من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یداله رویایی» ثبت شده است

چقدر شعر را ساده گرفته ایم!


مصاحبه ای با شمس لنگرودی درباره شعر امروز، در تاریخ 25 دی ماه 1395 در ایسنا منتشر شده با عنوان «خیلی از نوشته‌ها خزعبل و هذیان است». انتقاداتی بر بعضی از حرفهای این شاعر و پژوهشگر دارم، به این شرح:

بر خلاف  آنچه آقای لنگرودی می گویند، به نظر من اگر مخاطب برای شعر خاقانی وقت بگذارد، متوجه می شود که اصلاً ارتباط با شعر خاقانی با رمز و اسطرلاب نیست، بلکه بسیار هم، زبان و اندیشه و صور خیال واضحی دارد فقط باید با جهانِ شاعریِ او آشنا شد، به هر حال خاقانی شاعرِ با سوادی است و قرنها از ما فاصله دارد، خوب معلوم است که باید بعضی اصطلاحات را به فرهنگ لغت مراجعه کرد، خیلی از شعرهای سعدی و حافظ هم آسان نیست، فقط چون مخاطب آنها را زیاد شنیده و حتا حفظ کرده، ممکن است تصور کند که کاملا آنها را می فهمد، ولی آیا از لحاظ ادبی هم آنها را می فهمد یا فقط هاله ای از معنا را متوجه می شود؟ و بالاتر از این، مگر خاقانی علم غیب داشته که چند قرن بعد، عده ای می آیند و هر سطر بی معنی و بی موسیقی و بی فرم را با در دست داشتنِ تریبون های کتبی و شفاهی شان، به عنوان شعر معرفی می کنند؟ علاوه بر اینکه جغرافیای زیستی خاقانی متفاوت بوده و در پیِ آن نوعی ویژه از شعر فارسی را ارائه داده، اصلاً به نظر من خاقانی پیچیدگی ندارد، بلکه برای اذهان ساده و مخاطبان عام قابل درک نیست. من هم وقتی شعر را تازه شروع کرده بودم نوجوان بودم و به نظرم خاقانی سخت بود، اما بعد از مدتی که مطالعاتم بیشتر شد متوجه ارزشهای ادبیِ آثار خاقانی شدم.
نکته دوم اینکه، گذاشتنِ نام یداله رویایی در کنار دو نام دیگر، دور از انصاف است، به عبارت دقیقتر می شود گفت از یک سنخ نیستند، الان قصد نقد و ارزشگذاری بر آثار دو نام دیگر را ندارم چون اصولاً شیوه حضورشان در شعر و نقد معاصر متفاوت از یکدیگر است، اینجا فقط درباره رویایی صحبت می کنم و باید بگویم که حداقل چیزی که رویایی به شعر امروز اضافه کرده این است که به زبان، به عنوان یک هنر نگاه می کند، نه وسیله ای برای تطمیع جامعه، رویایی برعکس برخی از معاصران برای اتفاقات سیاسی اجتماعی، هرچیزی را که مردم بپسندند نمی گوید، رویایی خودش است و شبیهی ندارد و تمامِ موجودیتش در شعر معاصر وابسته به تلاش خودش است، هیچ وقت هم سعی نکرده که تظاهر به مردم دوستی کند و مرید جمع کند. من به شخصه با اینکه در اصل شاعر غزلسرا هستم، نه تنها شعرها و نقد و نظرات رویایی در شعر معاصر را جدی و دقیق می دانم، بلکه حتا همان چند سطری که در وبلاگش به عنوان یک امر روزمره منتشر می کند، به من حس نوشتن می دهد، این قضیه برای کسی که اهل خودِ نوشتن و لذت بردن از نوشتن نباشد، شاید آنچنان قابل درک نیست.
نکته سوم این که آقای لنگرودی می گویند شعرهای بودلر و پل والری را می فهمند، خب از کجا می فهمند؟ هرچقدر هم که زبان فرانسه بدانند یا ندانند، شعر را با ترجمه ی متنی یا ذهنی و  آن هم ذهنیتِ فارسی می فهمند، خوب این قابل قیاس با زبان مادری نیست، برای اثبات این امر باید بگویم: شعر بودلر و والری که هیچ، من می توانم شعر مالارمه را که اصلا در زبان فرانسه هم چندان قابل فهم نیست، چنان به فارسی ترجمه کنم که بشود یک شاعر ساده نویس! کاری ندارد چند کلمه از یک بند شعر درآوردن و چیدنِ آن در نحوِ زبان فارسی. به هر حال هر چقدر که به یک زبان غیر مادری تسلط داشته باشیم، آن شعر را با زبان مادری خودمان قضاوت می کنیم و این نمی تواند معیاری برای شعر باشد. و حتا برعکس، بارها پیش آمده که یک ترانۀ عامه پسند فارسی را با دوستانم به عنوان شوخی به زبانِ مثلا انگلیسی ترجمه کرده ایم و دیده ایم که در زبان انگلیسی چه شاهکاری شده است!
نکته بعدی اینکه، بسیاری مخاطبانی که به زعم ایشان با شعر آشتی کرده اند، اصلا آشتی نکرده اند، آنها فقط برای آنکه مثلا مد شده است که کتاب شمس لنگرودی را بخرند، آنها هم می خرند، کاری ندارد: می توانید به شکل اتفاقی هم که شده از چند تا از همین مخاطبان بپرسید که معنای فلان شعرتان چیست، آن وقت معلوم می شود که با شعر آشتی نکرده اند، با یک نوع تظاهرِ کتاب خریدن که اصلاً حاصلِ فرهنگی ندارد آشتی کرده اند، جنبه دیگر هم دارد: شاید بتوان گفت که همین ساده نویسی کاری کرده که مخاطب برای درک شعر، تنبل هم شده است، آنقدر ساده و گاهی نه چندان معنی دار بوده، که مخاطب اصلا یادش رفته که استعاره و کنایه و پیچیدگی های فکری و بیانی نیز وجود دارد، پیچیدگی هایی که ناشی از طبیعتِ زبان و مسائل اجتماعی و انسانی است، نه پیچیده کردنِ مسائل، در واقع می شود گفت نه شعرهای پیچیده، بلکه همین جریان ساده نویسی است که مسئله ی شعر و مخاطب را پیچیده کرده است.
درباره ی این که آقای لنگرودی شعر خودشان را سهل و ممتنع می دانند و تلویحاً با شعر سعدی قیاس می کنند باید گفت  شعر آقای لنگرودی از سهل و ممتنع بودن گاهی اوقات اولی را هم ندارد چه برسد به دومی، بارها شده است که بسیاری از شعرهای ایشان و همفکرانشان برای مخاطبانِ جدی شعر که این سو و آن سو با آنها برخورد داشته ام، غیر قابل درک بوده است، در حالی که همین ها شعر خاقانی را بسیار دوست دارند و می فهمند، باید دقت کنیم که مخاطبهای جدی شعر، ذهن پیچیده ای دارند و بعضی شعرها که با صفت ساده، توصیف می شوند، برای این مخاطبان، هنر به حساب نمی آید و هنگام خواندنِ این متون درک ذهنشان ممکن است بالاتر از سطح اندیشه و زبانی باشد که در متن هست، دلیلش هم واضح است: ذهن ساده را می شود با تمرین و مطالعه و تجربه ی نوشتن، پیچیده کرد، اما متن ساده، ذهن پیچیده را تحت تأثیر قرار نمی دهد.

مریم جعفری آذرمانی
25 دی 1395

نامه دوم یداله رویایی


نامه


پاریس، بیستم آوریل 2008

31 فروردین 1387

آذرمانی عزیز،

سکوت مرا ببخشید، که سکوت فراموشی نیست. خیلی وقت است که تصمیم دارم نامۀ شما را از روی میزم بردارم با همین چند خط، که باری از من بر نمیدارند، ولی باری را به زمین می‌گذارند که از شما در ذهن من می‌چرخد، و می‌رسد، مثل بار درخت. و مثل آن بیت بیدل که برای من نوشته‌اید، و اینجا گاه و بیگاه به زبانم می‌آید، و شما را تا سر زبانم می‌آورد، و معذلک نمی‌دانم چرا دیر برایتان می‌نویسم با اینکه «بیگاه نوشتن» به عادت‌های من بیشتر نظم می‌دهد، تا وقتی برای نوشتن. «وقتی برای نوشتن» نوشتن را از من می گیرد. منظورم توجیه تأخیر نیست. فرصتی است برای اینکه بگویم همیشه آنچه مرا بیشتر به تأمل کشانده است شیوه های نوشتن بوده است، نه خودِ نوشتن. به راه خودم هم که رفته‌ام در سر چارراه‌ها تأمل بسیار کرده‌ام. به هر دو راهی که رسیدم به راهی رفتم. و به راهی که می‌رفتم مرا از راهی که نمی‌رفتم دور می‌کرد، احساس من این بود. نمی‌خواستم به جائی برسم. و آن جائی هم، همان راهی بود که می‌رفتم، همیشه در راه! حالا هم «پیانو» توقفم می‌دهد. مثل وقت‌هایی که راهم به دو راهی می‌رسید.

شما چی؟ گاهی از خود پرسیده‌اید که راهی که می‌روید شما را از راهی که نمی‌روید دور می‌کند؟ اوه، این سایه‌ای که گفتید اسیر شما نیست معذلک اسیر شما می‌مانَد. نیمرخی که از کنار جاده نیمرخِ راه را بهتر از ما می‌بیند، و نیمرخِ راه‌ها را. می‌خواهد با پشت سر بماند ولی ما برنمی‌گردیم که برنگردیده باشیم با اینکه می‌دانیم همین پیش رو لحظه‌ای دیگر پشت سر خواهد شد. چون می‌رویم. من این رفتن را در «پیانو» می‌بینم. زیبا است. قفای ما زیبا است، وقتی که بهتر است. و در بهترین شرایط بودن، شرطِ زیبایی است. بهترین‌های ما همیشه در راهند. و این همان چیزی است که برای شما در سال نو آرزو می‌کنم: بهترین‌هایتان!

با شما: (امضا یداله رویایی)

بعدالتحریر:
ـ به من از خودتان حرف‌های تازه و غزل‌های تازه بفرستید.





پی نوشت وبلاگ:
نامه اول ایشان را بخوانید در: اینجا

نامه‌هایی به نام مرگ

درباره یداله رویایی و کتاب هفتاد سنگ قبر

مریم جعفری آذرمانی
 
(منتشر شده در روزنامه کارگزاران 26 آبان 1387، ویژه انتشار  چاپ چهارم کتاب هفتادسنگ قبر)


چند دهه از نوشته‌شدن مانیفست شعر حجم می‌گذرد ولی هنوز اسمی به جز یدالله رویایی را نتوانسته است نشان بدهد. زیرا توانایی این مانیفست همان توانایی رویایی است که در هیچ یک از اطرافیانِ شعری‌اش به این شدت خوانا نبوده است، قدرتی که در وصل کردن پیچ و مهره‌های زبان حتی در گذراترین متن‌های رویایی وجود دارد:

و ساکن خرابه هر غروب/ گرگِ قرمز را/ تا افق روانه می‌کند/ ص111

نمی‌شود گفت که مانیفست رویایی نقطه‌‌آغاز اوست بلکه بهانه‌ای است برای تیزبین کردن خواننده، متن مانیفست شاید راهنمایی باشد که متن‌های دیگر رویایی را برای خواننده جدی‌تر کند، نیازی که هر شاعری برای طرح متنش دارد و چه متنی تاثیرگذارتر از یک مانیفست که در هر زمانی می‌تواند به دلیل مورخه‌ای که زیر آن امضا شده است به عنوان سندی شعری، مثل متنی ارجاعی، ضربانی مداوم داشته باشد. مانیفستی سرشار از رابطه‌هایی متناقض‌نما در خود یا (les paradoxes des soufis) به زبان فرانسوی‌اش یعنی متناقض‌نمایی‌های صوفیان یا همان مترادفی که برای شطح وجود دارد:
صخره سیل را تا می‌کند/ و مانع می‌گذرد از من/ شفاف می‌مانم/ وقتی متراکم از خویشم/ ص150/

این رابطه‌ها یعنی تا شدن سیل، گذشتن مانع از من و مثال‌هایی از این گونه که در شعرهای رویایی با بسامد بالایی اجرا شده است، پیشینه‌ای در عرفان هم‌سرزمینان و هم‌زبانانِ او دارد. عرفانی که به صورت متناوب در متن‌های تاریخِ نویسندگیِ ایرانیان و در نویسندگانی حتی به ظاهر متفاوت از حافظِ شاعر تا روزبهان بقلیِ نثرنویس وجود دارد. شاید حرکت رویایی از نقطه‌ای شروع می‌شود که روی خطی طولانی از گذشته در انتظار نمود است و در جهانی مدرن یا میل‌کننده به سمت آن هستی پیدا می‌کند اگرچه عرفان، دیگر حافظه‌ای بیش نیست اما رویایی روی چیزی در عرفان نشانه‌گذاری می‌کند و به بازتوصیف آن اصرار می‌ورزد که حتی به زیر‌متنش، رنگی عرفانی نمی‌دهد و آن ویژگی چیزی نیست جز زبان‌بازی:
در من از تو فاصله‌هایی است
من در تو نیستم
وقتی که از تو فاصله در من می‌گیرم
مثلِ
جداییِ تو از با من/ ص56/

زبان‌بازی در شعر رویایی نه فقط در سطح آن است بلکه بازی‌اش در حوزه‌ معنایی تا جایی پیش می‌رود که خواننده برای تشریح آن نیازمند معنادهی به متن و حجم‌دادن به آن است. کاری که در متن‌هایی مثل مقاله‌های شمس و کمی در داستان‌های سهروردی و شعرهای بیدل دهلوی و ... انجام شده است.
نمایشی که شعر حجم روی صحنه‌ شعر امروز اجرا کرده است تمام دست‌اندرکارانش خودِ رویایی است. رویایی در یک زمان (که همان حرکت شاعری‌اش در طول این چند دهه بوده است) بازیگر و کارگردان این نمایش و مانیفست شعر حجم همان متن نمایشنامه است اگرچه امضاهای دیگران پای آن خورده باشد اما این رویایی است که به امضای خود عمل کرده است زیرا تاکنون هر شعری که زیر فرمان حجم‌گرایی نوشته یا اجرا شده است حکم چشم اسفندیار را داشته ولی شعر رویایی با مطالعه‌ روز افزون و درک امروزینی که از متن‌های زبان‌محور ادبیات گذشته دارد خود را رویین کرده است و چشمش را که همان فوت آخر کوزه‌گری اوست به هیچ یک از اطرافیانِ شعریِ خود نشان نداده است، رابطه‌هایی که در متن رویایی است اگرچه همان رابطه‌های متن‌های کهن است اما با جزء‌نگری بیشتر آن را روشن‌تر و شاید بلیغ‌تر کرده و در این تبلیغ شعرگرایانه، رویایی مبلّغ زبان است زبانی که در آن کلمه‌ها شکلی منشوری را ایجاد می‌کنند و مثل زاویه‌ها و نقطه‌های یک منشور در تعامل با یکدیگرند:
من مرگ خود بودم/ آیینه‌ای که تشنه‌ی خود بود/ آیینه تشنه‌تر از خود بود/ آیینه آبِ منجمدِ من بود/ ص96/

رابطه‌ بین مرگ و خود و تشنه و منجمد با رابطه‌ بین خود و من و آیینه و آب و رابطه‌های دیگری که بین کلمه‌ها در این چند سطر می‌توان دید شاید دو کلمه‌ مرگ و بود را در این شعر به دو نقطه تبدیل می‌کند که کلمه‌های دیگر را به صورت منشور به هم وصل می‌کنند یا می‌توان دو نقطه‌ یا چند نقطه دیگر برای منشور ساخت: آیینه و خود و بود یا: من و بود و... یا...

رویایی در هفتاد سنگ قبر به شخصیت‌هایی می‌پردازد از صادق گرفته تا فروغ از مادر گرفته تا سقراط... و این شاید تلاشی برای دیدن فرد بودن خود در میان فردهایی که متن‌ یا اثرشان بعد از رفتن باقی مانده است و خود رویایی شاید یکی از آنها باشد:
گاهی فکر کرده‌ام که یک میلیون قربانی کجا دفن می‌شوند... ( از نامه‌ای به فرامرز سلیمانی)
این همان فکری است که هر ذهنی آن را یک‌بار پرسیده است اگرچه ناخودآگاهانه، اما رویایی این ناخودآگاهی را به آگاهی‌اش کشانده است.
او گاهی دیدگاهی کاملا زمینی از آسمان دارد تا جایی که برای او:
دعا= زبان دست/ص150/
می‌شود و گاهی دیدگاهی کاملا آسمانی از زمین دارد:
زخمی به هیچ‌کس نزدم/ با مرگم/ شروع دوباره‌ام را/ این‌جا/ آوردم/ ص30/

و این همان پارادوکس است؛ پارادوکسی از یک صوفی نه، بلکه از یک شطح‌پردازِ مدرن که مدرن بودنش، صوفی‌بودنش را محو می‌کند و این هم پارادوکسی دیگر...

نامه یداله رویایی


به مریم جعفری آذرمانی

پاریس، 5 دسامبر 2007 (14 آذر 86)

شاعر عزیز،

یک تشکر بزرگ برای ارسال «پیانو» !

چند روز پیش رسید، و چند روز دیگر هم در دست‌های من می‌ماند. مرا به حرف می‌برد، و به دورتر از حرف. در شعر، امروز زیاد نیستند کسانی که می‌شود به آنها گفت که شعر هنوز حرف آخرش را نگفته است.

قدرت شما در پیانو غزل را از قلمرو غزل دور می‌کند، کار نویسش جهانش مرز نمی‌شناسد. همین نوع نزدیکی‌هایی که شما به زبان ( و به چیز) دارید ما را در خطی ناخوانا مشترکمان می‌کند، که انگار زیر نگاه حجم مانده‌اید. امروز شما تنها کسی هستید که می‌توانید غزل را « قطعه شعر» کنید. آنچه ما کم داریم « قطعه شعر» است نه شعر.

با آرزوهائی که برایم کرده‌اید می‌مانم، تنها با اطرافم، فعلا همین چند سطر را از من داشته باشید، که شما را هم من در همین چند سطر دارم.

با شما یداله رویایی