درباره‌ی روزمرگی و شعر
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در فصلنامه شعر  شماره 66 ـ ویژه‌نامه روزمرگی و شعر ـ تابستان 1388)

نوشتن درباره‌ی شعر و روزمرگی اگرچه به خودِ شعر که گزارش‌هایی  از زندگی‌ست برمی‌گردد اما شعر در ذات خود در تضاد با روزمرگی قرار می‌گیرد. زیرا از ابزاری استفاده می‌کند که کلام معمول را به کلام غیر معمول البته نه لزوما پیچیده تبدیل می‌کند. حتا اگر از روزمرگی‌هایمان بنویسیم باز هم شعر، مقابل روزمرگی قرار می‌گیرد. فرض کنیم دو دوست هر روز در زمانی معین قرار می‌گذارند در نیمکت یک پارک می‌نشینند و از اتفاقات روزمره خودشان می‌گویند چند روز می‌گذرد یکی از آن‌ها این شعر حسین منزوی را می‌خواند:
چشمی به تخت و پخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
بعد از گفته شدن این دو سطر آیا حال این دو دوست فرق نخواهد کرد؟ تا گفتن حرف‌های معمولی روزمره؟
صحنه‌ی دیگری را تصور کنید. دوستی به دوست دیگرش می‌خواهد عکسی خاص از هوشنگ ابتهاج را به صورت پوستر هدیه کند در اینترنت جستجو می‌کند و عکس دلخواه خود را پیدا می‌کند و بعدازظهر می‌رود عکاسی تا برایش این عکس را بزرگ کنند و با کاغذ بزرگ به صورت پوستر پرینت بگیرد کارمند عکاسی که پشت مانیتور نشسته است از صبح مشغول کار بوده و حالا که دارد همان کار معمولی‌اش را انجام می‌دهد ناگهان از مشتری می‌پرسد این عکس کیه؟ مشتری می‌گوید: هوشنگ ابتهاج. کارمند می‌گوید: چه کاره‌ست؟ مشتری می‌گوید: شاعر است. کارمند می‌گوید: شعراش خوبه؟  مشتری می‌گوید: مثلن یک بیتش اینه:
آه کز تاب دل سوخته جان می‌سوزد
ز آتش  دل چه بگویم که زبان می‌سوزد

کارمند لبخند می‌زند و چه بسا فکر می‌کند که چقدر این بیت حرف‌های او را  در توصیف یکنواختی زندگی‌اش گفته است
صحنه‌ای دیگر: تصور کنیم شخصی وارد کافی نت می‌شود بعد از اینکه کارش را انجام می‌دهد برای حساب کردن به سمت میز کارمند کافی نت می‌رود که غرق در حساب مشتری‌هاست. کاغذی از بین کاغذهای دیگری که از اینترنت پرینت گرفته در می‌آورد و بعد از حساب کردن پول به کارمند کافی نت می‌گوید: آقا این شعر هم برای شما. کارمند کافی نت قبل از اینکه حتا شعر را بخواند خوشحال می‌شود و این فقط به خاطر این است که فهمیده آن چه روی کاغذ است شعر است دیگر حتا نمی‌پرسد شعرِ کیه یا شعرو بخون. هیچ چیزی حتا یک شاخه گل یا یک عکس زیبا هم نمی‌تواند جایگزین کارکرد شعر در این موقعیت شود
البته هر چیزی می‌تواند انسان را از روزمرگی نجات دهد اما شعر در این میان نقش خاصی دارد چه چیزی در شعر هست که در چیزهای دیگر نیست؟ شعر به دلیل آنکه تنها ابزارش همان کلماتی است که انسان برای صحبت کردن استفاده می‌کند و صحبت کردن اولین ارتباط انسانی است پس نقش مهمی دارد و چرا یک نگاه محبت آمیز را بدون آنکه کلمه‌ای در آن به کار ببریم شعر ننامیم؟
فشارهای روحی و روانی نیز در گرایش به شعر بی‌تاثیر نیست در واقع روزمرگی خود نوعی فشار روانی‌ست که خود به خود انسان را به سمت شعر حرکت می‌دهد حالا چه شاعر باشد چه شعردوست. در واقع شعر که مرهم بسیاری دردهای بشری‌ست قطعا مرهم بخشی از آن یعنی درد یکنواختیِ زندگی نیز هست
از شعر چه انتظاری داریم؟ شعر را می‌خوانیم  اگر شاعر هم نباشیم. اما شاعر را انسان خاصی تلقی می‌کنیم زیرا دست کم کسی است که می‌اندیشد و این دست کم همان حداکثر است یعنی مقام اندیشیدن در یک فرد او را از دیگران متمایز می‌کند و هر چه قدرت اندیشیدن بیشتر باشد قدرت تخیل بیشتر است در زندگی روزمره با اندیشیدن چقدر می‌توان از یکنواختی یا همان روزمرگی کم کرد؟ وقتی فکر می‌کنیم زمان زودتر می‌گذرد و زمانی که زودتر میگذرد یکنواخت نیست.
موقعیتی را هم می‌توان تصور کرد که در آن شاعر گرفتار روزمرگی شود شاعران در بیان عادت دارند عادی حرف بزنند اما در شعر این کلام غیر عادی می‌شود حالا خود شاعر آیا گرفتار روزمرگی می‌شود؟ پس چگونه شعر که خود در جهت خلاف روزمرگی عمل می‌کند می‌تواند پدید‌آورنده‌ی خود را گرفتار روزمرگی کند؟ باید دید سیر شعری شاعر چیست اگر شاعری در چندین شعر پشت سر هم از یک موضوع واحد بگوید یا از یک فن خاص بیانی استفاده کند شعرش به تکرار نخواهد رسید؟ همین تکرار است که شعر شاعر را هم یکنواخت می‌کند شاعری که در مقطع‌های زمانی متوالی تغییری در کار خود به وجود نیاورد خودش را تکرار می‌کند و بدون آن‌که خود بداند به روزمرگی عادت خواهد کرد غیر شاعران در برخورد با شعرهای تکراری ممکن است چاره‌ای برای روزمرگی‌شان پیدا کنند اما در اینجا خود شاعر است که گرفتار روزمرگی شده است
اگر در تمام لحظه‌های زندگی فقط با واقعیت روبرو باشیم عملا هیچ احساس انسانی نخواهیم داشت. مردم با خیال زندگی می‌کنند و  بهترین چیزی که خیال را تحت تاثیر قرار می‌دهد شعر است. پس این واقعیت است که نقش روزمره‌کننده را ایفا می‌کند و شعر، حقیقتی است که اگر نمی‌شود نویسنده‌ی آن بود می‌توان دست‌کم خواننده‌ی آن شد.

عنوان مطلب برگرفته از این سطر محمدعلی بهمنی است:
دریافتم که شعر، مسیحای دیگری‌ست...