من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد کتاب زخمه» ثبت شده است

نقد دو کتاب هفت و زخمه

  

 

نگاهی به دو کتاب "زخمه" و "هفت" سروده مریم جعفری آذرمانی
سیامک بهرامپرور

(منتشر شده در وبلاگ شاعرانه ها ـ وبلاگ سیامک بهرامپرور ـ بهار ۱۳۸۸) 

 


     وقتی شاعری سومین و چهارمین کتاب خود را منتشر می‌کند، می‌توان گفت که از مرحله آزمون و خطا و تجربه‌گری گذشته است و به نوعی تثبیت دست یافته است. از سوی دیگر وقتی همین شاعر الگوها ـ وشاید کلیشه های ـ موجود در شعر هم‌نسلانش را آشکارا نادیده می‌گیرد و سعی می‌کند در فضایی دیگر گام بردارد، باید فکر کرد که او آگاهانه پا در این مسیر گذارده است و به عبارتی هوشیارانه قصد دارد خلاف جریان آب شنا کند. در این مرحله کاری به این ندارم که آیا این حرکت کمکی به زیبایی‌شناسی شعر می‌کند یا نه بلکه بیشتر قصدم این است که به این نکته اشاره کنم که در مواجهه با این شاعر، مخاطب باید بیش از پیش از خود بپرسد «چرا؟». به عبارت دیگر مخاطب باید این احترام را برای شاعر قائل شود که بر دلیل این خلاف‌آمدبودن تامل کند و سعی کند به دلایل ایجاد چنین شعری توجه کند.
مریم جعفری سومین و چهارمین کتابش را منتشر کرده است. «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده» به خصوص در برخی از شعرهایش مثل «دنیا پر از سگ است..» نشان از حضور شاعری مستعد داشت و «پیانو» مهر تأییدی بر این ادعا بود. «پیانو» ـ چنان که در نقدی مفصل بر آن پیش از این نوشتم ـ برخواسته از چالش ذهنی شاعری بود که دغدغه‌های خود را دارد و در عین حال زیبایی‌شناسی خود را. استفاده درست از موسیقی وزنی و موسیقی کناری در شعر و در خدمت محتوا در کنار زبانی فخیم و اندکی قدمایی و پرهیز از تکنیک‌گرایی‌های مد روز نشان می‌داد که شاعر درکی منفرد و متفاوت از جریان عمومی شعر نسبت به سرایش دارد.
دو کتاب حاضر ـ «هفت» و «زخمه» ـ ادامه همین نگاه منفردند. در حال حاضر بحثم سر این نیست که آیا گامی به پیش نیز هستند یا نه بلکه مقصودم پافشاری بر سر همان نوع زیبایی‌شناسی ادبی‌ست. به نظر من نکات مشترکی در این دو کتاب هست که سبب می‌شود نقدی مشترک بر آن توجیه‌پذیر باشد.
«هفت» مجموعه‌ای از هفت مسمط نوست. شاعر در ادامه مسیر خود در جهت ایجاد فضای نوقدمایی ـ یا به عبارتی نئوکلاسیک ـ علاوه بر انتخاب جنس زبان، به سراغ قالبی کمتر آزموده در شعر کلاسیک معاصر می‌رود و سعی می‌کند رستاخیزی در آن ایجاد کند. نکته اینجاست که این انتخاب با توجه به پیشینه‌ای که از شاعر سراغ داریم آگاهانه و مبتنی بر قابلیت‌های قالب است. چنان که می‌دانیم، مسمط از چند سطر هم‌وزن و قافیه و یک سطر هم‌وزن اما با قافیه مجزا تشکیل یافته است که تکرار منظم این ساختار کلیت قالب را تشکیل می‌دهد. مثلا 6 مصراع هم‌وزن و قافیه، بعد مصراعی با وزن مشترک اما قافیه مجزا و بعد باز 6 سطر هم‌قافیه دیگر در همان وزن و بعد مصراعی با قافیه مصراع منفرد بند قبل و الی آخر....
ناگفته پیداست که موسیقی پررنگی در این قالب وجود دارد. موسیقی پرتپشی که حاصل تعدد قوافی‌ست و ایجاد فضایی جنون‌زده و پریشان یا طربناک و دست‌افشان را ـ با توجه به وزن انتخابی‌ـ به خوبی بر می‌تابد. شاعر ما اما، بیشتر به گزینه نخست نظر دارد: پریشانی و جنون‌زدگی:
خورشید درخشان شده از من
پس قطره فراوان شده از من
این است که باران شده از من
ابرم که جهان جان شده از من
دیوانه پریشان شده از من
هر برگ سخندان شده از من
تهران که خراسان شده از من
می‌ترسد از این ابر مسود
می‌بینید که شاعر با بهره‌گیری از ردیف ـ چه در این بند و چه در بندهای متعدد شعرهای گوناگون ـ این موسیقی را  برجسته‌تر نیز می‌کند و به نوعی موسیقی زبانی می‌رسد که حالتی ذکرگویانه دارد.
از سوی دیگر شاعر به فراخور این رویکرد، زبان خود را نیز در میانه زبان آرکائیک ادبیات کلاسیک و زبان شعر معاصر قرار می دهد. به عبارت دیگر این زبان همان‌قدر که با زبان معاصر نسبت دارد دارای واژگان و حتی موتیف‌های شعر کلاسیک هم هست:
هر چه حرف است میم ونون من است
کینه بیرونتر از درون من است
بید مجنون که سرنگون من است
عشق دیوانه‌ی جنون من است
آن چه می نوشد، آه، خون من است
سقف دنیا که بر ستون من است
صبح فردا اگر بدون من است
جشن آوار می شود بر پا
چنان که می‌بینید این رویکرد به موزائیسم زبانی نیانجامیده است بلکه لحنی بینابین و زبانی برساخته از این دو زبان است. این نکته به نظر من مهمترین مشخصه کنونی شعر جعفری‌ست. این که زبانی مستقل را برگزیده است. زبانی که متفاوت از لحن کلی شعر کلاسیک معاصر است. زبانی که نه آن چنان ساده و بهمنی وار است که سر از غزل-گفتار در بیاورد و نه آن چنان پیچیده و قدمایی ست که مثلا شعرهای علی معلم یا حتی محمد کاظم کاظمی را تداعی کند. نه آن چنان درگیر ساختار ها و ساختارشکنی هاست که به سمت غزل پست مدرن برود و نه آن چنان سهل و ممتنع که به جریان متعارف‌تر غزل جوان پیوند بخورد. در کنار این نکته تسلط شاعر بر زبان و حرکتهای زبانی در جای جای متن خودنمایی می کند:
زمستان وحشی سوار درختان
به آتش کشیده‌ست کار بیابان
تن زخمی ماه، در ابر، پنهان
کسی هست آیا در این دردباران
به درمان بگوید که دارو بیاور
توجه به ساختار سطر دوم که هم «به آتش کشیدن» را تداعی می‌کند و هم در واقع ترکیب کنایی «کار بیابان به آتش کشیده است» را در خود دارد، و نیز مصراع سوم و چهارم که واژگان «ابر» و «زخم» به واژه ترکیبی «دردباران» رسیده اند، نشان از این دارد که شاعر توجه خاصی به ایجاد فضاهای تازه متکی بر زبان و مستقل از خط و فضای اصلی تصویر شعر دارد.
البته گاهی هم برخی ترکیبها ملموس نیستند و زبان و به تبع آن تصویر افت می‌کند:
باد آمده‌ست یکسره پارو کند
باران اگر به پنجره‌ها رو کند
صدها شفا به یک نم دارو کند
رنگینکمان بیاید و جارو کند
«هر چ آن به است قصد سوی آن کنم»
در مصراع سوم چنان که می بینید فصاحت حضور چندانی ندارد. یا مثلا:
شاعر کجاست دیو تنومند وزن
خوش‌بخت قافیهست که از پند وزن
آویختهست دست به آوند وزن
باید به قید قافیه و بند وزن
«معنی خوب و نادره را جان کنم»
باز هم در مصراع های دوم و سوم قوافی انتخابی سبب شده‌اند که تصویر مات شود و زبان از فصاحت بیافتد.
اما چنان که گفته شد این لحظات در کتاب «هفت» بسیار کم است و شاعر معمولا تسلط دلپذیری بر زبان دارد آن هم در قالبی چنین پر قافیه ودشوار:
خسته از دست میزبان شده‌ام
این دو روزی که میهمان شده‌ام
درد در درد امتحان شده‌ام
نه که مشغول آب و نان شده‌ام
که سراپا فقط دهان شده‌ام
خوردهام شعر و استخوان شده‌ام
دنده بر دنده نردبان شده‌ام
بروید از مقام من بالا
نکته بعدی که نشان از کثرت مطالعات کلاسیک شاعر دارد، حضورتضمینهای متعدد به شعر کلاسیک فارسی‌ست. البته انتخاب همین قالب و نیز نوع زبان برگزیده، خود بیانگر مطالعه عمیق شاعر در گنجینه ادب پارسی‌ست اما ارجاعات فراوان و مستقیم او بر این نکته بیش از پیش پا می‌فشارد. به خصوص استفاده‌های خلاقانه و فعالانه او در مواردی از این دست در مسمط سوم که خود استقبالی‌ست از یکی از قصاید ناصر خسرو و مصراعهای منفرد به تمامی از آن قصیده است:
«از در در آمدی و من از خود به در»
«گفتی از این جهان به جهانی دگر»
«صاحبخبر بیامد و من بی خبر»
«از پای تا به سر همه سمع و بصر»
«من بر سخنت صورت انسان کنم»
چنان که می بینید حضور غزل سعدی، آن هم به این شکل، فضای جالبی در اثر ایجاد کرده است و در هنگام خواندن کلیت اثر نوعی شیدایی را در نتیجه تداعی ایجاد می‌کند. این اتفاق در این مسمط چندین بار رخ می‌دهد و فضای اثر را متحول می کند.
در نگاهی کلی بر این هفت مسمط می‌توان دریافت که شاعر در سه مسمط نخست به بازخوانی کلاسیک قالب می‌رود که به نظر نگارنده موفق‌تر نیز هستند و در چهار مسمط بعدی که کوتاه‌تر هم هستند سعی در ایجاد فضای مدرن‌تر دارد که مسمط چهارم شاید موفق‌ترین آن‌ها باشد. این شعر در واقع یک روایت مدرن دارد و به تبع آن زبان نیز مدرن‌تر شده است و با ایجاد کات‌های متعدد و تصاویر در هم فرورفته سعی در ایجاد موقعیت متفاوت دارد:
وسط صحنه عروسک باشد
راستش گریه کودک باشد
نور چپ هم اگر اندک باشد
تلخک تازه مبارک باشد!
کارگردان به کسی خرده نگیر
روی در نقشه دریا آبی
زیر پر پر زدن مهتابی
در چه فکری حسنک؟ بی‌تابی!
زنگ تاریخ فقط می‌خوابی؟
- شب نخوابیده‌ام آقای دبیر
اما به طور کلی چنان که گفته شد مفاهیم مطرح شده و نیز جنون دلپذیر زبان، در موسیقی مسمط بهتر می‌نشیند. حتی در همین پرداخت مدرن نیز هر گاه شعر و نیز روایت به سمت پریشانی می‌روند حاصل کار خواندنی تر می‌شود.
نکته دیگر حضور مفاهیم و اندیشه‌های عرفانی به خصوص در سه مسمط اول است که تعلق خاطر شاعر به دنیای کلاسیک را نشان می‌دهد. مفاهیم بنیادینی نظیر مرگ، پرستش، زندگی و نظایر آن به خوبی در شعر در هم آمیختهاند. مثلا در بند زیر مفهوم تسلسل به زیبایی نشان داده شده است:
حلقه ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد
تا سرودم روان دهان را خورد
جان به لب آمد و روان را خورد
چه کنم با جهان که جان را خورد
فرصتی شد زمان جهان را خورد
عشق آمد تن زمان را خورد
بی‌زمان باش و عاشقانه بیا
در کتاب «زخمه» باز هم همان رویکرد شاعر دیده می‌شود: توجه به زبان خاص، استفاده از موسیقی، پرداختن به مفاهیم بنیادی و .... بنابراین بحث را بی‌جهت طولانی نمی‌کنم. اما ذکر این نکته ضروری‌ست که دیگر اینجا با قالب متفاوت و خاص مسمط روبرو نیستیم بلکه به سراغ فضای غزل رفته‌ایم و بنابراین برخی کاستی‌ها بیشتر خود را نشان می‌دهند.
مهمترین نکته به نظر من تک ساحتی بودن شعرهاست. به عبارت دیگر جعفری به برخی مضامین بسیار علاقه دارد: زن بودن در مقابل مرد بودن، درد کشیدن، تنهایی و .... فضای سرد و مغموم و عصیانزده شعرهای جعفری در یک یا چند غزل می‌تواند جذاب باشد اما وقتی با کتابی روبروییم که 59 غزل را در خود جای داده است و قصد فراروی از این فضا را هم ندارد، حاصل کار به ملال مخاطب می‌انجامد. به عبارت دیگر مخاطب با دو پرسش اساسی روبرو می‌شود: آیا شاعر درخششی در زندگانی سراغ ندارد که فضای تاریک شعرش را به تلالویی شادمانه حتی برای لحظه‌ای آذین ببندد؟! به راستی خود شاعر غزل‌هایش را یک بار دیگر مرور کند و بسامد کلماتی نظیر درد و داغ و زخم و ... متعلقات آنها را بررسی کند و بعد به این بیاندیشد که چرا؟! ...دیگر این که گیرم شادمانی عنصر گمشده زندگی شاعر است، آیا نباید در هر شعر رویکرد تازه خودمان را نسبت به این مفهوم بی‌ لذتی نشان بدهیم؟... درست است که هایدگر می‌گوید هر شاعر بزرگی یک شعر ناسروده دارد و تمام عمر خود را صرف سرودن آن شعر ناسروده می‌کند و هیچگاه موفق به سرایش آن نمی‌شود؛ بهترین شعرهایش به این شعر ناسروده نزدیک‌ترند و بدترینهایش دورترین و این شعر ناسروده همواره ناسروده می‌ماند. اما مساله اینجاست که شاعر باید بتواند هر لحظه از زاویهای و با تصویر دیگرگونهای و در فضای متفاوتی به سراغ آن برود تا شعر تازه خلق شود نه اینکه دایما با یک سری واژگان خاص در دنیایی مشابه با اثر قبل، همان حرف را با اندکی بالا و پایین تکرار کند. گلایه من از شاعر به این دلیل است که او حتی گاه برخی کشف‌های درخشان خود را نیز قربانی این تکرار ها می‌کند و به بازخوانی ضعیف یک کشف قدرتمند می‌نشیند. شاعری که در یکی از درخشان‌ترین غزل‌های «پیانو» نوشته است:
«خطاط آ می‌نویسد، آ روی آ، روی آ: آ »
امروز برایمان نوشته است:
خدا به آی خودش درد را صدا کرده‌ست
که درد می‌کند از بس خدا خدا کرده‌ست «زخمه»
و :
مفعول جاودان منم و رای درد
آمین همیشه می دمد از آی درد
درمان امانتی‌ست به امضای درد
بر آستان امنیتم جای درد
«یکی امین دانا دربان کنم» «هفت»
در واقع بازخوانی آشکارگوی کشف موسیقایی درخشان شاعر، در این دو مثال اخیر از حلاوت آن به شدت کاسته است و در بیانی بی‌رحمانه، نوعی خیانت به خود محسوب می‌شود.
از سوی دیگر شاعر در مجموعه غزل‌هایش از تصویرهای عینی فاصله گرفته است و به تصاویر ذهنی و انتزاعی بیشتر تمایل نشان داده است. این رویکرد هر چند در مسمط‌ها هم دیده می‌شود اما اولا در آنجا تعدد تصاویر عینی و ذهنی تناسب بیشتری دارند و ثانیا اصولا قالب مسمط اجازه این نحو پرداخت را می‌دهد. اما غزل فضایی صمیمی‌‌تر نیاز دارد و ذهنی‌گرایی صرف نمی‌تواند به همراهی مخاطب با اثر بیانجامد. به خصوص وقتی که این ذهنی‌گرایی به مبهم‌گویی هم برسد:
می‌نویسم به زمان تا ابد از خود
صفر از دیگر و هشتاد صد از خود
تا به هشتاد هزارش بکشانم
خط خود را که خودم می‌کشد از خود
خط اگر بشکندم نقطه به نقطه
نقطه‌هایم بگذارند رد از خود
خوب خوابم شد و بیدار بدم شد
تا کجا می‌کشم این خوب و بد از خود
گر چه این پنجره زخم است که باز است
درد در دارد و رد می شود از خود
مقایسه کنید کل این شعر ذهنی را با تصویر عینی مصراع نخست بیت آخر. بی هیچ شرحی، این مقایسه می‌تواند بسیار راه‌گشا باشد.
نکته بعدی از دست رفتن آن شور مسمط‌ها و تبدیلشدن‌اش به اندیشه محض در سرایش غزل‌هاست. اندیشه عنصر مهمی‌ست. شعر ِبی‌اندیشه شعری عقیم و ناکارآمد و حتی مبتذل است. اما مساله این جاست که شعر باید شعر هم باشد. شعر تخیل و زیبایی و حساسیت هم می‌خواهد چنان که شور هم. در یک کلمه، شاعرانگی نباید فدای اندیشه شود اگر نه می‌شود مقاله نوشت! شاعر ما در مجموعه غزل‌های «زخمه» گاه چنان به اندیشیدن پرداخته که شعر از نفس افتاده است. این اندیشهها گاه فلسفی و عرفانی‌ست:
تن می‌تواند نباشد اندیشهها تن ندارند
هر لحظه بیرون می‌آیند باری به گردن ندارند
هر کس که هستید باشید آنان خود از هم جدایند
از دیگران می‌گریزند شخصی به جز من ندارند ...
گاه نیز اجتماعی و حتی زن‌مدارانه‌اند:
گردن به پایین زن، گردن به بالا مرد
دیگر نمی‌دانم من یک زنم یا مرد
گردن نمی خواهم من زن نمی خواهم
تن واکن از گردن ، تا سر کنم با مرد
آرایشم کردی تا حس کنی مردی
تا صورتم زن شد در ذهنم اما مرد ...
و سوال من به عنوان یک مخاطب اینجاست که پس تغزل کو؟! منظورم صرفا عاشقانگی ومغازله نیست بلکه نگاه تغزلی به پیرامون است. نگاه خیالپردازانه و در عین حال حسی به جهان و اشیاء.
همین نگاه انتزاعی سبب می‌شود که گاه شاعر به ورطه مبهم‌گویی بیافتد:
جهانها مال او، او با جهان‌هایش
چه حالی می‌کند در آسمان‌هایش
من از او ساده‌تر هستم که در خاکم
و او پیچیده خود را در همان‌هایش...
و گاه تصاویر از نفس می‌افتند:
من ایستادهام بر پا با کاسه‌ای صدا در دست
دیوار روبه‌رویم هست پژواک هر صدا نزدیک
صدایی که در کاسه است نسبتی با دیوار و پژواک ندارد از سوی دیگر نزدیک بودن پژواک، تصویر گویایی به دست نمی‌دهد. به خاطر داشته باشیم که مقصود شفاف بودن بیان است چنان که در همین غزل بیتی داریم که تصویر چندانی ندارد اما بیان شفافش به شدت دلنشین است:
با حرف های سربسته من از سکوت خود خسته
آه ای صدای پیوسته! نزدیک تر بیا نزدیک
شک نیست مریم جعفری شاعری ست که بر ابزار خود به شدت مسلط است. در همین مجموعه هر گاه شاعر به سراغ عینیت رفته است و نسبت آن را با ذهنیت مشخص کرده است، به عبارت دیگر حسن تعلیل می‌آورد، حاصل کار بسیار درخشان است:
پرنده نیستم اما پری قلم شده دارم
که دوست داشت از اول سفر سفر بنویسد
نگاه کنید به تصویر درخشان و نیز دوگانه خوانی زیبای «قلم شدن». یا این مضمون پردازی درخشان:
خدا ندید که شب باب طبع شعر من است
که رفت شعله خورشید را زیاد کند
و :
به داستان هو الله دلخوشم هر چند
که آخرش احدی جز خدا نمی‌ماند
نگاه کنید به بازخوانی «قل هو الله احد»...
گر چه تکراری اند قافیه ها
چار وزن مرا تحمل کن
اشاره پنهان به «چار درد» و شباهت زایمان با سرایش... این مثال نمونه درخشانی برای پرداخت و اشاره پنهان است.
یا استفاده‌های درخشان از زبان:
گفت در هوای مردن است دار او ندار او شده‌ست
زندگی برای دوستی فرصتی به او نداده بود
رابطه «دار» با «مردن» و نیز با «ندار» شایان توجه است.
نوشتن را صرف کردم گرسنه ماندم همیشه
نوشتم یا می‌نویسم زنی هستم شعر پیشه
رابطه «صرف کردن» با «نوشتن» و «می‌نویسم» و «نوشتم» و نیز در خوانشی دیگر با «گرسنه ماندن».
و یا استفاده زیبا از روایت در غزل و زبان سالم:
خواب مانده ام که مانده‌ام خواب دیدهام که دیده‌ام
قهرمان پشت صحنه‌ام پرده را خودم کشیده‌ام
هر چقدر تند می‌دوم روی خط اولم هنوز
بیست وهشت سال می‌شود روی غلتکی دویدهام...
()
هر چند محبوب ترین کتاب مریم جعفری برای نگارنده همچنان «پیانو»ست اما مسمط‌های کتاب «هفت» به خصوص سه مسمط اول و نیز لحظات درخشان کتاب «زخمه» به من می‌گوید که شاعر ما آگاهانه در مسیری گام نهاده است که با برخی درنگ‌های حسی می‌تواند به فرداهایی روشن‌تر نیز برسد. چنین باد.
 

پیروزی تمام‌عیار برای غزل جوان



نگاهى به مجموعه غزل «زخمه» از مریم جعفری آذرمانى
یزدان سلحشور

(منتشر شده در روزنامه ایران،۱۰ دى ۱۳۸۷)

یک
«هستم که مى نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمى نویسد انگار در جهان نیست
من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویى در این میان نیست
آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفى ست مانده در من، مى سوزد و دهان نیست
لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعرى که در زبان نیست»
مریم آذرمانى [یا چنان که از کتاب هاى پیشین اش مى شناسیم: مریم جعفرى] متولد ۱۳۵۶ است و با همان دو کتاب نخستین [سمفونى روایت قفل شده و پیانو] ثابت کرده است که غزلش نه از جنس غزل «پسا مشروطه» است که بزرگانش رهى و پژمان و غیره اند و نه از جنس غزل «پسا نیما» که شهریار و فیروزکوهى و ابتهاج و عماد و اخوان را مى شناسیم از میانه ایشان؛ که مشهورترند و نه از جنس «غزل نو» که منزوى و بهمنى و پدرام و رجب زاده از چهره هاى مشخص آن اند و نه از جنس غزل «دشت ارژن» و نه از جنس «غزل دهه شصت حوزه هنرى» که امین پور و حسینى و باقرى و محمودى و قزوه و کاکایى از آن میان مشهورترند و نه از جنس غزل قائم به ذاتى چون غزل «معلم» و نه از جنس غزل «فرم» و نه و نه؛ اما در واقع، همه این ها هم هست. به گونه اى اشتراک ساختارى این آثار است در متنى واحد و از این رو، آثار مریم جعفرى آذرمانى، در شعر دو دهه اخیر، یک «اتفاق» است؛ اتفاقى هیجان انگیز که مخصوصاً پس از آخرین اتفاق از این دست یعنى انتشار «مرد بى مورده» [سعید میرزایى] در دهه هفتاد، تا کنون تکرار نشده در حوزه غزل. تفاوت غزل «آذرمانى» با غزل «میرزایى» [که بعدها با همان قوت آن کتاب ادامه نیافت و گرچه پیروان بسیار یافت اما از آن میان، حتى یک تن هم به پایه و مایه او نرسیدند] در این است که غزل «میرزایى» همه آن آثارى که از آنها یاد نشد، نیست، چیز دیگرى است و جنسى دیگر و چندان ریشه در گذشته یک قرنى غزل پس از مشروطه ندارد اما غزل «آذرمانى» هم هست و هم نیست. «نیست» به این دلیل که «فضاسازى» ، «رنگ آمیزى»، «مضمون سازى»، کاربرد واژگان روزمره و روایات روزمره در آن آثار، شکل دیگرى دارد و «هست» به این دلیل که مى توان در جاى جاى این غزل، به ریشه ها بازگشت و گرماى غزل «پسا مشروطه» را با هوشمندى غزل «پسما نیما» آمیخته دید و «به روز شدن» غزل نو را رد پا جست و کاربرد نشانه شناسى آیینى را - به شکل جدیدش- که مختص غزل حوزه هنرى است در جاى جاى شعر آذرمانى درک کرد و تعمق «نیمه فلسفى- نیمه عرفانى» غزل معلم را دریافت و سادگى و راحتى غزل «دشت ارژن» را آمیخته با کاربرد اوزان جدید، رد گرفت و نزدیکى به منطق نثر غزل «فرم» را به عینه دید.
«به شما مى نویسم اینها را ‎/ آى مردم، مخاطبان منید
جوهر از خون چکیده است‎ این بار، حرف زخم است مرهمى بزنید
عنکبوتى است پشت هر غزلم ‎/ تار را مى تند قلم به قلم
که به چنگش گرفته در بغلم‎/ دور دردم کمى دوا بتنید
گفته ام از نبودن از بودن ‎/ از سرودن، مدام فرسودن
شعر یعنى به مرگ افزودن‎/که شما زنده هاى این کفنید
شرح حال شماست دفتر من‎/ اى درختان ریشه در سر من
مى نویسم اگرچه مى دانم که به هر شعر تازه مى شکنید
این غزل مثل هر غزل‎/ ساده است شاعرش تا همیشه ‎/ آماده ست
گرچه از اوج خویش افتاده ست مریمِ جعفرى ست کف بزنید»
شاید بیت پایانى، تنها یک خودستایى شاعرانه به نظر برسد اما نوعى احیاى آوردن نام شاعر است در بیت پایانى غزل که دهه هاست از غزل معاصر حذف شده است، مضاف بر این که، مسبوق به سابقه است در اکثر غزلیات هزار سال اخیر تا پیش از دهه پنجاه.
دو
«خواب مانده ام که مانده ام خواب دیده ام که دیده ام
قهرمان پشت صحنه ام پرده را خودم کشیده ام
هرچقدر تند مى دوم روى خط اولم هنوز
بیست و هشت سال مى شود روى غلتکى دویده ام
متن اصلى ام که مرده ام زندگى ضمیمه ام شده
بس که مرگ را ورق زدم تا ضمیمه ام رسیده ام
روز من هزار و یک شب است لحظه لحظه در روایتم
در روایتى که لحظه اى ست قصه هاى بد شنیده ام
چون که حرفهام کهنه است روى پوست مى نویسمش
روى پوستى که سال هاست از پس سرم بریده ام»
«زخمه» را مى توان یک جهش بلند در سیر کارى شاعر دانست و البته با توجه به تجربیاتى که از این دست جهش ها دارم، ممکن است یک «پایان» باشد ‎/ متأسفانه هر جهشى، ترغیب ها و تشویق هاى بسیار را به همراه دارد که شاعران جوان را مقهور خود مى کند و هرچه به این ترغیب ها و تشویق ها، همگانى تر و مورد تأیید بزرگان اهل تمیز باشد، آینده آنان ، ویران تر! باور کنید که این تفکر، سیاه اندیشى نیست و حاصل نگاه منصفانه به زندگى ادبى بیش از ۵۰ شاعر «فوق مستعد» از نیما به این سوست. مریم جعفرى آذرمانى، اکنون در سى و یک سالگى خود، تأییدى همگانى را از سوى پیشکسوتان به همراه دارد و بزرگترین حامى معنوى شعر او «محمدعلى بهمنى»ست که قدر شعر و جایگاه ادبى اش در شعر چهار دهه اخیر ایران، محتاج توضیح نیست. آنچه «بهمنى» را - بیش از آن که از شعر «میرزایى» به دفاع برخاست- جذب شعر آذرمانى مى کند، به گمانم همان ردپاى ریشه هاست و این که غزل جعفرى آذرمانى، به چارچوب هاى غزل هزارساله وفادار است و مخصوصاً «قافیه» را از آن نقش محورى در استحکام مضمون و روایت ساقط نکرده است. [پدیده اى که امروزه به هر سایت و وبلاگى که اختصاص به غزل جوان دارد سرى بزنید شاهد آن خواهید بود به گونه اى که اگر چینش مصراع ها را عوض کنیم، اکثر، به دشوارى و اغلب ، به ناممکنى، قافیه را مى توان جست یعنى فرقى میان «قافیه» با باقى کلمات نیست یعنى این آثار، در یک جمله : «غزل نیستند» شعرهایى نیمایى اند که به جاى کوتاهى و بلندى مصراع ها، به تساوى مصراع ها رسیده اند و خب! چه نیازى ست به این همه زحمت شعر نیمایى بگویید و خلاص!] غزل هاى تازه مریم جعفرى که با «زخمه» منتشر شده اند حاوى ویژگى دیگرى نیز هستند نسبت به غزل هاى کتاب قبلى اش«پیانو» و آن هم این است که نوعى رهایى از «مضمون»[در عین «مضمون سازى»] که خاص شاعران سبک عراقى ست به «فرهیختگى بیشتر فضایى» و «معنایى» شعر او کمک کرده است. این شیوه را در شعر بهمنى و منزوى هم مى توان سراغ گرفت؛ یعنى به گونه اى بى خیالانه و غیرعمد به سراغ یک «مضمون» رفتن که انگار آن «مضمون» کلامى عادى ست که از ازل در زبان شاعر کاربرد داشته.
«هرکس که رسیده است تا سطحش، سطحى ست که از خودش فراتر نیست
باید فقط از غرور بنویسد از آینه اى که در برابر نیست
هرچند غزل به خون من آمیخت تیغى به رگم کشید و جوهر ریخت
هرچند که سر به گردنم آویخت در سطح به جز قلم، سرى، سر نیست
خوب از همه مى رسید و بد از هیچ، خوب است و به بد کشیده مد از هیچ
تا چند صدا در آورد از هیچ، در حلق جنون، صداى دیگر نیست
تاریک نوشته ام نمى داند روشن بنویسمش نمى خواند
خواننده من به نور حساس است چشمش که شبیه چشم من ، تر نیست
تا شعر نخوانده روبه بالایم تا کف بزنند رو به پائین ام
تشویق مخاطبان چه تکرارى است هر چند سرودنم مکرر نیست
دستم به جنون کلید را چرخاند پایم به لگد، دهان در را بست
حالا شب شعر من خصوصى شد دیوار چهار گوش من ، کر نیست»
و خب باید منتظر آثار بعدى ماند که پیش تر خواهند رفت یا پاى پس خواهند کشید.