من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسمط معاصر» ثبت شده است

مسمّط عاشقانه (چاپ نشده)


از پشتِ بی‌قراریِ چشمانِ تو

ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ

معلوم می‌شود همه‌ی جانِ تو


هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی


غمگینِ با وجود و عدم آشنا!

از ناکجای فلسفه بیرون بیا!

وقتش رسیده است که آیینه را


در خانه‌ی مغازله مهمان کنی


می‌خواستم نگاه کنم پشتِ هم

اما به رسمِ شعر و شعورم قسم

در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشی‌ام


عقلی نداشتم که مسلمان کنی


دیگر گل و درخت ندارد بهار

خشک است و خالی است تنِ روزگار

با شیوه‌ی دو چشمِ دقیقت ببار


تا خاک را دوباره چراغان کنی


قدری نگاه کن دلِ پژمرده را

تا متنِ داستانِ قلم‌خورده را

این بی‌ستاره صحنۀ افسرده را


با نقش‌های تازه درخشان کنی


از بازیِ قضا و قدر شاد باش!

لبخند سهمِ توست پسر! شاد باش!

معشوقِ صاحبانِ نظر! شاد باش!


تا خطّ خشم را لبِ خندان کنی


زیرا که صاحبانِ نظر شاکی‌اند

از روزگارِ قحطِ هنر شاکی‌اند

هر لحظه را نباشی اگر شاکی‌اند


شعرِ دقیق! باش که میزان کنی


مریم ـ زن شکسته ـ به دنبال توست

در کافه‌های خسته به دنبال توست

هرجا اگر نشسته به دنبال توست


تا مبحثی بیاری و عنوان کنی


مصداقِ بی‌مشابهِ ـ تنها شدن ـ !

ـ در این سیاه‌چاله شکوفا شدن ـ

یوسف‌ترین دلیلِ زلیخا شدن!


تن را محال بوده که عریان کنی


حالا به قولِ ناصرِ خسرو ـ عزیز!

تصویرِ بی‌قرارِ جماعت‌گریز!

آیینه‌ی نشسته در آن سوی میز! ـ


«شاید که حال و کار دگرسان کنی»


مریم جعفری آذرمانی 

28 مرداد 1397



سطر آخر برگرفته از قصیده معروف ناصر خسرو است


سقف دنیا که بر ستون من است


یک مسمّط از کتاب "هفت":


مِه که سر می‌کشد به خانه‌ی من
آسمان می‌رسد به شانه‌ی من
اشک و آه است آب و دانه‌ی من
درد، ای یار جاودانه‌ی من
سیری از سفره‌ی زمانه‌ی من
وه به این مهر بی‌بهانه‌ی من
دشمنی‌های دوستانه‌ی من

من که کارم گذشته از حالا

حلقه‌ی ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد
تا سرودم روان دهان را خورد
جان به لب آمد و روان را خورد
چه کنم با جهان که جان را خورد
فرصتی شد زمان جهان را خورد
عشق آمد تن زمان را خورد

بی‌زمان باش و عاشقانه بیا

هرچه حرف است میم و نونِ من است
کینه بیرون‌تر از درون من است
بید مجنون که سرنگون من است
عشق، دیوانه‌ی جنون من است
آن چه می‌نوشد آه، خون من است
سقف دنیا که بر ستون من است
صبح فردا اگر بدون من است

جشن آوار می‌شود برپا

از حریم حرم حرام‌ترم
که از ابلیس هم به‌نام‌ترم
خاصم و از عوام عام‌ترم
گرچه از باد بی‌دوام‌ترم
از حضور عدم مدام‌ترم
من که از فکر شمع، خام‌ترم
باز از اشک چشم‌هام، ترم

آسمان، گریه کن منم دریا

پرده بردار از دو روی زمین
آن ورش شاد و این ورش غمگین
آن ورش دیگری اسیر همین
که بگوید منم چنان و چنین
این ورش من نشسته‌ام به یقین
پس رها کن کنار من بنشین
دو سه حرفی بکار و شعر بچین

تا بدانی چه می‌کنم تنها

نسبتی نیست بین من وَ کفن
تا بپوشانمش به پاره‌ی تن
حافظانه کنار سرو و چمن
غزلی ناب در پیاله و... من
مست، جاویدم از شراب سخن
جان‌گرفتن به جام و طعنه‌زدن؟
آه زاهد، تو هم بگیر و بزن

تا نگویی که من کجا تو کجا

گورکن بذر مرده می‌کارد
شادم از این که دوستم دارد
تا مرا هم به خاک بسپارد
آینه تکّه تکّه می‌بارد
تا دلم قطره قطره بشمارد
آه اگر زندگیم بُگذارد
مرگ، تصویرِ روشنی دارد

آفرین آفرین به آینه‌ها

خسته از دست میزبان شده‌ام
این دو روزی که میهمان شده‌ام
درد در درد امتحان شده‌ام
نه که مشغول آب و نان شده‌ام
که سراپا فقط دهان شده‌ام
خورده‌ام شعر و استخوان شده‌ام
دنده بر دنده نردبان شده‌ام

بروید از مقام من بالا


1386.9.26

مریم جعفری آذرمانی