از کتاب "هفت" :
گرچه اندازهی دنیا نشدهست
در زوایای خودش جا نشدهست
قطرهای هست که دریا نشدهست
بستر رود مهیا نشدهست
پس کجا میرود این قایق پیر
صبح تا شب همه باید بدوند
خسته در یک صف ممتد بدوند
ها مبادا که مردّد بدوند
قدر یک لحظه اگر بد بدوند
حلقِ شلاّق بگوید که بمیر
خون به خون بر تن او لک شده است
خط به خط خون به زمین حک شده است
مزرعه خاک مشبّک شده است
بَبْر، مشغول مترسک شده است
توی زندان خودش مانده اسیر
خانه وابستهی در بود و شکست
حُرمت خانه پدر بود و شکست
مادر آیینهی تر بود و شکست
خواهرم شانه به سر بود و شکست
نای فریاد نداری بپَذیر
نسبش میرسد از خون به جنون
او که خون میخورد از کاسهی خون
غولِ کج با حرکاتی موزون
دُمش این بار بیفتد بیرون
پیِ دزدیدن یک تکّه پنیر
وسط صحنه عروسک باشد
راستش گریهی کودک باشد
نور چپ هم اگر اندک باشد
تلخک تازه مبارک باشد!
کارگردان! به کسی خرده نگیر
روی در، نقشهی دریا، آبی
زیرِ پرپرزدنِ مهتابی
- در چه فکری حسنک؟ بی تابی!
زنگ تاریخ فقط میخوابی؟
- شب نخوابیدهام آقای دبیر!
مریم جعفری آذرمانی