من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جریان شناسی غزل دهه هشتاد» ثبت شده است

ناگفته های غزل معاصر (1)

مقدمه

درمورد بسیاری از هم­نسلانم، هم در بحث­های شفاهی و هم در بعضی یادداشت­های مربوط و هم در مورد انتشار آثارشان در سایت یا نشریه­ ای که مسئول آن بوده­ ام و هم در مشاورۀ ضمنیِ پژوهشگران دانشگاهی و غیر دانشگاهی، از آوردن نامشان و اشاره به شعرشان دریغ نکرده­ ام و حتا گاهی با وجود نفرتی که از رفتارها و ادعاهای نادرستِ بعضی­ همنسلانم دارم، باز هم در موقعیت­های علمی و تحقیقی، نفرتم را کنار گذاشته­ ام تا پژوهشگر به طور آزادانه بتواند با مقایسه­ ها و تحلیل­های خود به حقیقتی دست پیدا کند. اما با این اوصاف، به جز یکی دو مورد معدود، تقریباً تمام همنسلانم، در موقعیت­های مختلف از آوردنِ نام و اشاره به شعر من دریغ کرده ­اند، به عنوان مثال اگر دانشجویی بخواهد پایان نامه­ ای درباره غزل دو سه دهه اخیر بنویسد و به همنسلانِ من مراجعه کند به ندرت ممکن است به من اشاره ای کنند و بسیاری شان حتا محال است که نام مرا به زبان بیاورند و بعضی از این­ها خودشان تحت تأثیر مستقیمِ شعرهای من بوده ­اند و شیادانه می­ خواهند بعضی نوآوری­های دیگران را به نام خود ثبت کنند.

زمانی درباره حسین منزوی در یادداشتی نوشته بودم که چه خوب شد که منزوی در مقدمۀ  کتاب «از شوکران و شکر» و زیر نویسِ بعضی از غزلهایش به مسئلۀ تأثیرگذاری­های خودش روی دیگر شاعران اشاره کرده است، وگرنه بعید نبود که بسیاری از مسائل ناگفته بماند.

از آنجا که خیلی از مسائل تأثیرگذاری و تأثیر پذیری غزل دو سه دهه اخیر، با هیاهوی عده­ ای از شاعران ـ که شهرت­ طلبی­ شان بیشتر از قریحۀ شاعری­ شان است ـ مخلوط شده و گاهی مطالبی در حیطۀ دانشگاهی و فضای شعر امروز می بینم که در آنها دروغ و راست با هم آمیخته شده، و حتا گاهی دروغ­های محض در بعضی مقاله­ های به ظاهر علمی پژوهشی و پایان نامه­ ها دیده می­ شود، از این پس قصد دارم در فرصتهای مختلف، مسائلی را درباره غزل امروز، در حدِ توانم و تا اندازه ­ای که امکان نشر آن وجود دارد، بگویم.

مریم جعفری آذرمانی

 

پی نوشت:

منظور از همنسلانم، شاعرانی هستند که اکثراً متولد اواخر دهۀ 50 هستند یعنی همگی الان بین 35 تا 40 ساله ­اند و ضمناً در حدود 20 سالگی به طور رسمی  وارد مجامع ادبی شده اند و تا امروز با درجاتِ مختلف، فعالیت شعری داشته اند. بنابرین کسانی که مثلاً همین سن و سال را دارند اما تازه شاعری­ شان را شروع کرده ­اند یا مثلاً دو سال شاعر بوده ­اند و بعد پی کارهای دیگر رفته ­اند و تازه آمده ­اند و عدمِ حضورِ چندساله­ شان را به حساب سالهای شاعری­ شان می­ گذارند، از این دایره خارج اند.

 

شاعری که «قانون» را زیرپا گذاشت!


نگاهی به مجموعه غزل قانون سرودۀ مریم جعفری آذرمانی

یزدان سلحشور

(منتشر شده در خبرآنلاین در تاریخ 2/9/1390)

غزل، چشم‌وچراغ شعر ایران است؛ هزار سالی‌ست که این‌طوری‌ست حتی همان موقع که مستقل نبود و نام‌اش «تغزل» بود و اولِ «قصیده» جا داشت [ما به ازایی از همان روندی که 500 سال بعد در اروپا، محل اتصال «رمانس» و «رمان» شد در روایت]. این چشم‌وچراغ بودن آن‌قدر است که بهترین و در یادماندنی‌ترین آثار نوی پس از انقلاب ادبی نیما نیز، همزاد این «قالب ادبی» و «به‌روز شده»ی آن‌اند.
 این «به‌روز شدگی» البته مانع نشد که غزل‌سُرایان، صحنه را به نوگرایان واگذارند؛ ابتدا با حمله و بعد با دفاع و آخرش، با استفاده از امکانات پیشنهادی حریف، ورق را برگرداندند. «غزل خون»، «حنجره‌ی زخمی تغزل»، «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود» و در نهایت «دشت ارژن»، آینده‌ای را رقم زد که «شعر جوان» ایران، نه از زیبایی پاریسی شعر نیمایی بهره گرفت نه از رنگارنگی اسپانیایی شعر سپید و نه از ساده‌گرایی لندنی شعر منثور؛ در میانه‌ی دهه‌ی هفتاد، گرچه «علی معلم» سرمشق بود و «قیصر امین‌پور»، ستاره و علی‌رضا قزوه، مقرب و عبدالجبار کاکایی، یک رویا و محمدعلی بهمنی، یک قله، اما غزل جوان ایران نه از مسیر مؤسسه‌ای که این نام را بر خود داشت‌ [خانه شعر جوان] که از مسیری جدا، به استقلال رسید در «مرد بی‌مورد» سعید میرزایی و غزلیات هادی خوانساری.
در دهه‌ی هشتاد، این دو، الگو بودند؛ بت بودند البته برای شکستن! هر که رسید تبرش را حواله‌ی این بت‌ها کرد اما هنوز بااستعدادترین این جمع تازه هم نتوانسته‌اند به موفقیتی مشابه [لااقل از باب پذیرش تاریخ کوتاه‌مدت ادبی] دست یابند. با این وجود، دو نفر در این میان استثناء شدند: حامد ابراهیم‌پور با «دروغ‌های مقدس»اش ، به تازگی و مریم جعفری، با سابقه و کتاب‌هایی به مراتب بیشتر.
«قانون» کتاب ششم جعفری‌ست [که اکنون پسوند آذرمانی را نیز به نام‌اش افزوده روی جلد و البته از کتاب سوم، این پسوند، مرئی شده!] او، زود به زود متشر می‌کند و در واقع، از کتاب همان استفاده‌ای را می‌برد که دیگران، از رسانه‌های طبعی یا تصویری! «کتاب» ماندگار است و قابل استناد و جعفری، به این اصل واقف است اما اعتماد به نفسی که دارد او را از درک واقعیتی برتر، دور کرده است: ماندگاری کتاب، هم پیروزی‌ها را در بر می‌گیرد هم شکست را!
روایات به ما می‌گویند [شما بخوانید افسانه‌های امروزی و هزارویک‌شب دوهزارو یازدهی!] که جعفری، یک حامی کلامی خیلی مشهور دارد که بخش قابل توجهی از پذیرش‌اش در بدنه‌ی جامعه‌ی ادبی امروز، مدیون حمایت‌های اوست: «محمد علی بهمنی» [نمی‌دانیم نظر این حامی درباره‌ی این کتاب چیست یا... هنوز نمی‌دانیم] و یک حامی قلمی غیر مشهور دارد که حامی قلمی میرزایی و خوانساری هم ـ برای نخستین‌بار‌ـ در دهه‌ی هفتاد بود. نظر این حامی قلمی غیر مشهور [تا آنجا که من برابر آینه، از او پرسیده‌ام!] درباره‌ی «قانون» چندان مثبت نیست نه به این دلیل که غزل‌های بدی دارد یا غزل‌های‌اش خواندنی نیست بلکه به این دلیل روشن، که «مُهر» شاعر، پای اغلب این آثار نیست و این غزل‌ها، می‌توانند متعلق به هر یک از «همنسلان با استعداد وی» باشند. [یک افسانه‌ی شخصی که از سوی آن حامی قلمی غیر مشهور، در محفلی خصوصی نقل شده به ما می‌گوید که محتملاً اکثر این آثار، نه آثاری جدید که «آشپرخانه در هفته‌ای که گذشت» است یعنی آثاری که سال‌ها قبل، ابتر، گفته شدند و اکنون، با افزایش مهارت شگردی شاعر، شکل و شمایلی نو یافته‌اند اما افق ذهنی را، موتورکار را که نمی‌شود به همین سادگی عوض کرد!] او، در آن گفتگوی خصوصی برابر آینه، به من گفت که برخی از این غزل‌ها را دوست دارد به دلایلی متضاد با دلایل ذکر شده؛ مثلاً این غزل را:
من که هرگز نگفتم تو را بیشتر از خدا دوست دارم
نقطه را جابه‌جا کرد و دیدم تو را هم جدا دوست دارم
مثلِ مرغابی احساس من گاه ماهی و گاهی پرنده‌ست
منطقی‌تر بگویم تو را مثل آب‌وهوا دوست دارم
بیش از اندازه می‌خواستم بیش از اندازه باید تو باشی
چون نمی‌دانم آیا تو را تاکی و تا کجا دوست دارم
تو یکی هستی و من یکی نه دو تا نه نهایت نه، انگار
کار من با عدد نیست وقتی به شدت تو را دوست دارم

پی نوشت توضیحی شاعر:

برخلاف نظر منتقد گرامی، شعرها فقط در همان تاریخی سروده شده اند که زیر هر شعر گذاشته ام و به ندرت اتفاق افتاده است که بیتی گفته باشم و بعد از مدتی آن را غزل کرده باشم، این اتفاق در کل کتابهای منتشر شده از من، شاید حتا پنج بار هم نیفتاده باشد و مخصوصا در کتاب قانون حتا یک شعر هم اینگونه نبوده است.

غزل نو یا کهنه؛ مسئله این است

چند نکته درباره غزل امروز
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در روزنامه تهران امروز، 27/10/1389)

اگر می‌گوییم غزل امروز باید به گفتگوی امروز نزدیک باشد منظور این نیست که لزوما زبان شعر را در حد مکالمات روزمره کوچه و بازار، پایین بیاوریم اما شاعر غزل‌سرا بهتر است صادقانه کمی به زبان امروزی که در تمام متن‌های خبری و فلسفی و رسمی به کار می‌رود توجه کند تا درک این مساله برایش سخت نباشد که پای‌بند بودن به یک سری قواعد سنتی و پافشاری روی آن‌ها ممکن است به زبان غزل امروز لطمه وارد کند مثلا در نقد بعضی غزل‌های شاعران جوان، اشاره کرده‌ام که استفاده از حرف میم به جای حرف نون در فعل نهی از روان بودن زبان شعر کم می‌کند ما در رسمی‌ترین شکل زبانمان نیز دیگر از میم برای نهی استفاده نمی‌کنیم. مثلا آیا جایی دیده‌اید که بنویسند: "لطفا در این مکان سیگار مکشید"؟  چون به جای "مکشید" می‌توان به راحتی گفت "نکشید" که نه تنها به دستور زبان آسیبی نمی‌رساند و آن را سبک نمی‌کند بلکه قابل‌فهم‌تر می‌کند و ضمنا بسیاری اوقات همین میم نهی است که غزل را با وجود نو بودن، کهنه نشان می‌دهد.
یک نکته‌ی دیگر این است که عنوان گذاشتن برای شعر، آن‌هم غزل‌هایی که صمیمانه با مخاطب حرف می‌زنند آنجنان مناسب نیست چون مخاطب را درگیر کلمه یا عبارتی می‌کند که قبل از شعر نوشته شده است. البته این مساله‌ی جدیدی نیست چون در شاعرانی مثل حافظ و سعدی هم عنوانی برای شعر گذاشته نشده است و شاید حسن آن در این باشد که هر کس به تناسب حرف یا فضایی که از شعر دریافت کرده، یا کلمه یا عبارتی که در شعر بوده و ذهنش را درگیر کرده است، عنوانی برای شعر انتخاب کند. البته گاهی اوقات نام شعر جزئی از خود شعر است که در این صورت مساله فرق می کند که معمولا در شعرهایی در قالب‌های دیگر می تواند به فهمیدن اثر کمک کند.
به کارگیری چند کلمه که بار معنایی آنها سنگین است در یک غزل ممکن است به روانی و صمیمیت غزل ضربه بزند مگر آن‌که برای هر کدام تعریف و موقعیتی در آن شعر لحاظ شده باشد مثلا به کار گیری کلمات درد و رنج و عشق و سعادت و کلماتی از این دست، در یک شعر، بدون تشخص دادن به آن‌ها، از حس بی‌تکلف آن شعر، کم می‌کند.
در غزل بهتر است از قافیه‌های سخت و کمیاب کمتر استفاده شود یعنی وقتی می‌بینیم در یک مجموعه شعر که شامل مثلا سی غزل است اکثر غزل‌ها دارای قافیه‌های سخت هستند معمولا با شاعری طرفیم که دایره‌ی شاعری‌اش به همین قافیه‌پردازی محدود می‌شود اگرچه به کار گرفتن این گونه قافیه‌ها در موارد معدود، تجربه‌ی خوبی برای هر شاعر غزل‌سرا محسوب می‌شود اما این قافیه‌پردازی به خودی خود باعث به وجود آمدن شعرهای بهتر نمی‌شود چون مخاطب کاری به دشواری کار شاعر ندارد او دنبال پیدا کردن حرف و تصویر و از این دست لذتهاست، پس بهتر است از قافیه‌های ساده‌تر استفاده شود.
نکته دیگر این است که زبان نو، خود به خود ریشه در تفکر نو دارد و اگر در بعضی شعرهای امروز نه فقط غزل بلکه شعرهایی در قالب‌های آزادتر و نوتر، زبانی غیر قابل فهم با عبارت‌های مشکل که گاهی حتا در فرهنگ لغت هم پیدا نمی‌شوند، می‌بینیم، غیر از معدود استثناها، به این دلیل است که شاعران این شعرها نیز دارای تفکر امروزی نیستند و در واقع اگرچه در جامعه‌ی امروز زندگی می‌کنند و از امکانات امروز بهره می‌برند ولی در تفکرات و رفتارهای اجتماعی‌شان هنوز سنتی هستند. البته شاید بتوان گاه گاهی برای غنی‌تر کردن زبان، بعضی از کلمات مهجور را هم وارد شعر کرد اما اگر حجم این کلمات در شعر زیاد باشد به مرور ممکن است خودِ این مساله به تفکر شاعران نو اندیش هم آسیب بزند.
می‌شود روش‌های مختلفی برای غزل‌ گفتن توصیه کرد یکی از آن‌ها این است که بنشینیم و غزل بنویسیم! مثلا از عبارت اول شعر شروع کنیم و همین‌طور اجازه بدهیم که شعر خودش ادامه پیدا کند یعنی قبل از سرودن شعر در ذهنمان مضمون‌پردازی نکنیم این مساله در داستان بسیار اتفاق افتاده و در غزل قطعا سخت‌تر است اما قبلا این اتفاق افتاده و بعد از این هم غیر ممکن نیست.
نکته دیگر این که می‌توان کمتر از ردیف‌های بلند و بیشتر از ردیف‌های کوتاه یا ردیف‌ها و قافیه‌هایی با بار معنایی کمتر استفاده کرد یا حتا بیشتر از قافیه بهره برد تا غزل به صورت سیال ذهن بتواند خودش را در طول خود پیش ببرد، تجربه نشان داده است که غزل‌هایی که ردیف ندارند و فقط قافیه‌های ساده‌ای دارند یا ردیف کوتاه یا ردیف‌هایی با فعل‌های ساده دارند، خود به خود به زبان امروز نزدیک‌ترند چون امکان تشریح یک روایت را به شاعر می‌دهند در حالی‌که غزل‌هایی که با ردیف‌های اسمی یا با ردیف‌هایی بلند یا با بار معنایی سنگین، نوشته می‌شوند حتا با وجود نگاه نو، باز کمی کهنه‌تر جلوه می‌کنند.
در حقیقت غزل نو یا همان شعر نو در قالب غزل، شعری‌ست که در بسیاری اوقات با تبدیل آن به نثر هم با یک شعر رو به روییم. یعنی اگر امکانات وزن و قافیه را از آن بگیریم باز به دلیل تصاویر و بیان شاعرانه یا کنش‌های زبانی و دیگر عناصر شعری، باز هم شعر است و این خصوصیت منشا در تفکر شاعر دارد، یعنی جدای از کارکرد وزن و قافیه و ردیف، باز هم شاعر، با معیار تفکر امروزی و امکاناتی مثل تصویر و زبان و نوع چینش کلمات که حاصل همان تفکر است، مورد بررسی قرار می‌گیرد. همین تفکر است که در شعر، برای انسان امروز سوال‌های تازه طرح می‌کند و او را درگیر شعر می‌کند.
باید گفت عبارت غزل نو، فقط برای تفکیک غزل امروزی از غزل سنتی به کار می‌رود و صورت صرفا تئوریک ندارد جز اینکه شاعر امروز از مسائل امروز می‌نویسد و شاعر دیروز از مسائل روزگار خودش می‌نوشته. در واقع غزل نو، همان شعر نوست که در قالب تعریف شده و تثبیت شده‌ی غزل نوشته می‌شود و در عین حال انسان امروزی می‌تواند با آن زیست شاعرانه داشته باشد. فقط کلمات و عبارات نو نیستند که غزل را نو می‌کنند بلکه نگاه نو به جهان است که کلمات مورد لزوم خود را در شعر می‌آورد یعنی نگاهی که انسان امروزی به جهان دارد و می‌تواند حتا از کلمات بسیار استفاده‌شده نیز استفاد‌ه‌ای امروزی کند.

نگاه مدرن و قالب سنتی؛ متناقض یا متجانس؟



نگاهی به مجموعه غزل «زخمه» مریم جعفری آذرمانی
(منتشر شده در خبرگزاری کتاب ایران ـ ایبنا ـ ۵ مرداد ۱۳۸۸)
حامد هاتف، دبیر گروه ادب و هنر


مریم جعفری آذرمانی سال گذشته با مجموعه «پیانو» برنده بخش شعر سنتی جایزه پروین شد. این مطلب نگاهی دارد به مجموعه غزل «زخمه» او؛ که سال گذشته منتشر شد و امسال برای نخستین بار از سوی نشر مجنون در بیست و دومین نمایشگاه کتاب تهران عرضه می‌شود. در این مطلب به شکل مختصر، با دقیق شدن در صنایع بدیعی به کار رفته در این غزل‌ها، کیفیت جفت شدن این صنایع کلاسیک با نگاهی مدرن بررسی شده است ـ ولی پیش از آن، چند نکته کوتاه درباره آفت‌های نقد شعر امروزمان. ـ نقد شعر در ایران دچار چند مشکل است. شاید مهم‌ترین آن‌ها این باشد که ما هنوز در نقد شعر جدید صاحب مکتب نیستیم – یعنی در روبرویی‌هایمان با یک شعر که از قوالب عروضی قدیم تبعیت نمی‌کند، ناچاریم از رهیافت‌هایی استفاده کنیم که از کتاب‌های ترجمه آموخته‌ایم. بحث این‌جاست که این شیوه‌های نقد از شعر فارسی استخراج نشده‌اند؛ بل‌که وابسته به متون شعری زبان‌های دیگر هستند. زبان متفاوت، نقد متفاوت می‌خواهد.
شکی نیست که این شیوه‌های نقد به زبان‌های مختلف ترجمه می‌شوند؛ و شکی نیست که اندیشمندان هر زبانی تلاش می‌کنند آن شیوه‌ها را در زبان خود نیز به کار گیرند تا همواره به صورت رویکردی بیگانه و در سطح ترجمه نمانند. ولی ما در ایران، هنوز در مرحله ترجمه هستیم چون به نوعی نهضت ترجمه در کشور ما هنوز به پایان نرسیده. پس زود است خود را صاحب مکتب و سبک در نقد ادبی بدانیم.
در چنین شرایطی آن‌چه می‌توان انجام داد، عمدتا محدود است به مزمزه کردن انواع شیوه‌های نقد شعر که ترجمه شده‌اند؛ و تلاش در راه تطبیق آن‌ها با دستگاه زبانی شعر فارسی؛ و اضافه کردن بند و تبصره‌های لازم به آن‌ها و زدن از نکات زایدشان در تطبیق با ساخت زبانی خودمان. کار سخت و نفس‌گیری هم هست.
نکته دوم این است که به گمان من، دو نمونه از مهم‌ترین آفت‌های نقد شعر ما امروز، «کلی گویی» و «استناد به غیر» یا به زبان ساده، «بیماری اسمْ‌خارجی» است. کلی‌گویی ناشی از نفهمیدن متن، و نفهمیدن متن نتیجه قهری دقیق نشدن در متن است. «استناد به غیر» هم ناشی از عدم اعتماد به نفس است. بیماری «اسم‌ْخارجی» دارد ادبیات ما را خفه می‌کند. دقیق شدن در متن، لازمه خواندن یک شعر هست؛ درست به همان اندازه که لازمه خواندن یک متن ترجمه در نظریه ادبی است. دقیق شدن در این‌ها، به فهم آن‌ها می‌انجامد و وقتی کسی چیزی را، مفهومی را، فهمید، آن را از آن خود خواهد کرد و دیگر نیازی به رونویسی و ارجاع مداوم دادن به این خط از این کتاب و آن کتاب نخواهد بود – مگر آن‌جا که اصول اخلاقی مقاله‌نویسی ضرورت چنین استناداتی را گوشزد کند.
در واقع آن‌طور که من می‌فهمم، بهتر است درباره دو خط از یک کتاب پانصد صفحه‌ای بگوییم، ولی حرف خودمان را بگوییم؛ تا این که کل روند شاعری یک فرد را به نقد بکشیم و بی‌دلیل و مداوم از این و آن نقل قول کنیم. بهتر است دقیق و واضح و روشن، ولو مختصر، ولی مبتنی بر متن پیش رو، حرف زد.
پس چند نکته درباره‌ مجموعه شعر کلاسیکی از مریم جعفری آذرمانی. این شعرها تنها به لحاظ قالب کلاسیک‌اند و من عموما «نگاه» کلاسیکی در آن‌ها نمی‌بینم. نگاه آذرمانی به زندگی نگاهی مدرن است؛ ولی او همواره قالبی کلاسیک را انتخاب می‌کند.
«زخمه» مجموعه‌ای از پنجاه و نه «غزل نو» است. باید دید چرا آذرمانی صفت «نو» را به «غزل» بار کرده؟ به لحاظ قالب، هیچ یک از شعرهای این مجموعه تخطی از اصول کلاسیک ندارند. «نو»، به اعتبار نگاهی است که در این شعرها جاری شده.
بنابراین با توجه به آن‌چه در اول مطلب ذکر شد، تلاش می‌کنم چند نکته درباره نگاه آذرمانی بگویم؛ و چند نکته درباره تکنیک‌های کلاسیک شعرش که به تبلور این نگاه مدرن یاری می‌رسانند. ولی از آن‌جا که خود این مسئله، مسئله مهمی است که تکنیک‌های شعر کلاسیک چطور ممکن است به تبلور نگاهی مدرن کمک کنند، بحثم را محدود می‌کنم به ارایه مثال‌هایی در این ارتباط – تا کلی‌گویی نکرده باشم و هر چند مختصر، ولی واضح‌تر و روشن‌تر، حرفی زده باشم.

لف و نشر
نمونه‌هایی از استفاده از این صنعت بدیعی در شعر آذرمانی هست. مثلا در آغاز نخستین مسمط در مجموعه «هفت»، آمده: «اشک و آه است آب و دانه‌ی من» که در آن، «اشک و آه» جای لف را گرفته و «آب و دانه» جای نشر را – و با هم نمونه‌ای از لف و نشر مرتب ساخته‌اند. در این مصراع نگاه مدرنی نیست؛ ولی بدعتی در برقراری توازی بین «آه» و «دانه» هست.

مراعات نظیر
یکی از بیت‌های مجموعه «زخمه» این بیت است: «پوست پوشانده ست اعصاب مرا/ با تنم در پیرهن افتاده است». از این بیت چه می‌گیریم؟ آیا تنهایی و تک و یکه افتادن یک آدم در گوشه‌ای از دنیا که با حجم پیراهنش مشخص می‌شود، از این بیت نمایان نیست؟
این ذهنیتی مدرن است با نمونه‌های مشابه بسیار در ادبیات و تئاتر و نقاشی و سینما و فلسفه قرن بیست اروپا و البته ارتباطی با عزلت‌نشینی و گوشه‌گیری آشنای سنت عرفانی ما شرقیان ندارد. چرا که قرار نیست به "جا"یی منتهی شود – چنان که آذرمانی در غزلی دیگر هم گفته است: «از روحمان چه می‌خواهند پیغمبران بی‌لبخند/ این خانه‌ها پر از سقفند، پس راه آسمان بسته‌‌ست». اما صنعت بدیعی به کار رفته، مراعات نظیر است.
مراعات نظیر نوعی موسیقی معنایی و مضمونی به کار می‌دهد – کلمه‌هایی از یک فضای معنایی انتخاب می‌شوند و پشت هم می‌آیند. در این بیت، «پوست»، «اعصاب» و «تن» هر سه از فضای معنایی جسم فرد انتخاب شده و از سوی دیگر، «تن» هم با «پیرهن» مراعات نظیر می‌سازد. نازکی پوستی که اعصاب را پوشانده، حساسیت فوق‌العاده و شاید خارج از تحمل فرد را به پیرامون خود بازنمایی می‌کند – که چه پوست نازکی روی آن همه اعصاب را پوشانده و در نتیجه، عصب‌ها چه آسان متاثر می‌شوند. این هم نگاهی مدرن است.
جالب است که بیت پیشین، از زاویه‌ای دیگر، تنهایی مدرن شاعر را نشان می‌دهد: «در خطوط کاغذم زندانی‌ام/ میله‌ها از دست من افتاده است».

اغراق
بیت نخست از غزلی از مجموعه‌ «زخمه» این‌گونه است: «پک می‌زند مردی که دیوارش سیاه است/ هفت آسمان از دود سیگارش سیاه است». این بیت مصداق خوبی برای صنعت اغراق است. (برخی از قدما این صنعت را به سه نوع اغراق و غلو و مبالغه تقسیم کرده‌اند. بحث ما در این‌جا نیازی به چنین دقت‌هایی ندارد).
سیاه شدن هفت آسمان از دود سیگار یک مرد، هم دور از عقل است هم دور از عادت. (بنابراین اگر می‌خواستیم به آن ریزه‌کاری‌های قدما دقت کنیم، باید می‌گفتیم این بیت نمونه‌ای از صنعت بدیعی «غلو» است و نه «اغراق»). آذرمانی این صنعت را برای ایجاد یک فضای عاطفی مدرن استفاده کرده. تاختن به آسمان، از ویژگی‌های اندیشه مدرن است. در مقابل، در اندیشه مدرن، زمین در اولویت قرار می‌گیرد به عنوان ارزش برتر. البته آذرمانی یک قدم از این هم جلوتر می‌رود: او در شعرهایش اصولا زمین و آسمان، هر دو را، تخطئه می‌کند.
 
تضمین
به لحاظ بدیعی، تضمین یا مُصَرّح(به ضم اول و فتح دوم و فتح و تشدید سوم) است یا مبهم. تضمین مصرّح وقتی است که شاعر بیت یا مصراعی از شاعر دیگری را با ذکر نام آن شاعر در خلال شعرش می‌آورد و تضمین مبهم، زمانی که آن بخش ذکر شده آن‌قدر مشهور باشد که نیازی به آوردن نام شاعر آن احساس نشود.
نمونه‌ای از تضمین مبهم در این بیت «زخمه» هست: ««خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است»/ زنجیرهای پنجره را وا نکرده‌اند». مصراع اول این بیت که آذرمانی آن را داخل گیومه گذاشته و از بافت کلی شعر جدا کرده، مصراعی است از حافظ که مصراع نخست مطلعی از یکی از غزل‌های اوست: «خلوت‌گزیده را به تماشا جه حاجت است/ چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است».
مشخص است که آذرمانی در کارکرد این مصراع، تغییری بسیار مهم داده: به جای آن که خلوت‌گزینی را رویکردی مثبت و معطوف به ساکن کوی دوست بودن و در جوار محبوب بودن بگیرد، آن را مستقیم ربط داده به تنهایی مدرنی برآمده از باز نبودن پنجره‌ها و در زنجیر بودن آن‌ها. آذرمانی می‌گوید در شرایط فعلی حیات انسانی، نیازی به تلاش برای تماشا نیست؛ نه به آن دلیل که در جوار محبوبیم – بل که از آن‌جا که پنجره‌ها به زور بسته‌اند.

ذم شبیه به مدح
در بیت دیگری از غزلی که مطلعش به عنوان نمونه صنعت بدیعی اغراق ذکر شد، آمده است: «پایان دنیا نقطه کوری است بی نور/ می‌داند او، از بس که پندارش سیاه است».
تا پایان بخش نخست مصراع دوم، مخاطب تصور می‌کند شاعر دارد از «او» تعریف می‌کند و دانستن چیزی را به او نسبت می‌دهد. ولی در تکه‌ دوم مصراع دوم، می‌بیند در واقع شاعر دارد «او» را تخطئه می‌کند و دلیل آگاهی «او» را از آخر و عاقبت کار دنیا را، سیاه بودن پندار «او» می‌داند.
این نمونه خوبی است از صنعت بدیعی «ذم شبیه به مدح» یا به گفته قدما، «تاکید الذم بما یشبه المدح». نکته مهم: در تعریف ذم شبیه به مدح و مدح شبیه به ذم، آمده است که باید از حروف استثنا در القای معنی استفاده شده باشد؛ نظیر: الا، مگر، لیک، و از این قبیل. به کار بردن «زیرا» هم مجاز است. در این بیت، «از بس» دقیقا به جای «زیرا» نشسته – هم از نظر معنایی و هم از نظر وزنی. پس این بیت دقیقا ساختار «ذم شبیه به مدح» را دارد و ایرادی وارد نیست. اما نگاه مدرن کجاست؟ آن جا که پایان دنیا را نقطه‌ای سیاه می‌بیند – چیزی در میانه راه ابزوردیسم و برخی گرایش‌های اگزیستانسیال فرانسوی.

حسن تعلیل
نمونه بسیار خوبی از جفت شدن تکنیک‌های کلاسیک شعر و نگاه مدرن شاعر در این سه مصراع از مسمط نخست مجموعه «هفت»، هست: «خورده‌ام شعر و استخوان شده‌ام/ دنده بر دنده نردبان شده‌ام// بروید از مقام من بالا». صنعت بدیعی به کار رفته در این سه مصراع، حسن تعلیل است.
در حسن تعلیل لازم است که علتی که آمده، حقیقت نداشته باشد؛ ولی در آن نکته‌ای و ظرافتی باشد. (دکتر کزازی به جای اصطلاح حسن تعلیل از «بهانگی نیکو» استفاده می‌کنند که جایگزین مناسبی به نظر می‌رسد). چرا نگاه شاعر در این سه مصراع مدرن است؟
یک دلیل این که این شاعر مدرن است این که در نتیجه شعر گفتن پوست و استخوان می‌شود. شاعران گذشته آن‌طور که از تذکره‌ها برمی‌آید وضعشان چندان بد نبوده و گاه بسیار هم خوب بوده در نتیجه مدح امرا و سلاطین. شعر امروز بی‌قیمت شده. همه این حرف‌ها در این سه مصراع هست.
ثانیا، شاعر به عنوان موجودی زمینی و شعر به مثابه پدیده‌یی زمینی در این سه مصراع جایگزین چیزهای دیگری شده که در گذشته در مقام «بالابرنده» به آن‌ها توجه می‌شد.
نمونه دیگر در این بیت از ترجیع‌بند آغاز مجموعه «زخمه» به چشم می‌آید: «گند بالا زده‌ست در شعرم/ چه کنم واژه‌ی تمیزی نیست». شاعر دلیلی برای گندیده بودن شعرش می‌آورد: این که دیگر واژه‌ تمیزی وجود ندارد. واژه‌ها دست‌مالی شده‌اند و از بکری و بداعت روز اول خالی‌اند. این نگاهی مدرن به ساحت زبان است که در گذشته سابقه ندارد؛ اگرچه در سال‌های اخیر نمونه آن را در کتاب‌های ترجمه حوزه زبان‌شناسی و نقد و نظریه ادبی، بسیار دیده‌ایم.

آشنایی‌زدایی
آشنایی‌زدایی از صنایع بیانی و بدیعی نیست. اصطلاحی است که از حوزه نقد فرمالیستی به همراه اصطلاح دیگری (ادبیّت) وارد فرهنگ نقد ما ایرانی‌ها شده. آشنایی‌زدایی به نوعی، ناآشنا ساختن دنیای ادراک روزمره است. با این کار شیوه‌های معتاد و معمول ادراک زیبایی‌شناسی از سوی شاعر دگرگون می‌شوند تا شور تازه، مجالی بیابد برای نمایاندن خودش.
به گمان من هیچ‌گاه نخواهد رسید که تِرم «آشنایی‌زدایی» با همین تعریف فعلی‌اش در نقد شعر فارسی کلاسیک شود. چون در شکل‌های متنوعی که برای بروزش می‌گیرد، تا حد زیادی پهلو می‌زند به استعاره، نحوشکنی، مجاز، ابهام، و مولفه‌هایی از این دست که به میزان کافی در نقد کلاسیک فارسی هست. اما آشنایی‌زدایی می‌تواند در یک اطلاق کلی به نتیجه نهایی همه این‌ مولفه‌ها مفید باشد.
با این مقدمه کوتاه، به این بیت از «زخمه» می‌رسیم: «این دعا نیست اگر دست و سری می‌بینی/ رقص مرگ است سر و دست به بالا دارم». واضح است که شاعر از کنش آشنای «سر و دست به بالا داشتن» که برای هر ایرانی نمود دعا کردن است، آشنایی‌زدایی کرده و این کنش را ربط داده به «رقص مرگ». این هم نمایش دیگری از نگاه مدرن آذرمانی است. اما اگر بخواهیم بی توجه به اصطلاح آشنایی‌زدایی حرکت این بیت را تبیین کنیم، به نظر می آید «مراعات نظیر» در شکل‌گیری این اندیشه نقش مهمی داشته: بین سر و دست.

یک جمع‌بندی کوتاه
شاید شعر مریم جعفری آذرمانی در این مجموعه، در مجموعه «هفت» و در «پیانو» (که سال گذشته برنده شعر سنتی جایزه پروین شد) نمونه خوبی از این امر باشد که می‌توان نگاه مدرن را با تسلط بر تکنیک‌های شعر کلاسیک فارسی، در همان قالب‌های کلاسیک هم متبلور کرد.

فراخوان اندیشیدن

        

مروری بر چهار مجموعه شعرِ اولِ مریم جعفری آذرمانی
حمیدرضا شکارسری

(منتشر شده در فصل‌نامه شعر شماره 67، پاییز 1388)

چرا هنوز غزل می‌خوانیم؟
ما که می‌دانیم دیگر با شعر به مثابه اسطوره برخورد نمی‌کنند، پس آن شکل منظم و دوتایی غزل که درواقع یک الگوبرداری از نظام روشنِ متکی بر دوگانه‌هایی چون خیر و شر، خوب و بد، تاریک و روشن ... است، دیگر با جهان مشوّش و اسطوره زدایی شده امروز هم‌خوانی ندارد؛ ما که می‌دانیم فرم‌های آزاد چه هماهنگی جذابی با بی‌شکلی و نامنسجمی جهان معاصر دارد و قالب غزل، مفهوم سیّال شاعرانه را به احتمال زیاد مچاله می‌کند تا ارایه‌اش دهد؛ ما که می‌دانیم امروزه دیگر شعر آنچه استاد ازل گفت بگو نیست. پس با الهام، میانه‌ای ندارد و در واقع نوعی معماری آگاهانه و عامدانه کلمات محسوب می‌شود، پس برای سرودن غزل دیگر احتمالاً نمی‌توان در خلسه فرو رفت و ارکان افاعیلی را ردیف کرد، شاید ناگهان بوق کامیونی از این خلسه پرتابمان کرد به پشت میزمان؛ ما که از این دانستنی‌ها زیاد در چنته داریم، چرا هنوز غزل می‌خوانیم و احتمالاً لذّت می‌بریم؟
نکته در همین لذت است.
نمی‌خواهیم وارد بحث‌های پیچیده زیبایی‌شناسی و هنرهای زیبا و لذّت هنری شویم، بحث‌هایی که اینک از زیر‌شاخه‌های سترگ فلسفه جدید محسوب می‌شود، امّا می‌خواهیم بر نسبی‌بودن زیبایی و لذّت تأکید کنیم. همین نسبیت نیز به نوبه خود بر رابطه‌ای آزاد و دموکرات بین مخاطب و اثر هنری تأکید می‌نماید. این امر به خصوص در دورانی که موسوم به وضعیت پست‌مدرن گردیده و پسند انسانی، جای خرد انسانی و معیارهای برآمده از آن را گرفته است، وجهی بارزتر می‌یابد. پس در حقیقت بهتر است بگوییم ما هنوز غزل می‌خوانیم چون به هر دلیل آن را «می‌پسندیم» و از آن لذت می‌بریم. مهم نیست که دلیل این لذّت چیست؟! آیا هنوز مدرنیسم را درک و تجربه نکرده در موقعیت پسامدرنیسم قرار گرفته‌ایم و به همین دلیل از ساخت متقارن و موزون غزل احساس لذّت می‌کنیم؟ آیا بنابر عادتی که به ارث برده‌ایم از غزل لذّت می‌بریم؟ آیا از توان توسّعی غزل و گسترش مضمونی آن و در یک کلام از کشف ظرفیت‌های تازه آن لذّت می‌بریم؟ آیا از شورش غزل به عنوان حاشیه پُرزرق و برق و قدرتمند شعر امروز، بر متن مسلّط نوگرایی این شعر و احساس طغیان‌گری و شورشگری خود و غزل‌سرایان لذّت می‌بریم؟
پروژه تجدد در ایران با شکست نهضت مشروطه، پروژه‌ای شکست خورده بود، امّا شکست خود را قبول نکرد. پس در بستری نامناسب به حرکت کلاغ‌وار خود ادامه داد، امّا معلوم بود که کبک نخواهد شد. این کبک در جهان غرب در بستری فکری، فلسفی راه می‌رفت که به تدریج از ساحت ذهنی متفکران و فلاسفه به عرصه زندگی اجتماعی راه می‌یافت. حالا فرهنگ انسان غربی در هماهنگی آشکاری با تفکر و فلسفه روز از یک سو و زندگی اجتماعی او از سوی دیگر شکل می‌گرفت و قوام می‌یافت؛ پس طبیعی می‌نمود. فرهنگی که تمدن جدید را شکل داد و خود بر اومانیسم، سکولاریسم و پوزیتیویسم یا پایه‌های سه‌گانه مدرنیسم متکی بود. چنین بستر فرهنگی‌ای، به دلیل فقدان پایه‌های فکری و فلسفی لازم، اصولاً در ایران وجود نداشت (و ندارد!) پس تجدد در ایران با رویه ای سطحی و تقلیدی شکل گرفت و پیشروی کرد. این رویه در زندگی اجتماعی، اقتصاد، هنر و حتی سیاست کشور تداوم یافت. حاصل کار انسان ایرانی امروز است که ژرف‌ساخت فکری‌اش همچنان سنّتی است، امّا در روساخت زندگی اجتماعی‌اش از مدرن‌ترین انسان‌های غربی هم نمی‌خواهد کم بیاورد. این ناهمگونی، فضایی پارادوکسیکال را بر تمام شئون زندگی او حاکم کرده است. پس در کافی شاپ، قلیان می‌کشد، با مانتو و چادر در دریا شیرجه می‌رود، با نوای گیتار و پیانو می‌زند زیر آواز و ابوعطا می‌خواند و... و در حالی که تئوری های مدرن و پست مدرن شعر آوانگارد جهان را زیر و رو می‌کند، غزل هم می‌خواند (و می‌سراید!)
در غزل‌سرایی امّا، این همه ماجرا نیست. غزل‌سرا می‌داند در چه جامعه‌ای زندگی می‌کند. پس رگ خواب مخاطب ایرانی را در دست دارد و می‌داند که مدرن‌ترین (یا یکی از مدرن‌ترین) شاعران روزگارش هنوز می‌تواند با با خواندن غزل به‌به و چه‌چه کند. او می‌داند که زیبایی شناسی متکی بر تقارن و وزن عروضی و موسیقی قافیه و ردیف، در مقام عادتی دیرین در لذّت بخشی به مخاطب ایرانی، هنوز هم بس کارا و مؤثر است. پس اتفاقاً بر موسیقی سنّتی غزل پافشاری می‌کند. از اوزان دوری بیشتر استفاده می‌کند. بر انطباق تکانه‌های روایی و انتهای ارکان افاعیلی تأکید می‌ورزد. او به این ترتیب عملاً به پیشنهادهای غزل نو معاصر پشت می‌کند و بر آن وقعی نمی‌گذارد؛ اگرچه گاه برای اثبات توانایی‌هایش ناخنکی هم، بابت تفنن به این پیشنهادات می‌زند و الحق و الانصاف خوب هم از پس آن برمی‌آید. و شما می‌توانید در سطرهای فوق به جای «غزل‌سرا» بگذارید «مریم جعفری آذرمانی»! و لابد می‌توانید از همان سطرها نتیجه بگیرید که مریم جعفری در غزلسرایی همان قدر که جسور ونوگراست، محافظه کار و سنتی است. محافظه‌کاری او را می‌توان در دلبستگی او به معاییر زیبایی‌شناسی غزل سنتی فارسی ردیابی کرد و این که او سرسپرده پیشنهادات اغواگرانه امّا بعضاً قابل تأمل غزل نو معاصر به حساب نمی‌آید. امّا جسارت و نوگرایی او را در کجا باید جست و جو کرد؟
گفتیم که فرم، موسیقی و حتی نوع زبان (صورت زبانی) غزل‌های جعفری اتفاقاً نمایشگاه دلبستگی او بر بخشی از بوطیقای شعر و غزل سنتی است. علی‌رغم رفت و آمدهایی کم‌شمار بین زبان نو و آرکاییک و نیز با وجود دایره وسیع واژگان، زبان در غزل او بی تردید هویتی باستانی، فاخر و فخیمانه دارد. زبانی که بر اساس پیشینه‌ای منجمد، فضایی کهنه را در شعر حاضر می‌کند و اثر را از انعکاس جهان معاصر محروم می‌کند. درست در همین جاست که جسارت و نوگرایی مریم جعفری به منصّه ظهور می‌رسد. این نقطه محل تلاقی بوطیقای غزل سنّتی با ابعادی از غزل نو معاصر است.
بازآفرینی یا حداقل انعکاس جهان معاصر در قالبی کهن در نگاه اوّل تولید ناسازه‌ای می‌کند که نمونه روشن آن شعر نوخواه و نوجو، امّا نوگرای مشروطه است. حالا اگر به قالب کهن، زبان آرکاییک را هم اضافه کنیم، وضعیت بغرنج‌تر هم می‌شود.
مریم جعفری از این ناسازه در بسیاری از اوقات سازه‌ای مستحکم و پایدار ایجاد می‌کند. امّا او چگونه موفق به این کار می‌شود؟
تسلط شگفت انگیز جعفری بر عروض و قافیه از یک سو و توجه همیشگی او به ظرفیت‌های متعدد معنایی و موسیقایی کلمات از سوی دیگر و مهم‌تر از این هر دو، نگاه جزء نگرانه و عینی‌گرایانه او به جهان، به تشکل آن سازه کمک می‌کند. یعنی او می‌داند چگونه در فضایی عروضی واژه‌هایی از جنس‌های مختلف را طوری کنار هم قرار دهد و بیاراید تا کاملاً طبیعی جلوه کند.
«رود پا شد که به ابر آب دهد برف نشست
ناودان بینی بامی‌ست که سرما خورده است
دست و لب یخ زد و در گردن من نایی نیست
که تکان داده بگویم که بهاری هم هست»
پس جعفری با وجود احترام به موسیقی غزل سنّتی و بیت‌مداری خاص شعر کلاسیک به دلیل جزء‌نگری و عینی‌گرایی‌اش، غزلی می‌سراید که بازتاب نگاهی مدرن به جهان است. به این ترتیب، او توان وزن عروضی و چارچوب تغییر ناپذیر غزل را کشف می‌کند و توسّع می‌بخشد. از جمله این ظرفیت‌ها این‌که علی‌رغم بیت اندیشی، غزل می‌تواند به یک قطعه شعر تبدیل شود. سودایی که اساس تلاش غزل فرم، خودکار، پست مدرن یا ... در دهه هفتاد و با شکلی تعدیل یافته‌تر در دهه هشتاد را تشکیل می‌دهد. جعفری آگاهانه، کلیت غزل را به قطعه نزدیک می‌کند امّا فقط نزدیک می‌شود. انگار هرگز نمی‌خواهد غزل را با روایت، موقوف‌المعانی یا شگردهایی از این دست، از موهبت شاه‌بیت محروم نماید. اصولاً غزل جعفری از مضامین بکر شاه بیت‌ساز لبریز است. البته گاهی نیز سرریز می‌شود! آنگاه «جمجمه» بدون وجه شبه تصویری و صرفاً با علاقه‌ای ذهنی به پله و نردبان تشبیه می‌شود.
«استخوان جمجه‌ام پله شد به معراجم
موریانه ها خوردند فکر نردبانم را»
در چنین مواردی که البته کم هم نیست، فضای پیچیده و متراکم و مراعات‌النظیری جاری در تصویر، مخاطب را وحشت زده و منکوب و مسحور می‌کند. به طوری که بدون غور در عمق تصویر از شناور شدن در سطح تصویر سیراب می‌شود و نمی‌تواند به نقد آن بپردازد. مثلاً نمی‌تواند بپرسد آیا مغز همان ذهن است و یا اینکه درخت مدور چگونه درختی است؟!
«درون جمجه‌ام ذهن تازه می‌رویید
سرم به شکل درخت مدوری دیگر»
با توجه به نوع زبان و حرکت جدی در جهت تشکل ساختار عرضی در ابیاتی که به مضامین، تصاویر و تعابیری بکر مجهز شده‌اند، می‌توان شعر مریم جعفری را شورشی سنجیده در برابر حرکات رادیکالیستی غزل آوانگارد دهه هفتاد دانست. امّا این شاعر، فاصله‌ای زیباشناختی بین شعر خود و غزل سنتی فارسی هم ایجاد کرده است که هنوز لذت خواندن شعر او را حتّی برای مخاطب نوگرای امروز امکان پذیر ساخته است. او این فاصله را با جزء‌نگری و عینی‌گرایی مدرن ایجاد کرده است، اما گاه موفق نشده است که آینه شعرش را از غبار معناگرایی و ذهنی‌گرایی مزمن غزل کلاسیک پاک نماید. البته این گاه‌ها آنقدر کم شمار است که به حساب نمی‌آید.
«بنشین که حالم خراب است، از هرچه در من گذشته‌ست
شاید در آینده باشد، چیزی که حالا ندارم»
به طور خلاصه باید گفت مریم جعفری در آنِ واحد، هم از بوطیقای غزل سنّتی فارسی و هم از مختصات غزل آوانگارد امروز آشنایی‌زدایی کرده است؛ به هر کدام نزدیکی‌هایی داشته است امّا در ادامه از آن‌ها فراروی کرده است. این یعنی اینکه مریم جعفری در برزخ دو نحله غزل رایج و پر طرفدار فارسی در حال حاضر، یک یاغیِ تنهاست.
امّا طغیان این یاغی تنها در حیطه برخورد با فرم و ساختار غزل نیست، بلکه یک منتقد فعال اجتماعی نیز محسوب می‌شود. غزل مریم جعفری در عین پرداختی حرفه‌‌ای از درونمایه‌هایی به شدت اعتراضی غنی شده است. این درونمایه‌ها، غزل جعفری را از سویی به شدت آرمانگرا و معنامند نموده است، امّا از سوی دیگر از ورطه سانتی مانتالیسم و بیان تغزلی رایج و به ابتذال کشیده شده بخش وسیعی از غزلی که امروزه به تأثیر و تقلید مستقیم از غزل سنتی فارسی سروده می‌شود دور نگه داشته است. در عین حال لحن بسیار سرد، خنثی و شیء‌گونه غزل او، که شاید ناشی از سخت‌گیری او در کار با صورت زبان در چنبره عروض و قافیه است، از تأثیرگذاری عاطفی شعر او بر مخاطب جلوگیری می‌کند. آنگاه شعر همچون پیام‌های رهایی بخش یا حماسی مصلحان اجتماعی به نظر می‌رسد بدون آنکه تن به شعار داده باشد یا صراحتی ژورنالیستی و ایدئولوژیک را به عنوان دستور کاری استراتژیک پذیرفته باشد. این حالت برزخی و پارادوکسیکال مشخصه مثبت هر شعر متعهد و ملتزم پذیرفتنی به حساب می‌آید. متنی که در آن نه شعر قربانی محتوای مقدس شده و نه تقدس محتوا در حین پروسه تقدس زدایی شاعرانه لجن مال شده است.
«دیوار‌ها بی سوادند، وقتی که یکسر سپیدند
با خون کمی رنگشان کن، دیوارها ناامیدند
دیوار قبلا نبوده است، اینجا پر از باغ بوده‌ست
پس خوش به حال درختان، دیوارها را ندیدند»
نوشتن از زن و زنانگی، نوشتن از شعر و شاعرانگی، نوشتن از انسان و خود (کدام خود؟) و نوشتن از مفاهیمی ازلی و ابدی چون مرگ و زندگی، عشق و آزادی، یاس و امید و ... رئوس اصلی موضوعی در درونمایه‌های معترض غزلهای مریم جعفری هستند. او منتقد جدی جهان و انسان است. نگاه تلخ او به این هر دو، نوعی هماهنگی شگفت آور با زبان، بیان و لحن سرد و گزنده او در شعر دارد. این سردی و گزندگی، موسیقی شعر را به طنطنه‌ای ترس‌آور امّا تأمل برانگیز نزدیک کرده است. نوعی فراخوان به اندیشیدن. به این ترتیب، سویه دیگری از سویه‌های متعدد لذت از غزل جعفری لذّت از اندیشیدن با شعر است. جعفری اندیشه را شعر نمی‌کند، او با شعر می‌اندیشد. پس استدلالات او در شعر، به تمامی حسن تعلیل است و نه از جنس منطقی یا فلسفی. اگرچه ته رنگی از این هردو در تمام غزل‌ها قابل تشخیص باشد و این همه موجب می‌گردد غزل مریم جعفری عمیق بنماید؛ عمقی که برخاسته از پیچیدگی‌های ساختار زبانی است و نه لزوماً برآمده از غنا و پیچیدگی اندیشگی شاعر.
«یا پا برای رفتن نیست یا راه کاروان بسته است
از آرزو عقب ماندیم بر ما، در زمان بسته است
از روحمان چه می‌خواهند پیغمبران بی لبخند
این خانه‌ها پر از سقفند پس راه آسمان بسته است
خون از خشونتش جاری است از جنگ های تکراری
دیگر چه می‌تواند گفت گرگِ بشر، زبان بسته است
آن منجیان رؤیایی خوابند و ما نمی‌بینیم
وقتی که چشممان باز است وقتی که چشممان بسته است
در این جهان مرگ آیین، بهتر که سوّمی باشیم
از زندگی چه می‌دانیم تا جانمان به نان بسته است»
اوج این عمق و پیچیدگی هنگامی در غزل مریم جعفری به نمایش درمی‌آید که او از زن و زنانگی می‌سراید. او ناامیدانه می‌کوشد به نرمی از کنار اروتیسمی که ضرورت زنانه نویسی است بگذرد. او نا‌امیدانه می‌کوشد به نرمی از کنار فمینیسم رادیکال جاری در زنانه نویسی رایج امروز بگذرد. او نا‌امیدانه می‌کوشد نگاه انسانی به زن را جایگزین نگاه جنسی‌اش به زن نماید و این همه کوشش نا‌امیدانه، غزل او را در این ژانر موضوعی خاص، دچار عمق و پیچیدگی متصنعانه و متکلفانه‌ای کرده‌است که کمتر مبتلا به دیگر ژانرهای موضوعی است.
«عریانم، می‌بینی؟ من اینم می‌دانی؟
می‌فهمی؟ از این تن، پیراهن می‌ترسد
تو مردی بی دردی من دردم نامردم
دهشتناکم، آری، ترس از من می‌ترسد»
یا در این غزل که زن و مرد را از دم تیغ می‌گذراند، امّا درک این واقعیت که او یک زن‌گراست نیازمند شالوده شکنی وقت‌گیر و پر زحمتی نیست! گرچه زبان همچنان مغلق و پیچیده به نظر می‌رسد:
«گردن به پایین زن، گردن به بالا مرد
دیگر نمی‌دانم من یک زنم یا مرد
گردن نمی‌خواهم من زن نمی‌خواهم
تن وا کن از گردن، تا سر کنم با مرد
آرایشم کردی تا حس کنی مردی
تا صورتم زن شد در ذهنم اما مرد
بهتر که زنها هم طردم کنند از خود
چون خسته‌ام دیگر، از این همه نامرد
هم جنس حوایم هم آدمی هستم
اسم مرا بردار، بگذار حوّا ـ مرد»
و البته به ندرت به صراحتی کور کننده می‌رسد. اینجا دیگر فقط پیچیدگی و تکلفی زبانی در کار است و نشانی از آن عمق تصنعی هم باقی نمانده است.
«مادرم می‌گوید: انسان یا پر از درد است یا مرد است
دردسرهای پدر سردرد شد مادر چه نامرد است
مادرم عاشق شده معشوق او هرجا بخواهد هست
کاری از دست پدر هم برنمی‌آید خدا مرد است»
در همین راستاست که «منِ فردی» مریم جعفری تقریباً همیشه در پس «منِ جمعی» یا «منِ جنسی» او پنهان می‌ماند. حتی وقتی به نظر می‌رسد جزء نگرانه‌ترین، عینی‌گرایانه‌ترین، خصوصی‌ترین و شخصی‌ترین تصویر را از خود ارایه می‌دهد. انگار این صدای دوباره «فردوسی» است که از سی‌سال رنج خود برای سرودن شاهنامه و زنده کردن عجم می‌گوید امّا، باز هم به جای «خودِ خود» او، انسان ایرانی هویت‌خواه آن روزگار است که چهره نموده است.
«بیداری از دنده چپ، آغاز عصیانگری بود
حالا کمی دورتر باش، ابعاد این تن خصوصی‌ست
هفت آسمان نا ندارد، هی مرد و زن می‌شمارد
بر دوش من می‌گذارد، این بار حتما خصوصی‌ست».
امّا مریم جعفری هرگاه تصاویری از یک «زن شاعر» ارائه می‌کند به «خودِ متشخص فردیِ» خود نزدیک و نزدیکتر می‌شود:
«نوشتن را صرف کردم گرسنه ماندم همیشه
نوشتم یا می‌نویسم زنی هستم شعر پیشه
اگر خود خواهم اگر نه، من از یک من می‌نویسم
که خوبی سنگی به دوشش، بدی هایش پشت شیشه
من از غیر از خود فراری، به مولانا گفتم آری
غمم تکراری‌ست گرچه گریزانم از کلیشه»
و در این لحظات مؤلفه هایی از هستی مریم جعفری طرح می‌گردد که می‌تواند در تحلیل روانشناختی او به کار آید:
«به جز او که می‌تواند که بنویسد این جنون را
بهشتش بهانه‌ای شد که آدم غزل بگوید
پر از وحی جبرئیلم که پیغمبری بزایم
پرش را به خون فرو کن که مریم غزل بگوید»
که تصویری تکراری‌ست از تصویری در غزلی دیگر:
«جبریل یک شب، پرش را، جوهر زد و دست من داد
من مریمم مادر درد، شعرم نفس‌های عیساست»
مریم جعفری چهره‌ای جوان و تازه امّا شناخته شده و جذاب، در عرصه غزل امروز به تاخت و تازی زیبا و دلنشین و پر هیاهو، مشغول است. او این جوانی و تازگی را باید حفظ کند و این ممکن نیست مگر با کم و گزیده‌گویی. انرژی به ظاهر بی‌پایان او نباید در مسیر پرگویی به خصوص در بیراهه‌های متروک و مرده‌ای چون مسمط‌سرایی یا قصیده سازی به هدر رود. در این صورت بی‌تردید پیش‌بینی شاعرانه‌اش به حقیقت خواهد پیوست:
«با دست های یک حکاک بعد از ادای یک آیین
روزی نوشته خواهم شد، روی کتیبه‌ای سنگینِ...
وقت کتاب خواندن نیست، مردم کتیبه می‌خوانند
شادم کنی اگر سطری، از آن کتیبه باشد این:
آمد نوشت و رفت، آری، رفت آمدش نوشتن بود
او از تب نوشتن مرد، روحش همیشه شاد آمین»...

کتاب پیانو


پیانو

سروده مریم جعفری آذرمانی

نشر مجنون - زمستان ۱۳۸۵

(شامل چهل غزل نو، یک مثنوی، یک مخمس در استقبال یکی از غزل‌های مولوی و یک ترکیب بند)

این کتاب برگزیده‌ی جایزه ادبی پروین اعتصامی ۱۳۸۷ و کاندیدای نهایی اولین دوره جایزه شعر زنان ایران (خورشید) ۱۳۸۷ شده است.


باز نشر الکترونیکی این کتاب را می توانید دانلود کنید از: اینجا