من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یزدان سلحشور» ثبت شده است

شاعری که «قانون» را زیرپا گذاشت!


نگاهی به مجموعه غزل قانون سرودۀ مریم جعفری آذرمانی

یزدان سلحشور

(منتشر شده در خبرآنلاین در تاریخ 2/9/1390)

غزل، چشم‌وچراغ شعر ایران است؛ هزار سالی‌ست که این‌طوری‌ست حتی همان موقع که مستقل نبود و نام‌اش «تغزل» بود و اولِ «قصیده» جا داشت [ما به ازایی از همان روندی که 500 سال بعد در اروپا، محل اتصال «رمانس» و «رمان» شد در روایت]. این چشم‌وچراغ بودن آن‌قدر است که بهترین و در یادماندنی‌ترین آثار نوی پس از انقلاب ادبی نیما نیز، همزاد این «قالب ادبی» و «به‌روز شده»ی آن‌اند.
 این «به‌روز شدگی» البته مانع نشد که غزل‌سُرایان، صحنه را به نوگرایان واگذارند؛ ابتدا با حمله و بعد با دفاع و آخرش، با استفاده از امکانات پیشنهادی حریف، ورق را برگرداندند. «غزل خون»، «حنجره‌ی زخمی تغزل»، «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود» و در نهایت «دشت ارژن»، آینده‌ای را رقم زد که «شعر جوان» ایران، نه از زیبایی پاریسی شعر نیمایی بهره گرفت نه از رنگارنگی اسپانیایی شعر سپید و نه از ساده‌گرایی لندنی شعر منثور؛ در میانه‌ی دهه‌ی هفتاد، گرچه «علی معلم» سرمشق بود و «قیصر امین‌پور»، ستاره و علی‌رضا قزوه، مقرب و عبدالجبار کاکایی، یک رویا و محمدعلی بهمنی، یک قله، اما غزل جوان ایران نه از مسیر مؤسسه‌ای که این نام را بر خود داشت‌ [خانه شعر جوان] که از مسیری جدا، به استقلال رسید در «مرد بی‌مورد» سعید میرزایی و غزلیات هادی خوانساری.
در دهه‌ی هشتاد، این دو، الگو بودند؛ بت بودند البته برای شکستن! هر که رسید تبرش را حواله‌ی این بت‌ها کرد اما هنوز بااستعدادترین این جمع تازه هم نتوانسته‌اند به موفقیتی مشابه [لااقل از باب پذیرش تاریخ کوتاه‌مدت ادبی] دست یابند. با این وجود، دو نفر در این میان استثناء شدند: حامد ابراهیم‌پور با «دروغ‌های مقدس»اش ، به تازگی و مریم جعفری، با سابقه و کتاب‌هایی به مراتب بیشتر.
«قانون» کتاب ششم جعفری‌ست [که اکنون پسوند آذرمانی را نیز به نام‌اش افزوده روی جلد و البته از کتاب سوم، این پسوند، مرئی شده!] او، زود به زود متشر می‌کند و در واقع، از کتاب همان استفاده‌ای را می‌برد که دیگران، از رسانه‌های طبعی یا تصویری! «کتاب» ماندگار است و قابل استناد و جعفری، به این اصل واقف است اما اعتماد به نفسی که دارد او را از درک واقعیتی برتر، دور کرده است: ماندگاری کتاب، هم پیروزی‌ها را در بر می‌گیرد هم شکست را!
روایات به ما می‌گویند [شما بخوانید افسانه‌های امروزی و هزارویک‌شب دوهزارو یازدهی!] که جعفری، یک حامی کلامی خیلی مشهور دارد که بخش قابل توجهی از پذیرش‌اش در بدنه‌ی جامعه‌ی ادبی امروز، مدیون حمایت‌های اوست: «محمد علی بهمنی» [نمی‌دانیم نظر این حامی درباره‌ی این کتاب چیست یا... هنوز نمی‌دانیم] و یک حامی قلمی غیر مشهور دارد که حامی قلمی میرزایی و خوانساری هم ـ برای نخستین‌بار‌ـ در دهه‌ی هفتاد بود. نظر این حامی قلمی غیر مشهور [تا آنجا که من برابر آینه، از او پرسیده‌ام!] درباره‌ی «قانون» چندان مثبت نیست نه به این دلیل که غزل‌های بدی دارد یا غزل‌های‌اش خواندنی نیست بلکه به این دلیل روشن، که «مُهر» شاعر، پای اغلب این آثار نیست و این غزل‌ها، می‌توانند متعلق به هر یک از «همنسلان با استعداد وی» باشند. [یک افسانه‌ی شخصی که از سوی آن حامی قلمی غیر مشهور، در محفلی خصوصی نقل شده به ما می‌گوید که محتملاً اکثر این آثار، نه آثاری جدید که «آشپرخانه در هفته‌ای که گذشت» است یعنی آثاری که سال‌ها قبل، ابتر، گفته شدند و اکنون، با افزایش مهارت شگردی شاعر، شکل و شمایلی نو یافته‌اند اما افق ذهنی را، موتورکار را که نمی‌شود به همین سادگی عوض کرد!] او، در آن گفتگوی خصوصی برابر آینه، به من گفت که برخی از این غزل‌ها را دوست دارد به دلایلی متضاد با دلایل ذکر شده؛ مثلاً این غزل را:
من که هرگز نگفتم تو را بیشتر از خدا دوست دارم
نقطه را جابه‌جا کرد و دیدم تو را هم جدا دوست دارم
مثلِ مرغابی احساس من گاه ماهی و گاهی پرنده‌ست
منطقی‌تر بگویم تو را مثل آب‌وهوا دوست دارم
بیش از اندازه می‌خواستم بیش از اندازه باید تو باشی
چون نمی‌دانم آیا تو را تاکی و تا کجا دوست دارم
تو یکی هستی و من یکی نه دو تا نه نهایت نه، انگار
کار من با عدد نیست وقتی به شدت تو را دوست دارم

پی نوشت توضیحی شاعر:

برخلاف نظر منتقد گرامی، شعرها فقط در همان تاریخی سروده شده اند که زیر هر شعر گذاشته ام و به ندرت اتفاق افتاده است که بیتی گفته باشم و بعد از مدتی آن را غزل کرده باشم، این اتفاق در کل کتابهای منتشر شده از من، شاید حتا پنج بار هم نیفتاده باشد و مخصوصا در کتاب قانون حتا یک شعر هم اینگونه نبوده است.

پیروزی تمام‌عیار برای غزل جوان



نگاهى به مجموعه غزل «زخمه» از مریم جعفری آذرمانى
یزدان سلحشور

(منتشر شده در روزنامه ایران،۱۰ دى ۱۳۸۷)

یک
«هستم که مى نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمى نویسد انگار در جهان نیست
من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویى در این میان نیست
آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفى ست مانده در من، مى سوزد و دهان نیست
لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعرى که در زبان نیست»
مریم آذرمانى [یا چنان که از کتاب هاى پیشین اش مى شناسیم: مریم جعفرى] متولد ۱۳۵۶ است و با همان دو کتاب نخستین [سمفونى روایت قفل شده و پیانو] ثابت کرده است که غزلش نه از جنس غزل «پسا مشروطه» است که بزرگانش رهى و پژمان و غیره اند و نه از جنس غزل «پسا نیما» که شهریار و فیروزکوهى و ابتهاج و عماد و اخوان را مى شناسیم از میانه ایشان؛ که مشهورترند و نه از جنس «غزل نو» که منزوى و بهمنى و پدرام و رجب زاده از چهره هاى مشخص آن اند و نه از جنس غزل «دشت ارژن» و نه از جنس «غزل دهه شصت حوزه هنرى» که امین پور و حسینى و باقرى و محمودى و قزوه و کاکایى از آن میان مشهورترند و نه از جنس غزل قائم به ذاتى چون غزل «معلم» و نه از جنس غزل «فرم» و نه و نه؛ اما در واقع، همه این ها هم هست. به گونه اى اشتراک ساختارى این آثار است در متنى واحد و از این رو، آثار مریم جعفرى آذرمانى، در شعر دو دهه اخیر، یک «اتفاق» است؛ اتفاقى هیجان انگیز که مخصوصاً پس از آخرین اتفاق از این دست یعنى انتشار «مرد بى مورده» [سعید میرزایى] در دهه هفتاد، تا کنون تکرار نشده در حوزه غزل. تفاوت غزل «آذرمانى» با غزل «میرزایى» [که بعدها با همان قوت آن کتاب ادامه نیافت و گرچه پیروان بسیار یافت اما از آن میان، حتى یک تن هم به پایه و مایه او نرسیدند] در این است که غزل «میرزایى» همه آن آثارى که از آنها یاد نشد، نیست، چیز دیگرى است و جنسى دیگر و چندان ریشه در گذشته یک قرنى غزل پس از مشروطه ندارد اما غزل «آذرمانى» هم هست و هم نیست. «نیست» به این دلیل که «فضاسازى» ، «رنگ آمیزى»، «مضمون سازى»، کاربرد واژگان روزمره و روایات روزمره در آن آثار، شکل دیگرى دارد و «هست» به این دلیل که مى توان در جاى جاى این غزل، به ریشه ها بازگشت و گرماى غزل «پسا مشروطه» را با هوشمندى غزل «پسما نیما» آمیخته دید و «به روز شدن» غزل نو را رد پا جست و کاربرد نشانه شناسى آیینى را - به شکل جدیدش- که مختص غزل حوزه هنرى است در جاى جاى شعر آذرمانى درک کرد و تعمق «نیمه فلسفى- نیمه عرفانى» غزل معلم را دریافت و سادگى و راحتى غزل «دشت ارژن» را آمیخته با کاربرد اوزان جدید، رد گرفت و نزدیکى به منطق نثر غزل «فرم» را به عینه دید.
«به شما مى نویسم اینها را ‎/ آى مردم، مخاطبان منید
جوهر از خون چکیده است‎ این بار، حرف زخم است مرهمى بزنید
عنکبوتى است پشت هر غزلم ‎/ تار را مى تند قلم به قلم
که به چنگش گرفته در بغلم‎/ دور دردم کمى دوا بتنید
گفته ام از نبودن از بودن ‎/ از سرودن، مدام فرسودن
شعر یعنى به مرگ افزودن‎/که شما زنده هاى این کفنید
شرح حال شماست دفتر من‎/ اى درختان ریشه در سر من
مى نویسم اگرچه مى دانم که به هر شعر تازه مى شکنید
این غزل مثل هر غزل‎/ ساده است شاعرش تا همیشه ‎/ آماده ست
گرچه از اوج خویش افتاده ست مریمِ جعفرى ست کف بزنید»
شاید بیت پایانى، تنها یک خودستایى شاعرانه به نظر برسد اما نوعى احیاى آوردن نام شاعر است در بیت پایانى غزل که دهه هاست از غزل معاصر حذف شده است، مضاف بر این که، مسبوق به سابقه است در اکثر غزلیات هزار سال اخیر تا پیش از دهه پنجاه.
دو
«خواب مانده ام که مانده ام خواب دیده ام که دیده ام
قهرمان پشت صحنه ام پرده را خودم کشیده ام
هرچقدر تند مى دوم روى خط اولم هنوز
بیست و هشت سال مى شود روى غلتکى دویده ام
متن اصلى ام که مرده ام زندگى ضمیمه ام شده
بس که مرگ را ورق زدم تا ضمیمه ام رسیده ام
روز من هزار و یک شب است لحظه لحظه در روایتم
در روایتى که لحظه اى ست قصه هاى بد شنیده ام
چون که حرفهام کهنه است روى پوست مى نویسمش
روى پوستى که سال هاست از پس سرم بریده ام»
«زخمه» را مى توان یک جهش بلند در سیر کارى شاعر دانست و البته با توجه به تجربیاتى که از این دست جهش ها دارم، ممکن است یک «پایان» باشد ‎/ متأسفانه هر جهشى، ترغیب ها و تشویق هاى بسیار را به همراه دارد که شاعران جوان را مقهور خود مى کند و هرچه به این ترغیب ها و تشویق ها، همگانى تر و مورد تأیید بزرگان اهل تمیز باشد، آینده آنان ، ویران تر! باور کنید که این تفکر، سیاه اندیشى نیست و حاصل نگاه منصفانه به زندگى ادبى بیش از ۵۰ شاعر «فوق مستعد» از نیما به این سوست. مریم جعفرى آذرمانى، اکنون در سى و یک سالگى خود، تأییدى همگانى را از سوى پیشکسوتان به همراه دارد و بزرگترین حامى معنوى شعر او «محمدعلى بهمنى»ست که قدر شعر و جایگاه ادبى اش در شعر چهار دهه اخیر ایران، محتاج توضیح نیست. آنچه «بهمنى» را - بیش از آن که از شعر «میرزایى» به دفاع برخاست- جذب شعر آذرمانى مى کند، به گمانم همان ردپاى ریشه هاست و این که غزل جعفرى آذرمانى، به چارچوب هاى غزل هزارساله وفادار است و مخصوصاً «قافیه» را از آن نقش محورى در استحکام مضمون و روایت ساقط نکرده است. [پدیده اى که امروزه به هر سایت و وبلاگى که اختصاص به غزل جوان دارد سرى بزنید شاهد آن خواهید بود به گونه اى که اگر چینش مصراع ها را عوض کنیم، اکثر، به دشوارى و اغلب ، به ناممکنى، قافیه را مى توان جست یعنى فرقى میان «قافیه» با باقى کلمات نیست یعنى این آثار، در یک جمله : «غزل نیستند» شعرهایى نیمایى اند که به جاى کوتاهى و بلندى مصراع ها، به تساوى مصراع ها رسیده اند و خب! چه نیازى ست به این همه زحمت شعر نیمایى بگویید و خلاص!] غزل هاى تازه مریم جعفرى که با «زخمه» منتشر شده اند حاوى ویژگى دیگرى نیز هستند نسبت به غزل هاى کتاب قبلى اش«پیانو» و آن هم این است که نوعى رهایى از «مضمون»[در عین «مضمون سازى»] که خاص شاعران سبک عراقى ست به «فرهیختگى بیشتر فضایى» و «معنایى» شعر او کمک کرده است. این شیوه را در شعر بهمنى و منزوى هم مى توان سراغ گرفت؛ یعنى به گونه اى بى خیالانه و غیرعمد به سراغ یک «مضمون» رفتن که انگار آن «مضمون» کلامى عادى ست که از ازل در زبان شاعر کاربرد داشته.
«هرکس که رسیده است تا سطحش، سطحى ست که از خودش فراتر نیست
باید فقط از غرور بنویسد از آینه اى که در برابر نیست
هرچند غزل به خون من آمیخت تیغى به رگم کشید و جوهر ریخت
هرچند که سر به گردنم آویخت در سطح به جز قلم، سرى، سر نیست
خوب از همه مى رسید و بد از هیچ، خوب است و به بد کشیده مد از هیچ
تا چند صدا در آورد از هیچ، در حلق جنون، صداى دیگر نیست
تاریک نوشته ام نمى داند روشن بنویسمش نمى خواند
خواننده من به نور حساس است چشمش که شبیه چشم من ، تر نیست
تا شعر نخوانده روبه بالایم تا کف بزنند رو به پائین ام
تشویق مخاطبان چه تکرارى است هر چند سرودنم مکرر نیست
دستم به جنون کلید را چرخاند پایم به لگد، دهان در را بست
حالا شب شعر من خصوصى شد دیوار چهار گوش من ، کر نیست»
و خب باید منتظر آثار بعدى ماند که پیش تر خواهند رفت یا پاى پس خواهند کشید.

شعر نو در سایه «غزل متفاوت»


یزدان سلحشور

(منتشر شده در روزنامه ایران، 26/11/1392)

از اواسط دهه 70 بود که همزمان با تحولات شعر نو پارسی و پیشنهادهای جدید نوآوران «شعرهفتاد» برای تغییر، گسترش و نزدیکی شعر به زبان گفت‌و‌گو، حرکت موازی دیگری هم در حوزه غزل شکل گرفت که رفته‌رفته «شعر نو» را از تسلط چند دهه‌ای‌اش بر شعر کشور عزل کرد و خود به انتخاب نسل نو شاعران، بر تخت نشست. چرا؟ چه چیز در این غزل متفاوت‌ از قبل بود که نسل جوان را به سویش سوق داد تا هم تغزل خود را با آن بازگو کنند هم رویکردهای اجتماعی خود را و هم گواهی خود از زمانه و تاریخ را؟
نیما که شعر نو را پیشنهاد کرد [و بعد از چند دهه، از اواسط دهه سی با استقبال جوان‌ها روبه‌رو شد و در دهه چهل، بر تخت توجه و تحسین رسانه‌ای و افکار عمومی نشست] وجه اول موفقیت‌اش این بود که «از زمانه گفتن» و «در زمانه گفتن» را پیشنهاد کرد و مقصود البته شعر مشروطه نبود که پسوند «شعر» در آن برحسب تعارف زمانه و مردم بود، اگر نه «بیانیه» گزینه مناسب‌تر بود که اغلب و اکثر، شعر نبودند و از خیال بهره‌ای نداشتند و از شهود می‌رمیدند و زبان در این قبیل آثار، چیزی بود در حد سیم‌های تلگراف که وسیله‌ای بودند برای خبر کردن جمعیتی و رسیدن به بلوایی.
«شعر مشروطه» عکس‌العمل شاعران بود در قبال تحولات آن زمان کشور و چون شعر پیش از آن«شعر دوره بازگشت» خود تکرار ادبی سبک‌های خراسانی و عراقی بود و حداقل، چهار قرن، عقب‌تر از زمانه بود، مدلی هم نداشتند که براساس آن به «شعر» برسند و در نتیجه به بیانیه رسیدند و گاه هم به فکاهه و بعضی هم صاحب شهرتی شدند اما نه از سرِ شعر، بلکه از سر ِ لب دوختنی و به زندان پهلوی اول مردنی یا مورد تمشیت قرار گرفتنی و راهی خسته‌خانه‌ای شدنی؛ یعنی مردم و تاریخ ادبی قدر نهادند که جان بر سر هدف نهاده‌اند مثل میرزاده عشقی یا به زندان رفته و به قتل رسیده‌اند مثل فرخی یزدی یا راهی خسته‌خانه شده‌اند مثل نسیم شمال. نیما تصورش این بود که مشکل شاعران مشروطه، قالب شعری بوده و قالب‌های کهن دیگر جوابگو نیستند و باید در چارچوبی نو، به زمانه پرداخت. پیشنهادهایش هم پس از کودتای 28 مرداد 32 به بار نشستند و شعر ایران، به یک‌باره بدل شد به چیزی متفاوت از شعر هزار ساله و سرعت تغییرات آن به موازات مدرن‌سازی کشور در این چند دهه، شگفت بود و شکل و شمایل‌اش در همان حدود تغییر کرد که اگر رودکی در قید حیات بود از شدت و حدت حیرت، دوباره به دیار باقی می‌شتافت.
با این اوصافی که عرض کردم و به رغم مشکل بودن ریختن جلوه‌های این زمانی در ظرف شعر کهن، لااقل، 17 سالی است که جوان‌ها رفته‌‌‌‌‌رفته متمایل شده‌اند دوباره به غزل و مثنوی و رباعی و البته این سه، گاه در نوآوری از شعر نو زمانه پیشی گرفته‌اند چنان که در دهه هشتاد چنین شد و پیشنهادهای نیما در غزل نو، بیشتر به کار گرفته شد تا در شعر نیمایی زمانه یا شعر سپید و منثورش. این که اکنون جوانان رنج آموختن وزن و تسلط بر کاربرد قافیه و رسیدن به مضمون‌سازی را بر خود هموار می‌کنند [می‌گویم رنج، چون در روزگاری نه چندان دور، همه این موارد را در کودکی می‌آموختند و در مکتب و مدرسه و در بزرگسالی نتیجه می‌گرفتند نه این که در بزرگسالی به کلاس اکابر ادبی بروند] تا شعر کلاسیک نو بگویند و از شعر نو که راحت‌تر است در ظاهر، بریده‌اند نشان از جذابیت این عرصه تازه دارد؛ جذابیتی که حاصل حرکتی جمعی بوده اما چند چهره هم دارد از جمله محمد سعید میرزایی، هادی خوانساری، صالح سجادی، سید مهدی موسوی، مریم جعفری آذرمانی و حامد ابراهیم‌پور.
این چهره‌ها، یا آغازگران این شیوه‌اند یا ادامه‌دهندگان پیشنهاددهنده و به هر حال، شعر برخی‌شان چون سیدمهدی موسوی، در روزگار غریبی و شمارگان اندک کتاب‌های شعر، اقبال غریبی دارد از سوی مخاطبان جوان شعر و به سرعت هم بر شعر چند سال اخیر، تأثیر گذاشته و این تنها منحصر به موسوی نیست و هر یک از نام‌هایی که ذکر کردم بر شعر زمانه خود تأثیرگذار بوده‌اند و جمعی را به پیروی از زبان شعری خود ترغیب کرده‌اند و البته شعر هیچ یک از این شاعران هم، نه در حوزه شکل‌های روایی و نه مضمون‌سازی و نه در شیوه بداهه‌نوازی موسیقایی با وزن، شباهتی ندارد به هم و ساحت‌های متفاوتی دارند این شعرها.
اگر مجال بود به مصداق‌های شعری ایشان هم می‌پرداختم که می‌ماند برای فرصتی دیگر، اما به شیوه مختصر و مفید بگویم که میرزایی در بهترین آثارش، هنوز مقید است به ساز و کار شعرکهن و در واقع، شعرش تداوم و تکامل «غزل نو» دهه 50 است در حالی که غزل خوانساری، رسماً حرکت به سوی پیشنهادهای نیماست و بیشتر شعری نیمایی‌ست با مصراع‌های مساوی از لحاظ وزن.
صالح سجادی، متأثر است بیشتر از شعر نو دهه چهل و موسوی اما دقیقاً ادامه شعر نو دهه هفتاد است در قالب غزل و با همان بی‌پروایی‌های روایی و البته اضافات و اطناب‌ها که ضرورت ویرایش را متذکر می‌شوند با این همه شهود وی، منحصر به فرد است. آذرمانی از نوگرایی زبانی آغاز کرد و رفته‌رفته به پیوند زدن این نوگرایی با مضامین کهن رسید و امیدها برانگیخت که پیوند دونحله شعر هزار ساله و انقلاب نیما باشد اما این امیدها هنوز در همان روند برانگیختگی معلق‌اند و پاسخ قطعی از شعر او نیامده. حامد ابراهیم‌پور، شاعری‌ست که توانست سینما را با شعر کلاسیک پیوند زند و حاصل کار، حتی طبیعی‌تر از پیوند سینما با شعر سپید بود در دهه‌های قبل. او در توصیف نماهای دیداری و شنیداری، گاه شگفت‌انگیز است اما هنوز به آن حد که در آغاز، ما را شگفت‌زده کرد به ساحت‌های تازه راه نبرده است.