من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد غزل» ثبت شده است

نگاهی به کتاب ضربان



سایه اقتصادی نیا

سایه اقتصادی نیا

(منتشر شده در مجله جهان کتاب، شماره 331، آذر 1395)

مریم جعفری آذرمانی مجموعه‌ای دیگر از غزل‌هایش را با نام ضربان روانۀ بازار کرده است. این یازدهمین دفتر شعر اوست. از آنجا که صفحۀ «وقت شعر» پیش‌تر نیز، در شمارۀ فروردین و اردیبهشت 1394، با نقد کتاب دیگر این شاعر، دایره، میزبان شعر او بوده است، در این بررسی از تکرار می‌پرهیزیم و اشعار ضربان را به اجمال مرور می‌کنیم. مخاطبان علاقه‌مند به تفصیل بیشتر دربارۀ کار این شاعر، می‌توانند به شمارۀ 311-312 جهان کتاب رجوع کنند.
جعفری آذرمانی، به‌غلط و به‌ناحق، به زن‌ستیزی شهره شده است. اما او زن‌ستیز نیست، بلکه با مضامین زن‌محورانه‌ای که در غزل‌هایش به کار می‌برد، به زنان شنگ و گولی می‌تازد که جز خور و خواب و خشم و شهوت نمی‌دانند و نمی‌خواهند. به شغب و جهل و ظلمت است که می‌تازد و این مایه با زن‌ستیزی توفیر تمام دارد. پس زدنِ لوس‌بازی زنانه و پاک کردنِ بزک و سرخاب از چهرۀ بی‌مغز هم حقی است که او می‌تواند در اشعارش آنِ خود کند و بسراید:

این تازه‌زنان چه رنگ و رویی دارند! تصویر ندیده‌ام به این آسانی
مردان به بروبیای‌شان مشغولند، دعوت نشدم به این همه مهمانی
از صورت من چه انتظاری داری؟ جز غصه که خط‌به‌خط بر آن حک شده است
هر صفحه‌ی هر کتاب من جمجمه‌ای‌ست، عاقل‌تر از این باش اگر می‌دانی

این مضمون در اشعار دفتر ضربان قوّتی تمام دارد. می‌رود و می‌آید و با پرداخت‌های گوناگون بازمی‌گردد. موتیفی است که در اشعار تمام دفترهای جعفری آذرمانی قابل شناسایی و بررسی است. این هم مثالی دیگر:

دلیل ناامیدی‌های من فرسودن تن نیست
سی‌وشش سالگی سنّ پریشان بودن ِ زن نیست
تمام ماسک‌ها را پاره کردم وقت آرایش
زنی دیدم در آیینه که فهمیدم خودِ من نیست

از این درونمایۀ همیشگی که بگذریم و به کلیّت این دفتر بازگردیم، ترکیب اشعاری که در ضربان جا گرفته است آن را در زمرۀ خواندنی‌ترین دفترهای شاعر قرار نمی‌دهد. به زعم من، دفترهای پیشین شاعر پاکیزه‌تر بودند. بر بعضی غزل‌های این دفتر اشکلاتی وارد است، مثلاً در مصراع آخرِ غزل با مطلعِ

اگر شهر این شهروندان پر از سرپناه است
چرا پس فقط کار آواره‌ها رو به راه است؟

«هست» به جای ردیف «است» نشسته و بیت را ناشکیل کرده است:

سکوتی که من می‌شناسم شباهت ندارد
به سعدی که در باب خاموشی‌اش حرف‌ها هست.

در غزل مندرج در صفحۀ 70 نیز محور عمودی چنان ضعیف است که ارتباط منطقی میان ابیات کاملاً گسیخته است، حال آنکه انسجام ابیات در محور عمودی و ارتباط معنایی میان هر بیت با بیت بعد یکی از مشخصه‌های ثابت غزل نو، و اتفاقاً از ویژگی‌های مثبت و قابل دفاع این فرم است.

در مجموع، پس از انتشار یازده دفتر از این شاعر، می‌توان به جمع‌بندی بالنسبه متعادلی از کار او رسید: مریم جعفری آذرمانی نمونه‌ای موفق است از شاعری که توانسته با استمرار در کار و تمرکز هدفمند روی فرم غزل نو، در طول زمان، مخاطبانی خاص و هم علاقمندانی عام‌ را به خود جذب کند. این برای شاعر امروز، بالاخص غزلسرای امروز، بی‌تردید موفقیت است ـ موفقیتی که این شاعر، تنها با تکیه بر استعداد و تلاش و همت شاعرانه‌اش و بدون هیچگونه بزرگنمایی آن را کسب کرده، و از این رو سزاوار تحسین است. امیدوارم روزی بیاید که شعر فارسی جایگاه راستینش را بازیابد و مفاخره‌های نمکین این شاعر نیز به واقعیت بپیوندند:

شاید صد و چند سال دیگر دیدی هرخطّه به هر زبان که می‌اندیشند
هر روز برای هم خطی می‌خوانند از مریمِ جعفریِّ آذرمانی.


شعر، به همین سادگی!

درباره‌ی «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها» سروده‌ی حسین منزوی
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در هفته‌نامه‌ی ایران‌دخت، شماره 89، 12/10/1388)

     شاعرانی که سراینده‌‌ی شعرهای مهم و فراموش‌نشدنی‌ هستند معمولا در تمام حیطه‌های نوشتاری و گفتاری موفقند، چه نثر باشد چه شعر. یعنی در زیبایی و رسایی کلام، از عهده بر می‌آیند. «حسین منزوی» اگر نگوییم در این صفت‌، تنها شاعر هم‌روزگار ماست، دست‌کم یکی از معدود شاعران‌ است. آثار او به هر شیوه و شکل نوشتاری شامل غزل و غیر غزل و مقاله و نقد و نظر ( البته آن‌هایی که با نظارت خود شاعر منتشر شده است و یکی دو موردِ معدود بعد از درگذشت شاعر) از کتاب‌های مهم شعر و ادبیات فارسی‌زبانان است. بگذریم که در میان کتاب‌هایش چند کتاب هم هست که خواندن آن‌ها برای اهالی شعر ضروری و حیاتی‌ست. زیرا اگر آن‌ها را نخوانیم یا دست کم تورق نکنیم، از برگ‌هایی از تاریخ شعر خود محروم مانده‌ایم. اما چند کتاب از همین شاعر هست که کمتر مورد توجه قرار گرفته و دلیلش هم شاید همان کتاب‌های پرخواننده‌ی دیگرش باشد که مجالی برای خواندن دیگر کتاب‌ها نگذاشته است. یکی از این کتاب‌ها «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها»ست.‌
     نکته‌ی قابل توجه این کتاب غیر از بخش شعرها این است که با سه گفتار زیر عنوان‌های مقدمه، پیش درآمد و درآمد آغاز می‌شود که فارغ از آن‌که دلایلی برای نوشته‌شدن سه متن برای یک کتاب وجود دارد، می‌توان گفت مثل تمام نثرهای «حسین منزوی» علاوه بر این که بسیار گیرا و خواندنی‌ست، نکته‌ها و دقت‌هایی را در شعر و شاعری بازگو می‌کند:
     «شعر اگر قادر باشد خود از خود دفاع خواهد کرد و خواهد ماند اگرنه، از گردونه بیرون خواهد افتاد و از یادها خواهد رفت» ص8
     «اگر پیام عشقی از این دفتر گرفتید به حرمت عشق که عزیزش بدارید چرا که عمری برای ستایش عشق گلو پاره کرده‌ام از روزگار «حنجره زخمی تغزل» تا ...» ص9
     «می‌دانستم که در میان کاغذ پاره‌هایم شعرهایی دارم که بی‌آنکه کاملا از دور بیرون رفته باشند، خاموشانه در نوبت فراموشی‌اند! در حالی که هر یک پاره‌هایی از وجود من و بریده‌هایی از زندگی من بوده‌اند و هنوز هم هستند و بخور که همانا پاره‌ای از گوشت من است و بنوش که همانا جرعه‌ای از خون من...» ص15
     مخاطب در این کتاب، با انواع مختلف شعری «حسین منزوی» شامل غزل، مثنوی و ... و همچنین مضمون‌های عاشقانه، اجتماعی، شخصی، عرفانی و ... روبروست. همانطور که در سه نوشته‌ی اول کتاب اشاره شده بعضی از شعرهای این کتاب شعرهایی بوده‌اند که پیش از این منتشر شده‌اند اما بعضی‌ها به دلایلی که خود شاعر آورده و شاید همه‌ی دلایل را هم ذکر نکرده، پیش از این کتاب منتشر نشده بودند، هرچند که شاعر را می‌توان تنها با یک شعر شناخت، حتا اگر معمولی‌ترین و غیر مطرح‌ترین شعرش باشد.
     بیشتر شعرهای این کتاب، این گمان را در مخاطب ایجاد می‌کند که بسیار ساده سروده شده‌اند، اما این‌گونه به ظاهر «ساده سروده‌ها»، سهم شاعرانی‌ست که می‌توانند پیچیدگی‌های کلام و معنا را در عبارت‌هایی ساده بیاورند، چنانکه هر خواننده‌ای به قدر تجربه و دقت خود، سهمی از فهمیدن آن‌ها داشته باشد.
ملال پنجره را آسمان به باران شست/ چهار چشم غبارینش از غباران شست/  از این دو پنجره اما ـ از این دو دیده‌ی من ـ/ مگر ملال تو را می‌شود به باران شست؟/ ... / ص23
از آن‌سوی فلق آمد زنِ ستاره به دست/ کنار من، منِ تاریک بی‌ستاره نشست/ چگونه شاکر آن چشم مهربان باشم/ اگر نباشم از این پس همه ستاره‌پرست؟/ ... ص75
یا کسی جز تو زیبا نبوده‌ست/ یا مرا چشم بینا نبوده‌ست/ ... ص85
...تنهاست عشق، بی‌تو و سر بر نمی‌کند/ او خویش را بدون تو باور نمی‌کند... ص120
     در تمام این شعرها، عبارت‌هایی متناسب با هم آورده شده است که شاید از بسیاری شاعران شنیده می‌شود اما او با افزودن یکی دو کلمه‌ی دیگر یا دلیلی دیگرگونه به آن‌ها تازگی داده است. این‌که این شعرها چرا دلنشین هستند شاید به این علت باشد که شاعر تمام این منطق‌ها و فلسفه‌ها و نگاه‌ها را خودش تجربه کرده است؛ تجربه در زیستنی که برای دیگرانِ غیرِ شاعر نیز اتفاق افتاده است. «حسین منزوی» یکی از انگشت‌شمارْ کسانی‌ست که به جای تمام آنانی که ذوق و هوش نوشتن را نداشته‌اند حرف زده است. در واقع منزوی شاعری مردمی‌ست انگار که از زبان همه سخن می‌گوید. تعهد او شاید همان بوده است که از استعدادش تا جای ممکن بهره بگیرد و بسیار بنویسد و بسراید و گویا خودش هم این اعتقاد را داشته و  نسبت به آن آگاه بوده است.

عنوان مطلب بر گرفته از نام کتاب «به همین سادگی» سروده حسین منزوی است.

نقد دو کتاب هفت و زخمه

  

 

نگاهی به دو کتاب "زخمه" و "هفت" سروده مریم جعفری آذرمانی
سیامک بهرامپرور

(منتشر شده در وبلاگ شاعرانه ها ـ وبلاگ سیامک بهرامپرور ـ بهار ۱۳۸۸) 

 


     وقتی شاعری سومین و چهارمین کتاب خود را منتشر می‌کند، می‌توان گفت که از مرحله آزمون و خطا و تجربه‌گری گذشته است و به نوعی تثبیت دست یافته است. از سوی دیگر وقتی همین شاعر الگوها ـ وشاید کلیشه های ـ موجود در شعر هم‌نسلانش را آشکارا نادیده می‌گیرد و سعی می‌کند در فضایی دیگر گام بردارد، باید فکر کرد که او آگاهانه پا در این مسیر گذارده است و به عبارتی هوشیارانه قصد دارد خلاف جریان آب شنا کند. در این مرحله کاری به این ندارم که آیا این حرکت کمکی به زیبایی‌شناسی شعر می‌کند یا نه بلکه بیشتر قصدم این است که به این نکته اشاره کنم که در مواجهه با این شاعر، مخاطب باید بیش از پیش از خود بپرسد «چرا؟». به عبارت دیگر مخاطب باید این احترام را برای شاعر قائل شود که بر دلیل این خلاف‌آمدبودن تامل کند و سعی کند به دلایل ایجاد چنین شعری توجه کند.
مریم جعفری سومین و چهارمین کتابش را منتشر کرده است. «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده» به خصوص در برخی از شعرهایش مثل «دنیا پر از سگ است..» نشان از حضور شاعری مستعد داشت و «پیانو» مهر تأییدی بر این ادعا بود. «پیانو» ـ چنان که در نقدی مفصل بر آن پیش از این نوشتم ـ برخواسته از چالش ذهنی شاعری بود که دغدغه‌های خود را دارد و در عین حال زیبایی‌شناسی خود را. استفاده درست از موسیقی وزنی و موسیقی کناری در شعر و در خدمت محتوا در کنار زبانی فخیم و اندکی قدمایی و پرهیز از تکنیک‌گرایی‌های مد روز نشان می‌داد که شاعر درکی منفرد و متفاوت از جریان عمومی شعر نسبت به سرایش دارد.
دو کتاب حاضر ـ «هفت» و «زخمه» ـ ادامه همین نگاه منفردند. در حال حاضر بحثم سر این نیست که آیا گامی به پیش نیز هستند یا نه بلکه مقصودم پافشاری بر سر همان نوع زیبایی‌شناسی ادبی‌ست. به نظر من نکات مشترکی در این دو کتاب هست که سبب می‌شود نقدی مشترک بر آن توجیه‌پذیر باشد.
«هفت» مجموعه‌ای از هفت مسمط نوست. شاعر در ادامه مسیر خود در جهت ایجاد فضای نوقدمایی ـ یا به عبارتی نئوکلاسیک ـ علاوه بر انتخاب جنس زبان، به سراغ قالبی کمتر آزموده در شعر کلاسیک معاصر می‌رود و سعی می‌کند رستاخیزی در آن ایجاد کند. نکته اینجاست که این انتخاب با توجه به پیشینه‌ای که از شاعر سراغ داریم آگاهانه و مبتنی بر قابلیت‌های قالب است. چنان که می‌دانیم، مسمط از چند سطر هم‌وزن و قافیه و یک سطر هم‌وزن اما با قافیه مجزا تشکیل یافته است که تکرار منظم این ساختار کلیت قالب را تشکیل می‌دهد. مثلا 6 مصراع هم‌وزن و قافیه، بعد مصراعی با وزن مشترک اما قافیه مجزا و بعد باز 6 سطر هم‌قافیه دیگر در همان وزن و بعد مصراعی با قافیه مصراع منفرد بند قبل و الی آخر....
ناگفته پیداست که موسیقی پررنگی در این قالب وجود دارد. موسیقی پرتپشی که حاصل تعدد قوافی‌ست و ایجاد فضایی جنون‌زده و پریشان یا طربناک و دست‌افشان را ـ با توجه به وزن انتخابی‌ـ به خوبی بر می‌تابد. شاعر ما اما، بیشتر به گزینه نخست نظر دارد: پریشانی و جنون‌زدگی:
خورشید درخشان شده از من
پس قطره فراوان شده از من
این است که باران شده از من
ابرم که جهان جان شده از من
دیوانه پریشان شده از من
هر برگ سخندان شده از من
تهران که خراسان شده از من
می‌ترسد از این ابر مسود
می‌بینید که شاعر با بهره‌گیری از ردیف ـ چه در این بند و چه در بندهای متعدد شعرهای گوناگون ـ این موسیقی را  برجسته‌تر نیز می‌کند و به نوعی موسیقی زبانی می‌رسد که حالتی ذکرگویانه دارد.
از سوی دیگر شاعر به فراخور این رویکرد، زبان خود را نیز در میانه زبان آرکائیک ادبیات کلاسیک و زبان شعر معاصر قرار می دهد. به عبارت دیگر این زبان همان‌قدر که با زبان معاصر نسبت دارد دارای واژگان و حتی موتیف‌های شعر کلاسیک هم هست:
هر چه حرف است میم ونون من است
کینه بیرونتر از درون من است
بید مجنون که سرنگون من است
عشق دیوانه‌ی جنون من است
آن چه می نوشد، آه، خون من است
سقف دنیا که بر ستون من است
صبح فردا اگر بدون من است
جشن آوار می شود بر پا
چنان که می‌بینید این رویکرد به موزائیسم زبانی نیانجامیده است بلکه لحنی بینابین و زبانی برساخته از این دو زبان است. این نکته به نظر من مهمترین مشخصه کنونی شعر جعفری‌ست. این که زبانی مستقل را برگزیده است. زبانی که متفاوت از لحن کلی شعر کلاسیک معاصر است. زبانی که نه آن چنان ساده و بهمنی وار است که سر از غزل-گفتار در بیاورد و نه آن چنان پیچیده و قدمایی ست که مثلا شعرهای علی معلم یا حتی محمد کاظم کاظمی را تداعی کند. نه آن چنان درگیر ساختار ها و ساختارشکنی هاست که به سمت غزل پست مدرن برود و نه آن چنان سهل و ممتنع که به جریان متعارف‌تر غزل جوان پیوند بخورد. در کنار این نکته تسلط شاعر بر زبان و حرکتهای زبانی در جای جای متن خودنمایی می کند:
زمستان وحشی سوار درختان
به آتش کشیده‌ست کار بیابان
تن زخمی ماه، در ابر، پنهان
کسی هست آیا در این دردباران
به درمان بگوید که دارو بیاور
توجه به ساختار سطر دوم که هم «به آتش کشیدن» را تداعی می‌کند و هم در واقع ترکیب کنایی «کار بیابان به آتش کشیده است» را در خود دارد، و نیز مصراع سوم و چهارم که واژگان «ابر» و «زخم» به واژه ترکیبی «دردباران» رسیده اند، نشان از این دارد که شاعر توجه خاصی به ایجاد فضاهای تازه متکی بر زبان و مستقل از خط و فضای اصلی تصویر شعر دارد.
البته گاهی هم برخی ترکیبها ملموس نیستند و زبان و به تبع آن تصویر افت می‌کند:
باد آمده‌ست یکسره پارو کند
باران اگر به پنجره‌ها رو کند
صدها شفا به یک نم دارو کند
رنگینکمان بیاید و جارو کند
«هر چ آن به است قصد سوی آن کنم»
در مصراع سوم چنان که می بینید فصاحت حضور چندانی ندارد. یا مثلا:
شاعر کجاست دیو تنومند وزن
خوش‌بخت قافیهست که از پند وزن
آویختهست دست به آوند وزن
باید به قید قافیه و بند وزن
«معنی خوب و نادره را جان کنم»
باز هم در مصراع های دوم و سوم قوافی انتخابی سبب شده‌اند که تصویر مات شود و زبان از فصاحت بیافتد.
اما چنان که گفته شد این لحظات در کتاب «هفت» بسیار کم است و شاعر معمولا تسلط دلپذیری بر زبان دارد آن هم در قالبی چنین پر قافیه ودشوار:
خسته از دست میزبان شده‌ام
این دو روزی که میهمان شده‌ام
درد در درد امتحان شده‌ام
نه که مشغول آب و نان شده‌ام
که سراپا فقط دهان شده‌ام
خوردهام شعر و استخوان شده‌ام
دنده بر دنده نردبان شده‌ام
بروید از مقام من بالا
نکته بعدی که نشان از کثرت مطالعات کلاسیک شاعر دارد، حضورتضمینهای متعدد به شعر کلاسیک فارسی‌ست. البته انتخاب همین قالب و نیز نوع زبان برگزیده، خود بیانگر مطالعه عمیق شاعر در گنجینه ادب پارسی‌ست اما ارجاعات فراوان و مستقیم او بر این نکته بیش از پیش پا می‌فشارد. به خصوص استفاده‌های خلاقانه و فعالانه او در مواردی از این دست در مسمط سوم که خود استقبالی‌ست از یکی از قصاید ناصر خسرو و مصراعهای منفرد به تمامی از آن قصیده است:
«از در در آمدی و من از خود به در»
«گفتی از این جهان به جهانی دگر»
«صاحبخبر بیامد و من بی خبر»
«از پای تا به سر همه سمع و بصر»
«من بر سخنت صورت انسان کنم»
چنان که می بینید حضور غزل سعدی، آن هم به این شکل، فضای جالبی در اثر ایجاد کرده است و در هنگام خواندن کلیت اثر نوعی شیدایی را در نتیجه تداعی ایجاد می‌کند. این اتفاق در این مسمط چندین بار رخ می‌دهد و فضای اثر را متحول می کند.
در نگاهی کلی بر این هفت مسمط می‌توان دریافت که شاعر در سه مسمط نخست به بازخوانی کلاسیک قالب می‌رود که به نظر نگارنده موفق‌تر نیز هستند و در چهار مسمط بعدی که کوتاه‌تر هم هستند سعی در ایجاد فضای مدرن‌تر دارد که مسمط چهارم شاید موفق‌ترین آن‌ها باشد. این شعر در واقع یک روایت مدرن دارد و به تبع آن زبان نیز مدرن‌تر شده است و با ایجاد کات‌های متعدد و تصاویر در هم فرورفته سعی در ایجاد موقعیت متفاوت دارد:
وسط صحنه عروسک باشد
راستش گریه کودک باشد
نور چپ هم اگر اندک باشد
تلخک تازه مبارک باشد!
کارگردان به کسی خرده نگیر
روی در نقشه دریا آبی
زیر پر پر زدن مهتابی
در چه فکری حسنک؟ بی‌تابی!
زنگ تاریخ فقط می‌خوابی؟
- شب نخوابیده‌ام آقای دبیر
اما به طور کلی چنان که گفته شد مفاهیم مطرح شده و نیز جنون دلپذیر زبان، در موسیقی مسمط بهتر می‌نشیند. حتی در همین پرداخت مدرن نیز هر گاه شعر و نیز روایت به سمت پریشانی می‌روند حاصل کار خواندنی تر می‌شود.
نکته دیگر حضور مفاهیم و اندیشه‌های عرفانی به خصوص در سه مسمط اول است که تعلق خاطر شاعر به دنیای کلاسیک را نشان می‌دهد. مفاهیم بنیادینی نظیر مرگ، پرستش، زندگی و نظایر آن به خوبی در شعر در هم آمیختهاند. مثلا در بند زیر مفهوم تسلسل به زیبایی نشان داده شده است:
حلقه ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد
تا سرودم روان دهان را خورد
جان به لب آمد و روان را خورد
چه کنم با جهان که جان را خورد
فرصتی شد زمان جهان را خورد
عشق آمد تن زمان را خورد
بی‌زمان باش و عاشقانه بیا
در کتاب «زخمه» باز هم همان رویکرد شاعر دیده می‌شود: توجه به زبان خاص، استفاده از موسیقی، پرداختن به مفاهیم بنیادی و .... بنابراین بحث را بی‌جهت طولانی نمی‌کنم. اما ذکر این نکته ضروری‌ست که دیگر اینجا با قالب متفاوت و خاص مسمط روبرو نیستیم بلکه به سراغ فضای غزل رفته‌ایم و بنابراین برخی کاستی‌ها بیشتر خود را نشان می‌دهند.
مهمترین نکته به نظر من تک ساحتی بودن شعرهاست. به عبارت دیگر جعفری به برخی مضامین بسیار علاقه دارد: زن بودن در مقابل مرد بودن، درد کشیدن، تنهایی و .... فضای سرد و مغموم و عصیانزده شعرهای جعفری در یک یا چند غزل می‌تواند جذاب باشد اما وقتی با کتابی روبروییم که 59 غزل را در خود جای داده است و قصد فراروی از این فضا را هم ندارد، حاصل کار به ملال مخاطب می‌انجامد. به عبارت دیگر مخاطب با دو پرسش اساسی روبرو می‌شود: آیا شاعر درخششی در زندگانی سراغ ندارد که فضای تاریک شعرش را به تلالویی شادمانه حتی برای لحظه‌ای آذین ببندد؟! به راستی خود شاعر غزل‌هایش را یک بار دیگر مرور کند و بسامد کلماتی نظیر درد و داغ و زخم و ... متعلقات آنها را بررسی کند و بعد به این بیاندیشد که چرا؟! ...دیگر این که گیرم شادمانی عنصر گمشده زندگی شاعر است، آیا نباید در هر شعر رویکرد تازه خودمان را نسبت به این مفهوم بی‌ لذتی نشان بدهیم؟... درست است که هایدگر می‌گوید هر شاعر بزرگی یک شعر ناسروده دارد و تمام عمر خود را صرف سرودن آن شعر ناسروده می‌کند و هیچگاه موفق به سرایش آن نمی‌شود؛ بهترین شعرهایش به این شعر ناسروده نزدیک‌ترند و بدترینهایش دورترین و این شعر ناسروده همواره ناسروده می‌ماند. اما مساله اینجاست که شاعر باید بتواند هر لحظه از زاویهای و با تصویر دیگرگونهای و در فضای متفاوتی به سراغ آن برود تا شعر تازه خلق شود نه اینکه دایما با یک سری واژگان خاص در دنیایی مشابه با اثر قبل، همان حرف را با اندکی بالا و پایین تکرار کند. گلایه من از شاعر به این دلیل است که او حتی گاه برخی کشف‌های درخشان خود را نیز قربانی این تکرار ها می‌کند و به بازخوانی ضعیف یک کشف قدرتمند می‌نشیند. شاعری که در یکی از درخشان‌ترین غزل‌های «پیانو» نوشته است:
«خطاط آ می‌نویسد، آ روی آ، روی آ: آ »
امروز برایمان نوشته است:
خدا به آی خودش درد را صدا کرده‌ست
که درد می‌کند از بس خدا خدا کرده‌ست «زخمه»
و :
مفعول جاودان منم و رای درد
آمین همیشه می دمد از آی درد
درمان امانتی‌ست به امضای درد
بر آستان امنیتم جای درد
«یکی امین دانا دربان کنم» «هفت»
در واقع بازخوانی آشکارگوی کشف موسیقایی درخشان شاعر، در این دو مثال اخیر از حلاوت آن به شدت کاسته است و در بیانی بی‌رحمانه، نوعی خیانت به خود محسوب می‌شود.
از سوی دیگر شاعر در مجموعه غزل‌هایش از تصویرهای عینی فاصله گرفته است و به تصاویر ذهنی و انتزاعی بیشتر تمایل نشان داده است. این رویکرد هر چند در مسمط‌ها هم دیده می‌شود اما اولا در آنجا تعدد تصاویر عینی و ذهنی تناسب بیشتری دارند و ثانیا اصولا قالب مسمط اجازه این نحو پرداخت را می‌دهد. اما غزل فضایی صمیمی‌‌تر نیاز دارد و ذهنی‌گرایی صرف نمی‌تواند به همراهی مخاطب با اثر بیانجامد. به خصوص وقتی که این ذهنی‌گرایی به مبهم‌گویی هم برسد:
می‌نویسم به زمان تا ابد از خود
صفر از دیگر و هشتاد صد از خود
تا به هشتاد هزارش بکشانم
خط خود را که خودم می‌کشد از خود
خط اگر بشکندم نقطه به نقطه
نقطه‌هایم بگذارند رد از خود
خوب خوابم شد و بیدار بدم شد
تا کجا می‌کشم این خوب و بد از خود
گر چه این پنجره زخم است که باز است
درد در دارد و رد می شود از خود
مقایسه کنید کل این شعر ذهنی را با تصویر عینی مصراع نخست بیت آخر. بی هیچ شرحی، این مقایسه می‌تواند بسیار راه‌گشا باشد.
نکته بعدی از دست رفتن آن شور مسمط‌ها و تبدیلشدن‌اش به اندیشه محض در سرایش غزل‌هاست. اندیشه عنصر مهمی‌ست. شعر ِبی‌اندیشه شعری عقیم و ناکارآمد و حتی مبتذل است. اما مساله این جاست که شعر باید شعر هم باشد. شعر تخیل و زیبایی و حساسیت هم می‌خواهد چنان که شور هم. در یک کلمه، شاعرانگی نباید فدای اندیشه شود اگر نه می‌شود مقاله نوشت! شاعر ما در مجموعه غزل‌های «زخمه» گاه چنان به اندیشیدن پرداخته که شعر از نفس افتاده است. این اندیشهها گاه فلسفی و عرفانی‌ست:
تن می‌تواند نباشد اندیشهها تن ندارند
هر لحظه بیرون می‌آیند باری به گردن ندارند
هر کس که هستید باشید آنان خود از هم جدایند
از دیگران می‌گریزند شخصی به جز من ندارند ...
گاه نیز اجتماعی و حتی زن‌مدارانه‌اند:
گردن به پایین زن، گردن به بالا مرد
دیگر نمی‌دانم من یک زنم یا مرد
گردن نمی خواهم من زن نمی خواهم
تن واکن از گردن ، تا سر کنم با مرد
آرایشم کردی تا حس کنی مردی
تا صورتم زن شد در ذهنم اما مرد ...
و سوال من به عنوان یک مخاطب اینجاست که پس تغزل کو؟! منظورم صرفا عاشقانگی ومغازله نیست بلکه نگاه تغزلی به پیرامون است. نگاه خیالپردازانه و در عین حال حسی به جهان و اشیاء.
همین نگاه انتزاعی سبب می‌شود که گاه شاعر به ورطه مبهم‌گویی بیافتد:
جهانها مال او، او با جهان‌هایش
چه حالی می‌کند در آسمان‌هایش
من از او ساده‌تر هستم که در خاکم
و او پیچیده خود را در همان‌هایش...
و گاه تصاویر از نفس می‌افتند:
من ایستادهام بر پا با کاسه‌ای صدا در دست
دیوار روبه‌رویم هست پژواک هر صدا نزدیک
صدایی که در کاسه است نسبتی با دیوار و پژواک ندارد از سوی دیگر نزدیک بودن پژواک، تصویر گویایی به دست نمی‌دهد. به خاطر داشته باشیم که مقصود شفاف بودن بیان است چنان که در همین غزل بیتی داریم که تصویر چندانی ندارد اما بیان شفافش به شدت دلنشین است:
با حرف های سربسته من از سکوت خود خسته
آه ای صدای پیوسته! نزدیک تر بیا نزدیک
شک نیست مریم جعفری شاعری ست که بر ابزار خود به شدت مسلط است. در همین مجموعه هر گاه شاعر به سراغ عینیت رفته است و نسبت آن را با ذهنیت مشخص کرده است، به عبارت دیگر حسن تعلیل می‌آورد، حاصل کار بسیار درخشان است:
پرنده نیستم اما پری قلم شده دارم
که دوست داشت از اول سفر سفر بنویسد
نگاه کنید به تصویر درخشان و نیز دوگانه خوانی زیبای «قلم شدن». یا این مضمون پردازی درخشان:
خدا ندید که شب باب طبع شعر من است
که رفت شعله خورشید را زیاد کند
و :
به داستان هو الله دلخوشم هر چند
که آخرش احدی جز خدا نمی‌ماند
نگاه کنید به بازخوانی «قل هو الله احد»...
گر چه تکراری اند قافیه ها
چار وزن مرا تحمل کن
اشاره پنهان به «چار درد» و شباهت زایمان با سرایش... این مثال نمونه درخشانی برای پرداخت و اشاره پنهان است.
یا استفاده‌های درخشان از زبان:
گفت در هوای مردن است دار او ندار او شده‌ست
زندگی برای دوستی فرصتی به او نداده بود
رابطه «دار» با «مردن» و نیز با «ندار» شایان توجه است.
نوشتن را صرف کردم گرسنه ماندم همیشه
نوشتم یا می‌نویسم زنی هستم شعر پیشه
رابطه «صرف کردن» با «نوشتن» و «می‌نویسم» و «نوشتم» و نیز در خوانشی دیگر با «گرسنه ماندن».
و یا استفاده زیبا از روایت در غزل و زبان سالم:
خواب مانده ام که مانده‌ام خواب دیدهام که دیده‌ام
قهرمان پشت صحنه‌ام پرده را خودم کشیده‌ام
هر چقدر تند می‌دوم روی خط اولم هنوز
بیست وهشت سال می‌شود روی غلتکی دویدهام...
()
هر چند محبوب ترین کتاب مریم جعفری برای نگارنده همچنان «پیانو»ست اما مسمط‌های کتاب «هفت» به خصوص سه مسمط اول و نیز لحظات درخشان کتاب «زخمه» به من می‌گوید که شاعر ما آگاهانه در مسیری گام نهاده است که با برخی درنگ‌های حسی می‌تواند به فرداهایی روشن‌تر نیز برسد. چنین باد.
 

نقد کتاب سمفونیِ روایتِ قفل شده


نقد کتاب
سمفونیِ روایت قفل‌شده
سرودۀ مریم جعفری آذرمانی
نشر مینا، بهار 1385

رامتین زارع

(این مطلب در ۱۵ بهمن ۱۳۸۵ در سایت عروض منتشر شده بود.)


نه قدی بیشتر و بله قدی کمتر بر سمفونی روایت قفل شده اثر م . آذر مانی منسوب به مریم جعفری
هشدار : اگر خیلی از قفل‌ها را جا انداخته‌ام یا اشتباه از کلید بوده است !
کلید کردن به قفل 5 ؛
شاید غزل اول جزو همان 6 ، 7 غزلی باشد که در این مجموعه قابل تامل‌ترند و در آینده‌ی نه چندان دور ممکن است به انباری ذهن جسته گریخته‌ی خواننده راه پیدا کنند . در همان بیت اول تعریفی از خود خود می‌دهد که درگیر می‌کند و به واسطه‌ی وزن ضربی ( دوری ِ ) روان و ردیف جمله‌ای که اتفاقا به این فضا خوب می‌چربد . با پایان هر بیت نیم تکانی به خواننده می‌دهد به بیت او دقت کنید ؛
من شاعرم خودکار نه جوهر به دنیا آمدم
درگیر اندیشیدنم ، من سر به دنیا آمدم
از شاه بیت همراه با جزء نگری شاعرانه‌ی دیگری نیز چشم نپوشید ؛
نارنجی و خاکستری پاییز ، رنگ آتش است
هر روز و شب در آتشم آذر به دنیا آمدم
ایهام آذر را دیدید حتی شاید م . آذرمانی هم بعد از این بیت تحویل ثبت احوال شده اما بعید می‌دانم این شاعر دو سالش باشد تاریخ غزل سال 83 را نشان می‌دهد – در قفل‌های بعد تاریخ غزل‌ها به یک باره به سال 76 برمی‌گردد چرا ؟؟؟
کلید کردن به قفل 6 ؛
در غزل دوم مجموعه ، اولین غزل سال 76 ردیفی دست مالی شده " را دوست دارم " روی مغز می‌رود شاعر مجبور است در تمام ته بیت‌ها چیزی یا کسی را دوست داشته باشد و این عدم توانائی شاعر است که به صورت کاملا تعریف شده و تک بعدی با ردیف برخورد می‌کند این بیت پایان غزل ؛
فکر کردی کافرم چون ناخدا را دوست دارم
دست‌هایت را ببر بالا دعا را دوست دارم
پیدا کنید کلید ساز را ؟! اگر او فکر بکند تو کافری چون ناخدا را دوست داری دست‌هایت را ببر بالا دعا را دوست داری !!! چی شد .
کلید کردن به قفل 7 ؛
ور رفتن با یک سری مفاهم کلی و فلسفی آنهم در غزل – غزل امروز- و به این صورت ؛
تازگی شایعه کردند خدا گم شده است
در شب مرثیه تسبیح دعا گم شده است
می‌پرسم مگر خدا پیدا شده بوده که گم بشود مگر بچه بوده مگر در مملکتش پلیس نبوده ؟
گفت احساس در آیین شما گم شده است ؟
چه احساسی ؟ آیین ما یعنی چه ؟ چرا آنقدر خشک ، تصنعی و کلی گرا ؟ از ترکیب کسالت بار " تسبیح دعا " نیز غافل نباشید . در سرزمینی که خدا در آن گم شده است ، احساس در آیین شماهاش گم شده است مورد استفاده‌ی تسبیح حتما برای دعاست نیازی به توضیح تسبیح نیست این جا نه لاتی دیده می‌شود نه چار راهی ! دست بردار نیست در پایان غزل باز روسیاهی قافیه و خدائی که با یک بار گم شدنش ، هنوز در آنفاکتوس به سر می‌بریم دوباره گم می‌شود پیدا کنید ...
کلید کردن به قفل 8 ؛
برخوردهای مستقیم ، رو و شعارگونه در ابراز اندیشه ؛
مجنون ماست آن که برای دو تکه نان
اقرار می‌کند که دل از ما بریده است
م . آذرمانی عزیز غم نان اگر بگذارد دل از شما نمی‌برد مراجعه کنید به شعار انتخاباتی " مدیشکا " 1
اما چه فایده که زنی خود فروخته
حتی نمازهای مرا هم خریده است

ای زن ای زن ای زن ای زن ای زن
کوچه‌های شب زده ، جور زمان ، چشم دل و ...
ترکیبات کلیشه‌ای ، اضافات تشبیهی انتزاعی ، تشبیهات ملال آور ، وزن پر کن و اعتیاد آور . این دل چه موجودی ست که همین طور چند قرن میوه‌ی چشم می‌دهد نظر کرده امیرالمومنین است ؟ البته از این نوع ترکیبات دو سیلابی و چند ماشاالله در این قفل فروشی همین طور فّت ؟ و فراوان یافت می‌شود .
کلید کردن به قفل 10 ؛
دلم برای بریدن دوباره لک زده است
دوباره عاطفه بر زخم من نمک زده است
اگر منظور از عاطفه عمه‌ای خاله‌ای خواهری چیزی باشد مشکل حل می‌شود .
به هم رسیدن ما یک خیال واهی بود
که نان فاصله در دست ما کپک زده است
بربریت یا سنگکیت نان فاصله مشخص نشده در ضمن ضعف تالیفی هم دیده می‌شود وقتی نان فاصله هر از هر نوع ، در دست ما کپک می‌زند یعنی نان حالا هر نوع که باشد به مرور زمان از بین می‌رود پس من و تو به هم می‌رسیم اما مصرع اول دقیقا می‌خواهد به عکس این قضیه برسد . از پایان بندی این غزل باید قدر دانی لازم را نمود نه غلو برخورد می‌کند نه چیز قلنبه سلنبه‌ای حرف می‌زند و شاعرانگی و حسی غافلگیرانه در آن به چشم می‌خورد یعنی تهمت زدن به قاصدک اصلا لو نمی‌رود تا این که غزل تمام می‌شود ؛
به جرم این که نیامد جواب نامه‌ی تو
نسیم پنجره تهمت به قاصدک زده است
کلید کردن به قفل 11 ؛
تیر عشقی ؟! حرام دلم کن
رمز بی بال و پر بودنم
کلید کردن به قفل 12 ؛
در این غزل و غزلی دیگر در قفل 37 شاعر از ساختاری بهره می‌گیرد که به واسطه‌ی ناهمنشینی و ناهم خوانی ردیف با بقیه مصراع به وجود آمده . یک پروسه‌ی معنائی مثبت – یا با رویکردی مثبت – با نفی یا منفی شده خودش رو به رو می‌شود . از این نمونه غزل نمونه‌ی موفقی را سعید میرزائی ارائه داده در کتاب مرد بی مورد معروفش ؛
یک اسم یادگار کسی که تو نیستی
اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی
زندان – هزار و سیصد و پنجاه و پنج – مرد
عکس ِ شماره دار کسی که تو نیستی
.
.
.
نفرین به روزگار تو که نیستی کسی
نفرین به روزگار کسی که تو نیستی
در مصرع دوم غزل م . آذرمانی ردیف در ازدواج ناموفقی با قافیه خواننده را مجبور به طلاق می‌کند ؛
در آرزوی رفتن راهی که گم شده است
قلبم بسنده کرد به آهی که گم شده است
کلید کردن به قفل 13 که باور نمی‌شد باز شود ؛
مرز انکار همین جاست جلوتر نروید
یک نفر منکر دریاست جلوتر نروید
آیا اگر قالب مثنوی بود این چنین نمی‌شد ادامه داد ( جمله سوالی است دوستان ) ؛
جاده و اسب محیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
در بیت دوم این غزل با حرکتی مایه دار در زبان مواجه می‌شویم که سعی می‌کند هویتی دیگر گونه و فرای برخوردهای دیگر غزلها به ما بدهد یعنی به این چیزها هم توجه کنید به زیبائی شناسی بیت کمک می‌کند این کنش زبانی خود را در بیت استتار کرده و با توجه و گوش و چشم تیز کردن این رابطه آشکارتر می‌شود ؛
ایست دور و برتان خندق بی‌چارگی است
از عقب از چپ و از راست جلوتر نروید
بیت از تکنیک متعالی و جان مایه داری برخوردار است حیف که در این غزل جورهائی تلف می‌شود ازتباط بی‌چارگی با چهار جهت که تازه جلو به خودی خود نمی‌آید بلکه در مقام ردیف و همراه با پس‌وندی به این تداعی کمک می‌کند . اما نمی‌دانم در غزلی با این دنیای واژگانی مشخص و قانون مند که خیلی جاها بدل به مراعات النظیر می‌شود کلمه‌ی " رشوه " کیلوئی چنده ؟ شاید به کتاب برمی‌گردد متن کتاب .
کلید کردن به قفل 14 ؛
غزلی با وزنی کوتاه ، و ای کاش تنوع وزن در مجموعه بیشتر بود ( سلیقه ای ست ) به این بیت توجه کنید ؛
از تمام کویرهای زمین
رود قلبم سراب دزدیده
باز هم سهل انگاری و عدم وجود تاویل ( به اول برگشتن ) در مولف هنگام نوشتار یا سرایش . کویرهای زمین تصویر – ترکیبی کاملا عینی و شهودی است و شاعر انتظاردارد از این کویرها رود قلبش که تصکیبی کاملا انتزاعی و مخدر است سراب بدزدد . آقا نمی‌شود خانم نمی‌شود یا حداقل در این فرم و فضای از پیش تعیین شده و تصنعی .
کلید کردن به قفل 15 ؛
بیایید ! این رود قلب هنوز از حلقوم ما بیرون نرفته که ؛
از کوچه‌ی قلب تان صدا می‌آید
لولای در کدام دل ساییده
حالا یک بار برگردید و بخوانید آیا کوچه در دارد ؟ گیرم قلب کوچه داشت . شاید هم من خیلی گیر می‌دهم ؟
انگشت دلم دوباره تاول زده است
از بس که طناب عشق را تابیده
اگر به جای انگشت دلم می‌گفتیم دستان دلم چه فرقی می‌کرد ؟ هر دو ترکیب جورهائی متهوع هستند اما دستان ، طناب را بهتر می‌تابند تا انگشت البته در مورد طناب عشق چرا دروغ بنده به آن درجات نرسیده‌ام .
کلید کردن به قفلهای 16 ، 17 ، 18 ، 19 چون خودشان خواستند ؛
این چهار غزل – سریال نوشته شده که در سوگ عزیزی گویا ، گویا مردی سروده شده اما نمی‌دانم چرا این مرد در غزل – سریال یک ، تنها یک مداد دارد و در غزل – سریال دو ، دوباره تاکید می‌شود که فقط یک مداد و ورق !‌ بیشتر نداشته در صورتی که قبلا به ورق اشاره نشده نمی‌دانم از کجا آمده ؟ غزل – سریال یک ، بیت سوم ؛
هر چند زیر نقد تلف شد ولی هنوز
در دست‌های زخمی خود یک مداد داشت
غزل – سریال دو ، بیت دوم ؛
هر چند یک مداد و ورق بیشتر نداشت
نقاش فصل پنجره‌های کبود بود
مثل این که این دل هم دست بردار نیست . غزل سریال یک ؛
مردی که قدر مرثیه‌هایش سواد داشت
حتا به حیله‌های دلش اعتماد داشت
تسلسل ساختاری موجود در غزل – سریال سه قابل تامل است اما نه با این ابزار و در این تنفس‌گاه . در غزل – سریال چهارم م . آذرمانی عزیز اگر خدای نکرده اسب خاطره‌هایم نجیب نباشد اصطبل مخ ! را متلاشی می‌کند و اما یک پیشنهاد و فکری اقتصادی در استفاده از کلمات در این بیت ؛
اما شبی به نیمه‌ی سیبی شبیه شد
یک نیمه سیب سرخ که مردم فریب بود
اگر به گذشته این غزل نظری بیافکنیم نگاه صمیمی معشوقه‌ای ناگهان یک شبه در پروسه‌ای نمی‌دانم ماورائی تبدیل به نیمه‌ی سیبی می‌شود و پل ارتباطی نگاه صمیمی معشوقه و نیمه‌ی سیب " اما " در مصرع اول است و فکر می‌کنم این حس ناگهانه‌گی را نمی‌تواند به ذهن متبادر کند شاید حتی " یک هو " از " اما " بهتر باشد و در مصراع بعد به جای " مردم " " آدم " به خاطر همین قضایای آدم حوا و لیلی مجنون و فلان بهمان که کم در این مجموعه از ایشان قدردانی نشده !
کلید کردن به قفل 21 ؛
زخمهای دلش ، گونه‌های عاطفه‌اش ، در پشت ازدحام نگاهش ، ازدحام پنجره‌ها ، در بیت سوم غزل با طنز مخففی روبه‌روایم که اگر حس غافلگیرانه‌ی ردیف را هم اضافه کنیم بیت زیبائی است ؛
وقت رکوع قبله و سجاده‌ای نداشت
از فرط درد دست به زانو گرفته بود
و مصراع شروع غزل آنقدر خسته کننده و انتزاعی هست که دیگر نخواهد در مصراع پایان تکرار شود ؛
یک زن که زخم‌های دلش بو گرفته بود !
کلید کردن به قفل 22 ؛
دوستان ادبیاتی همیشه در این که بگویند حسین منزوی غزل سُرا بود یا غزل سَرا دچار اشتباه می‌شوند شاعر در این بیت کارکرد خوبی از این کلمه کشیده است ؛
حافظ غزلسرای تو را خوب گشته‌ام
پس شاه بیت از قلم افتاده‌ات کجاست
کلید کردن به قفل 23 ؛
کلید کردن به کارکتر مرد و زن ، خدا پدر و مادر سعید میرزائی را به حج بفرستد که این زن و مرد را در غزل‌هایش استخدام کرد . خارج از شوخی زن و مرد این غزل زن و مرد متشخص و شخصیت پردازی شده‌ای نیستند . نقاب حادثه ، چهره‌ی زمان ، گردن تقدیر شروع غزل با آن تصویر زیبائی که می‌دهد و بازی‌ای که با هزارپا می‌کند از یادمان می‌برد که داریم غزل می‌خوانیم مصرع اول را به دو صورت مدرج و غیر مدرج می‌توان خواند ؛
هزار پای رسیدن به نردبان انداخت
زنی که چشم خدا را از آسمان انداخت
کلید کردن به قفل 24 ؛
احساسات روی ما هم تاثیر گداشته . در این غزل حسی شاعرانه بعضی مصاریع و ابیات را گوش نواز می‌کند ؛
آنقدر هستی که دیگر صحبتی از بودنت نیست
ها تحمل کن که جز تاریخ خنجر بر تنت نیست
.
.
.
باز هم بازار سوم شخص‌ها رونق گرفته ست
ای که کنج خلوتت هم ادعائی از منت نیست
البته این " ت " که متصل به خلوت ، ضمیر آمده آزار دهنده می‌نماید و اضافه می‌زند این حذف می‌توانست زیبائی را دیرتر یا حتی دورتر کند . نمی‌دانم چرا کاروان داس‌ها اذیت نمی‌کند حس خوبی دارد شاید به واژه آرائی و ایجاد موسیقی با دستان هم بر بگردد ؛
کاروان داس‌ها دستان مریم را بریدند
باغبان دیرآمدی راهی به غیر از رفتنت نیست
کلید کردن به قفل 25 ؛
کلید کردن به حسین منزوی . خب غزل مناسبتی ست و با مناسب نیست موسیقی شنیداری و دیداری دارد و اصلا لزومی ندارد در شعر مناسبتی از سطور آن شاعر تضمین کنیم همان طور که به عکس :
با اشاره‌ی چه کسی روح بادبادکی‌ات
دل برید از خاکش روی آسمان رقصید
باز زنده‌ای هر چند سرنوشت بختکی‌ات
جام شوکرانش را در دهان تو پاشید
اگر مبنا را بر شعر ناب و به معنای خود کلمه ش ع ر بگذاریم من به اصل غزل منزوی سرخوشم . از بیت پایان نباید راحت گذشت آشنائی زدائی خوبی دارد ؛
ای که جاودانگی‌ات عیب مرگ را پوشاند
تو کفن نپوشیدی نه کفن تو را پوشید
م . آذرمانی یادآور خوبی بود . بیتی از منزوی ؛
عصا که مار شد اعجاز بود کاش اما
کسی به معجزه‌ای مار را عصا می‌کرد
کلید کردن به قفل 26 ؛
20 با 20 برابر است . ردیف قفل برابر است . بیت اول و بیت پایان ؛
این جا حضور پنجره با در برابر است
راه فرار نیست جنون در برابر است
.
.
.
تعریف عدل ناب شما بیش از این نبود
تنها هر آنچه نیست برابر برابر است
ترازوئی در ذهنتان مجسم کنید ، کلمه‌ی عدل ، برابر آیا از لحاظ شکلی برابر ترازوئی نیست که در کفه‌ایش یک 20 و در کفه‌ایش یک 20 البته این کشف دیداری در مورد کلمه‌ی برابر بود !
کلید کردن به قفل 27 ؛
دوستان گفتند ارشاد سانسور کرده مثل این که ، اما من در صفحه دنبال غزلم نه دو بیت شعر آن در سطحی کاملا نازل به شاه بیت‌های احتمالی حذف شده کار ندارم
کلید کردن به قفل 28 ؛
اشکال وزنی : -U- به U-- هیچگاه و U-- به -U- هیچ گاه تبدیل نمی‌شود و این غزل سرشار است ؛
بهانه‌ای نداریم برای خوب بودن
ما بت و تقدیرمان آهن و چوب بودن
.
.
.
در بیت دوم ردیف اضافه است و ضعفی از تالیف دارد یک جورهائی ؛
یک سره نوک می‌زینم ، بر تنه‌ی دیگران
ریشه‌ی ما می‌رسد به دارکوب بودن
کلید کردن به قفل 29 ؛
می‌توان به این اندیشید که این غزلک بر مبنای قوافی از قبل تعیین شده و مصطلح استوار شده است از مجنون بی لیلا و فرهاد شیرین جونش قصری ندارد نیز چرا صرفه نظر کنم ؟ ؛
سنگی بزن بر شیشه‌های مات این شهر
دیگر دلیلی نیست بر اثبات این شهر
مجنون بی لیلای من وای از صبوریت
در ازدحام مردهای لات این شهر
فرهاد من شیرین تو قصری ندارد
نفرین بر این ویرانه تف بر ذات این شهر
کلید کردن به قفل 30 ؛
این غزل با تمام سادگی اما به دلیل ردیف جمله‌ای طولانی و حسی که در آن وجود دارد خوب خود را به گوش می‌سپارد در بیت پایان بهتر ؛
بیا ای مرگ این تن سهم تو من عین روحم سر به سر عشقم
فلک در نفی من بسیار کوشیده است اما حال من خوب ست
کلید کردن به قفل 33 ؛
اوج غزل م . آذرمانی در این غزل و 2 ، 3 غزل دیگر است در تمام بیت های این غزل شاعرانگی در حد خود وجود دارد زبان شعر دچار خشکی نمی‌شود خیلی از تصاویر دارند خود را به تجسم و عینیت می‌رسانند بازی ای که در بیت پایان روی اسم منسوب شاعر صورت می‌گیرد قابل تقدیر است ؛
تا پیکرم آغوش گرم دیگری شد
دستم گلویم شانه‌هایم خنجری شد
.
.
.
نقاش خود بودم ولی نقاشی‌ام سوخت
مرزم قلم بومم زبان ما دری شد
من خواستم مثل خودم باشم ولی من
من من نه من مریم نه مریم جعفری شد
فاصله‌ای که در بیت یکی مانده به آخر بین ما و دری صورت می‌گیرد این اتفاق فرازبانی را سرعت می‌بخشد و کاملا آن را آنالیز می‌کند و این خوب نیست بگذاریم کلمات به بازی بی سرو صدا و فروتنانه‌ی خود دامه دهند .
کلید کردن به قفل 34 ؛
از بهترین غزلهای این مجموعه بی شک غزل سگی ست
ادبیات چی‌های زیادی تا کنون سگ را دست مایه آثار خود قرار داده‌اند چه در شعر چه در داستان مثلا سید رضا محمدی افغانستانی می‌گوید :
تو مثل سگ هستی چشم هایت از برف است
تنیده‌های سپید ِ صدایت از برف است
کدام مردم را کشته‌ای که در همه جا
پس از گذشتن تو ردپایت از برف است
و یا پوریا میر رکنی در غزلی می‌گوید ؛
سگم سگی که تو یک روز عاشقم کردی
سگت شدم و بریدم از آستان خدا
سگم سیاه که شب توی خواب می‌بینم
که مشت می‌زنم از کینه بر دهان خدا
سگم سفید ، که له له زنان به دندانم
گرفته‌ام ز سر خشم استخوان خدا
به هر تقدیر برخورد م . آذرمانی هم نوعی نگاه سگی ست به زندگی سگی نگاه کنید چه وهم درگیر کننده‌ای در مصراع دوم غزل وجود دارد ؛
دنیا پر از سگ ست جهان سر به سر سگی ست
غیر از وفا تمام صفات بشر سگی ست
و یا این بیت با طنز تلخی که به دنبال دارد ؛
از بوی دود و آهن و گِل مست می‌شود
در سرزمین من عرق کارگر سگی ست
با برجسته سازی یک سری کلمات در متن به زبان هویت جدیدی می‌بخشد بار از بر جدا می‌شود تا در مصراع بعد به باربر دچار شود موازنه‌ی موسیقی هم سراسر بیت لمس می‌شود ؛
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی ست
و پایان بندی غزل که شایسته و بایسته است اینجا هر چند غزل با فحش تمام می‌شود ولی اصلا حس هجو فکاهی یا مزخرف گرائی را به خواننده نمی‌دهد ؛
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدر سگی ست
کلید کردن به قفل 38 ؛
غزل زیبائی است به لحاظ تکنیک . بسامد بالای من ، تو ، بودن ، تن و تنیدگی و وررفتگی آنها با هم غزل را به سطح روئی از زبان رهنمون می‌کند که اتفاقا توی ذوق نمی‌زند ؛
مقابل تو نشستم ؛ تن تو و تن من
کجاست آن توی تو ؟ یا کجاست آن من من
دلیل روشن بودن برای تو : بودن
دلیل بودن من بی دلیل بودن من
سرم به پای تو افتاده تا نماز کنم
ثواب پای تو باشد گناه گردن من
و این بیت از مریم آریان را هم بخوانید و ببینید ؛
چرا نمی‌شود بگویم از شما ، علامت سوال
نمی‌شود بگویم از شما چرا ، علامت سوال
کلید کردن به قفل 39 ؛
اکثر قریب به اتفاق قوافی در حدسی ممکن قرار دارند و این در غزل خوشایند نیست زشت هست که زیبا قافیه شود آدم که حوا مجنون که لیلا من که ما رود که دریا و این معضل به دلیل ساختار تضاد گونه به همراه ترادف‌های معنائی موجود در غزل است ؛
تنها شدنم زشتم کرد؛ زیبا شدنم ممکن نیست
وقتی که نباشد آدم حوا شدنم ممکن نیست
.
.
.
گیرم خود مجنون باشی لیلا شدنم ممکن نیست
کلید کردن به قفل 40 ؛
این جا یا یک قطعه می‌خوانیم یا ممیزی ارشاد سانسور کرده من کار ندارم اصل این قطعه یا غزل چه بوده اما این سه بیتی که موجود است فاقد شاعرانگی و حس می‌باشد
کلید کردن به قفل 41 ، 42 چون زیاد وقت برده ؛
ناحقی نباید کرد رفته‌های بی‌آمد ترکیب قابل تاملی ست و پایان غافل گیری هم وجود دارد هر چند که تجربه‌اش در همین فضا قبلا صورت گرفته به صورتی دیگر :
کلید کردن به قفل 43 ؛
باز هم دو بیت شعر ای خدا !‌ ایهام زیبائی در مصراع اول هست اما ور رفتگی‌ای که با دست و پا و از این چیزها در آینده‌ی کوتاه صورت می‌گیرد کسالت آور است ؛
پای من دست شما نیست که هر جا بکشید
آرزویم شده دست از من بی پا بکشید
پا به راهم نگذارید که بی پا بروم
من بی پا چه به راهی که شماها بکشید
کلید کردن به قفل 44 ؛
فعلا می‌توانید با این بیت درخشان و تکنیکی که در عین حال دچار تصنع نیست حال کنید ؛
بی سر شدند تن‌ها ما روی خاک تنها
سر در زمین ما نیست ما سرزمین نداریم
از چلستون و بیستون هم می‌توانست کارهای بهتری بکشد اما ؛
از چلستون بالا تا بیستون پایین
دیگر ستون نماندست یا ذره بین نداریم
و حیف بیت سرزمین که در این غزل بازنگری نشده و ویرایش نشده تلف می‌شود .
کلید کردن به قفل 45 ؛
از درخشان ترین شعرهای این مجموعه که البته از خیلی جهات مشابهت با سیمین بهبهانی چه از لحاظ فرم و چه از لحاظ مضمون ( دنیای واژگانی ) دارد که در حد مشابهت می‌ماند نه این که خدای نکرده تسارقی چیزی ! شاید تمام غزل‌های این مجموعه تا حدودی دچار مستقیم گوئی کلی گرائی می‌شوند اما در بعضی از آنها یک حس شاعرانه در بعضی انتخاب اوزان و در بعضی انتخاب ردیف غزلها را یا چند بیت آنها را از این معضل نجات می‌دهد ؛
تا که سر به روی پیکرم گذاشت جز قلم سری به دست من نبود
هیچ دردسر نداشتم اگر این زبان سرخ در دهن نبود
دست بی اجازه پدر بلند وای از زبان سرخ مادرم
کاش در زبان مادری من زن بن مضارع زدن نبود
.
.
.
پای حجله‌های خون برادرم پاش را فروخت یک عصا خرید
او بدون پا به جشن مرگ رفت بس که هیچ پای بند تن نبود
کلید کردن به قفل 46 ؛
در مورد غزل پایانی مجموعه هم مثل غزل قبل یک جورهائی ای زن ای زن ای زن ای زن ؛
من تیک تاک زمانم تاریخ را می شمارم
بی ما زمان می شود زن من با زنان کار دارم
زن هستم اما نه شاید ... مردی نمانده ست باید
پایان این قصه یک مرد از خویش بیرون بیارم
خش دارد آواز بلبل خاشاک شد نام هر گل
در این زمین غیر خشخاش باید چه بذری بکارم
ای کاش خورشید دربند یک لحظه در بند من بود
تا روی این شهر تاریک هر روز آتش ببارم
هر چند خیلی صبورم در کینه رحمی ندارم
من هند هستم که دندان روی جگر می‌گذارم
در کل جا داشت این مجموعه فعلا چاپ نمی‌شد و شاعر اجازه می‌داد تا تجربیات جدیدتر و یک دست ترش را در کنار هم تبدیل به یک مجموعه کند ای کاش غزلهای 76 اصلا چاپ نمی‌شد در خیلی از غزل‌ها ابیات خوبی پیدا می‌شود اما به خاطر عدم بازنگری و سهل انگاری و تعجیلی که شاید شاعر برای چاپ مجموعه دارد خیلی اشکالات و اشتباهاتی که در غزلهای 76 وجود داشته در 83 و 84 هم تکرار می‌شود .
در اصل به دفتر چهار پاره می‌رسیم که شاعر نمی دانم به چه علت نام چهار باره روی آن گذاشته شاید اشتباه تایپیست شاید هشدار : اگر خیلی از قفل‌ها را جا انداخته‌ام یا اشتباه از کلید بوده است !
کلید کردن به قفل 49 ، 50 ؛
در مورد چهار باره پاره‌ی اول یک روح میهن گرایانه و معترض در آن وجود دارد که رگه‌هایش را در دهه‌ی 50 ، 60 می‌توان پیدا کرد . فکر کنم اگر این چهارباره پاره را مثلا داریوش اقبالی و یا ابراهیم حامدی می‌خواندند از این جا فراتر می‌رفت ؛
تا که از باغ سر در آوردند
از شقایق پدر در آوردند
بید تا آمد اعتراض کند
بی تامل تبر در آوردند
.
.
.
پست و بالایمان شبیه هم است
دین و دنیایمان شبیه هم است
بس که پا جای هم گذاشته‌ایم
جای پاهای مان شبیه هم است
کلید کردن به قفل 51 ، 52 ؛
در این چارباره پاره هم رویکردی که شاعر نسبت به اجتماع اطراف دارد و حتی نحوه‌ی اعتراضش در پیروی از گذشتگان اخیر است اما بعضی جاها جسارت زبانی و وجود تصاویری به کار تاریخ مصرف می‌بخشد ؛
شیطان که بود مزرعه را بی پدر گذاشت
آمد مترسکانه کلاهی به سر گذاشت
نیلوفران باکره را پاره پاره کرد
در دست باغبانی مجنون تبر گذاشت
در جائی هم ارادت شاعر را نسبت به اکبر گنجی و عالی جنابان سرخ پوش مشاهده می کنیم ؛
شیطان نصیب عشق به جز اضطراب نیست
دیگر درود و نذر و دعا مستجاب نیست
سرخی روی ماست که شلاق می‌خورد
حرف از نقاب تازه عالی جناب نیست
کلید کردن به قفل 54 ، 55 ؛
بخاری از تپش رود در نمی‌آید
بخواب کودک باران پدر نمی‌آید
همین شروع زیبا و شاعرانه با آن کشف آشنائی زدایانه باعث می‌شود که در خلسه‌ی بیت اول فرو برویم اما در آینده اطناب و تکراری بودن خیلی از مضامین لذت بیت زیبا و شاعرانه‌ی اول را می‌گیرد به یک غلط املائی هم توجه کنید ؛
گلوی گلوله تلف شد در آرزوی علف
صدای زجه‌ی ؟ چوپان به روستا نرسید

کلید کردن به قفل 58 ، 59 ، 60 ؛
باز هم حکایت چهار باره پاره‌ی قبلی به مصراع اول دقت کنید ؛
بادی وزید و خاطره‌ی پرده را درید
تقدیر ناب شاپرکان را به خون کشید
اما در ادامه دوباره تکرار مفاهیم و نمادها با همان استفاده‌ی روزمره و سنتی‌شان ؛
دستی نبود پنجره را بازتر کند
بلبل نمانده بود که آواز سر کند
جنگل به حکم دیو به آتش کشیده شد
تا آهوان سوخته را در به در کند
م . آذرمانی خود را در چهارباره پاره خیلی ضعیف تر از غزل نشان می‌دهد برخوردها با فرم در همان فرم کلاسه شده‌اش می‌نماید . روحیه‌ی نمادگرائی جز تکرار چیز دیگری در بر ندارد.
کلید کردن به قفل 63 ، 64 ؛ هشدار : اگر خیلی از قفل‌ها را جا انداخته‌ام یا اشتباه از کلید بوده است !
به دفتر شعر عامیانه می‌رسیم در شعر محاوره‌ی اول ما از ابتدا تا انتها با دو وضعیت روبه‌رو‌ایم توی ده بالا چه خبر است توی ده پایین چه خبر پایین شهر نماد ظلم بدبختی و فقر و دربه‌دری و بالاشهر مطابق معمول پر از پادشاه و نان و رفاه و ... و چقدر رو چه قدر سطحی ، شعاری .
کلید کردن به قفل 65 ، 66 ، 67 ؛
22 بیت وقت خواننده را بگیر سه صفحه کاغذ از هر مجموعه‌ی تهیه شده از چوب اعلا حرام کن که بگوئی کلاغی بود که دوست داشت دلش سفید باشد با بقیه کلاغ‌ها فرق کند از آنها بالاتر بپرد و سیابازی نکند . خیلی راحت می‌شد این کار روائی – خطی را در چند خط کوتاه به صورت ادبیات کودک درآورد .
کلید کردن به قفل 71 ، 72 ؛ هشدار : اگر خیلی از قفل‌ها را جا انداخته‌ام یا اشتباه از کلید بوده است !
این دفتر پر از دفتر است ماشاءالله شاعر در خیلی از قوالب طبع آزمائی کرده به دفتر مثنوی و آخرین دفتر می‌رسیم مثنوی اول خیلی اشتراکات با تمام شعرهای مجموعه دارد و چیزی اضافه و آن اینکه خیلی راحت دارد امر می‌کند و نمی‌دانم چرا هر کس می‌خواهد خطاب کند عموما به مثنوی گیر می‌دهد مخصوصا وقتی شعر رنگ و بوی سیاسی داشته باشد معلوم نیست به کی ؟ به چی ؟
با شمایم عاشقان لاف زن
ای طرف داران احساسات من
.
.
.
باز هم اندیشه در زنجیر شد
کودک اندیشه‌هایم پیر شد
آدم یاد شعارهای قبل انقلاب می‌افتد کلام اندیشه ؟ کی ؟ کجا کی کی رو کشته ؟! و در جائی که اندیشه‌ها در زنجیر می‌شوند اتفاق تازه برای آن اهالی حق دارد به این صورت باشد ؛
اتفاق تازه‌ای افتاده است
تازگی‌ها عاشقی جان داده است
کلید کردن به قفل 75 ، 76 ، 77 ، 78 ، 79 ؛
اشارات مستقیم در سرتاسر این مثنوی چرخ می‌زند
از امید تحمل دادن به شاعر گفته تا دلسوزی به حال غزل و سپید از توضیح و مستقیم نویسی گرفته تا گیر دادن به کلیت‌هائی مثل مدرنیسم و پست مدرن و بازی‌های بی‌مزده با آنها . از ارادت ساده لوحانه به شاملو تا طعنه به دوستان شاعری که گول خوردند و بالاتر از اندازه‌هاشان پول خوردند ؛
هر روز در تشویش و هر شب بی قراری
شاعر تحمل کن به دانستن دچاری
.
.
.
چشم غزل از قوم کوران ناامید است
آری عصای دست نابینا سپید است
.
.
.
یاوه نویسان حرمت ما را شکستند
بر پُست دنیای مدرن ما نشستند
.
.
.
متن پریشانی به پیوست مدرنیسم
اجراگران پُستِ در بست مدرنیسم
.
.
.
می‌شد شبیه آسمان بی پرده باشیم
می‌شد که انسان را رعایت کرده باشیم
" ای کاش پای داوری در کار می‌بود.
ای کاش پای داوری در کار می‌بود "
شاعر اگر چه دوستانت گول خوردند
بالاتر از اندازه‌هاشان پول خوردند
و همین طور سی بیت تمام تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل در این قسمت تقریبا تمام قفل‌ها باز شده‌اند و در این بازی کامپیوتری شما موفق به دریافت کاپ برنز مجازی شده‌اید بفرمایید ها ها ها

پ . ن
1 – آیدا در لحظات خصوصی شاملو را " مدیشکا " می‌گفت . شاملو " آییشکا "