از کتاب «دایره»:
قصهی من همین که بالاخره، غُصههایم رسیده تا اینجا
چین پیشانیام عمیق شده، فاطمه! خستهام از این دنیا
گرچه دنیا پر است از خانه، یک اتاقش نصیب من نشده
شعرها را کجا نگه دارم؟ پاره پوره شدند دفترها
نه به معشوق بودنم شادم، نه زنِ زندگی شدم هرگز
چون سی و پنج سالِ پی در پی، شعر میخواندهام به جای دعا
اگر امروز این جهان باشد، آن جهان پس همان خود فرداست
هرچه امروز را نگه دارم، باز یک روز مانده تا فردا
صاف زل میزنم در آیینه؛ لب برّاق و چشمهای شَدید
اگر آرایشم خراب شود، روسیاهی کجا بهشت کجا؟
مریم جعفری آذرمانی
۷ اسفند ۱۳۹۱