نکردم، بیشتر نگاهم انسانی است. این انسان می‌تواند زن باشد یا مرد و مشکلات جامعه برای من دغدغه است.

در مورد اسامی کتاب‌هایتان حساسیت دارید؟ معمولا یک سیلابی هستند.

نه. فقط سعی می‌کنم که به موسیقی ارتباط داشته باشد. اصراری ندارم که یک سیلابی باشد، در «زخمه»، «هفت»، «پیانو»، «سمفونی روایت قفل‌شده» این اتفاق افتاده است و در کتاب جدیدم «شصت‌وهشت ثانیه به اجرای یک اپرا مانده است» هم این اتفاق می‌افتد. احساس کردم که «زخمه» بار منفی داشت و بعد از آن خواستم که امیدوارتر باشم و طراوت در من دیده شود. با توجه به اینکه 68 تا از شعرهایم را آنجا گذاشته‌ام، این اسم را انتخاب کردم.

در زمان چاپ کتاب‌هایتان مشکل هم داشتید؟

خیلی مشکل داشتم، در حدی که واقعا خسته شده بودم. از طرف ناشر و بخشی از جامعه ادبی خیلی مشکلات پیش آمد، بعضی‌ها خیلی راحت می‌توانستند ناشر به من معرفی کنند اما متاسفانه با ناشرانی برخورد کردم که شرایط خوبی برای نشر کتاب‌هایم فراهم نکردند در واقع شاید بخشی از جامعه ادبی چه شاعر چه ناشر با من به عنوان یک نماد مخالفت می‌کردند نه یک زن یا یک شاعر. خیلی اذیت شدم. این اتفاقی است که برای شاعران جوان دیگر هم ممکن است افتاده باشد.

آینده خودتان و شعرتان را چگونه می‌بینید؟

دوست دارم که تاثیرگذار باشم. در راهی که طی می‌کنیم، گاهی اوقات به درختان کنار جاده نگاه می‌کنیم و حواسمان پرت از مسیر می‌شود. شعرم اگر تاثیر‌گذار باشد به آن چیزی که دوست دارم رسیده‌ام. اگر چه مستقل کار کردن مخصوصا برای زن خیلی سخت است، اما سعی می‌کنم که در مسیرم مستقل حرکت کنم.

چگونه می‌شود غزل را نو کرد؟

پرسش‌هایی درباره‌ی غزل امروز

مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده - به طور خلاصه تر - در کتاب هفته شماره 180، 19/2/1388)

اگرچه ممکن است پیش از طرح پرسش، عده‌ای پاسخ را پیدا کرده باشند یا بدون آن‌که به این پرسش و پاسخ بیندیشند کاری از پیش برده باشند، اما طرح پرسش و تغییر در مولفه‌های پرسش، برای عده‌ای بسیار بیشتر، دارای اهمیت است؛ زیرا دست کم باعث حرکت خواهد شد. حتا اگر هیچ پاسخ درستی به آن داده نشود مانع از سردرگمی است. یکی از پرسش‌ها این است: چگونه می‌شود غزل را نو کرد؟ آیا غزل امروز به رابطه‌های معنایی و زبانی غزل دیروز چیزی افزوده است؟ اگر نو را مقابل سنتی ( و نه کلاسیک) تصور کنیم پس بهتر است این پرسش را کامل‌تر کنیم: چگونه می‌شود غزل امروز را کلاسیک کرد (به معنی آن‌که تا زمان‌های طولانی قابلیت پایداری در برابر قدرت حذف کردن از سوی تاریخ شعر را داشته باشد)؟ با گفتن از زیستن امروزی؟ گفتن از آن‌چه تا حال گفته نشده؟ نزدیک‌کردن آن به زبان امروزی؟ فاخر بودن زبان یا گفتاری بودن آن؟
اما در عمل چه اتفاقی افتاده است؟ با حجم عظیمی از غزل‌های ساختگی در برابر غزل‌های خوبْ سروده شده یا حتا خوبْ ساخته شده (و نه ساختگی) روبروییم این غزل‌های ساختگی گروه به گروه شبیه هم هستند و به همین دلیل حتا با وجود اینکه زبانی نو دارند پس از مدتی حس زیبایی‌شناسی مخاطب را برانگیخته نمی‌کنند. فرقی نمی‌کند که گروهی بیشتر به تصویر می‌پردازند و یا گروهی بیشتر به زبان، گروهی به آوردن مولفه‌های زیست امروزی تاکید دارند و گروه‌های دیگر که هر روز به تعدادشان افزوده می‌شود یا از تعداد گروهی کم می‌شود تا به گروهی دیگر اضافه شود. همه‌ی این غزل‌ها مخاطب‌های خود را دارند اما وقتی به تولید انبوه می‌رسند قابلیت خوانده شدن خود را از دست می‌دهند. این گروه گروه نوشتن نتیجه‌اش این است: انگار که شاعرانشان یک نفرند می‌توان به راحتی این گروه‌های مجموعه‌ای را خواند مثلا چند روز پیش پنج کتاب غزل را خواندم که هیچ فرقی با هم نداشتند یعنی شاعرانشان فقط با اسم روی جلد از هم تفکیک شده بودند این مساله از این جهت آسیب است که قطعا می‌توان دستورالعملی برای نوشتن این غزل‌ها تدوین کرد البته اگر این ایراد را وارد کنیم که به هر حال خیال شاعرانه در حد کم آن هم در شاعران مختلف متفاوت است و غزل‌ها را متفاوت می‌کند، حکمِ داده شده قطعیت بیشتری پیدا می‌کند زیرا خیال، یکی از مهمترین عنصرهای شعر است و از آن‌جا که حتا دوقلوهای همزاد هم صورت‌های خیال متفاوتی دارند پس غیر شاعران هم می‌توانند کمی خیال را با دستورالعمل‌های عروضی و فنی و گروهی ترکیب کنند و مثلا ششمین کتاب همین مجموعه باشند. پس شخص شاعر غزل‌سرا با اندیشه و روح و زیست منحصر به فردش کجاست؟

به پرسش دیگر که بسیار هم شنیده  شده: چرا هنوز غزل سروده می‌شود؟ پاسخ‌های کاملا منطقی می‌توان داد. یکی از پاسخ‌ها این است که هنر ذاتا گرایش به کمال دارد و هیچ‌گاه هنر کامل ارایه نمی‌شود بلکه مثال‌هایی به وسیله‌ی هنرمندان پرداخته می‌شود اگر موشکافانه نگاه کنیم و حتا فرض کنیم که به نظری جامع، در میان مخاطبان برسیم که یک غزلِ مشخص مثلا بهترین غزل تاریخ شعر ایران نام‌گذاری شود آیا واقعا بر بهترین غزل تاریخ شعر ایران می‌توان هیچ ایرادی وارد ندانست؟ همیشه با سلیقه‌ها و حتا معیارهای مختلف روبرو هستیم از مخاطبی می‌شنویم که مثلا کاش فلان بیت فلان غزل سعدی را حذف کنیم و بعد، غزل را بخوانیم پس همیشه گوشه‌ای انباشته یا حتا بر عکس؛ خالی وجود دارد. همین میل به کمال هنری باعث تداوم یک شکل هنری می‌شود و غزل در این میان هم به دلیل شکل و هم به دلیل توجه در طول زمان یکی از مهمترین هنرهاست که ظرفیت هرچه بهتر شدن را دارد دلیل دیگر شاید این باشد که واقعا بعضی دردها را نمی‌شود نوشت یا حتا بعضی شادی‌ها را و اصلا حالت‌ها و کنش‌ها و واکنش‌هایی در انسان هست که به سختی به شعر در می‌آیند و همه‌ی آن‌ها هنوز شعر نشده‌اند و سعی می‌کنیم که ننوشته‌ها را بنویسیم یا نوشته‌ها را واضح‌تر کنیم. پاسخ دیگر این است که شعر گاهی اوقات چاره‌ساز و گاهی فقط تسکین دهنده است و مفهوم‌ها و حتا کارکردهای خود را عوض می‌کند و دلیل‌هایی دیگر.
پاسخ‌های بسیاری به این پرسش داده‌اند هر چند که گاهی حتا مطرح هم نشده باشد

پرسش بعدی: آیا هر شاعری که غزل می‌گوید یا غزل‌سرا نامیده می‌شود می‌داند غزل چیست؟  محدوده است؟ موردی برای تعصب؟ یا غزل غزل است؟
یک نکته‌ی مهم تغییر است. جرات تغییر هم کافی است چون در بیشتر نمونه‌ها به خودِ تغییر منتهی می‌شود. بالابردن حساسیت تاثیرپذیری از غزل، شاعر را مدام در موقعیت تغییر کردن قرار می‌دهد یعنی اینکه در هر دوره‌ی زمانیِ سرودن، بعد از مدتی دیگر نمی‌تواند فقط به یک موضوع خاص، فقط به یک شگرد یا یک شیوه‌ی دیدن محدود بشود و پی در پی در حال کشف است؛ کشف ظرفیت‌های نوشتن در یک شکل هندسی که می‌تواند فضایی باشد نه سطحی.