من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۵۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مریم آذرمانی» ثبت شده است

در توهّمت گلی بکار!

 

در توهّمت گلی بکار! فکر کن بهار می‌رسد 
حیف هرچه سعی می‌کنی، آخرش به خار می‌رسد 
 
آرزوی من امید نیست، شاعرانه با همین قلم 
دل‌خوشم به این‌که دست‌کم، یأس من به بار می‌رسد 
 
در خراب‌شهرِ بی‌روش، ادعای عدل سست بود 
ظلم منطقش درست بود: حق به حق‌ندار می‌رسد 
 
جاودانگان از این طرف، حبس می‌شوند تا ابد 
روز و شب به دیو از آن طرف، نان و اعتبار می‌رسد 
 
از شرف چقدر خسته‌ای! ظلم کن چرا نشسته‌ای؟ 
تا تو استخاره می‌کنی، وقتِ کارزار می‌رسد 


مریم جعفری آذرمانی 
۱۹ بهمن ۹۸
 

خبر

 

منتشر شد:

 

زنان دل شده

زنانِ دل‌شده 

مریم جعفری آذرمانی

نشر علم (نشر تمدن علمی)

این کتاب شانزدهمین کتاب شعر من است که شامل پنجاه غزل و هشت مسمط است؛ غزل‌ها از سروده‌های خرداد نود و هفت تا اردیبهشت نود و هشت، و مسمط‌ها از سروده‌های دو سه سال اخیرند.


مراکز خرید حضوری:

ـ نشر علم، خیابان انقلاب، خیابان شهدای ژاندارمری، بین منیری جاوید و ۱۲ فروردین، بن‌بست گرانفر، پلاک ۴، واحد ۱

شماره تماس:
۰۲۱۶۶۴۱۸۲۳۵

ـ کتابفروشی‌های انقلاب

ـ فروشگاه‌های شهر کتاب

ـ کتابفروشی هوپا تهرانپارس

 

خرید اینترنتی:

سایت نشر علم

و فروشگاه‌های اینترنتی کتاب

 

باقی‌ست

 

و پرسشی‌ست قدیمی که همچنان باقی‌ست
که چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی‌ست

 

«نبودن» از همه جا مثل سنگ می‌بارد
به بودنی که فقط تکّه‌ای از آن باقی‌ست

 

چقدر عاشق و معشوق مرده‌اند، امّا
هنوز هم که هنوز است عشقِ‌شان باقی‌ست

 

چه حرمتی‌ست در انسان که بعدِ این‌همه قرن
خطوطِ خاطره‌اش روی استخوان باقی‌ست

 

اگر چه روح و تنم می‌رود، خوشم با این
که ذوقِ شاعری‌ام هست، تا زمان باقی‌ست

 

مریم جعفری آذرمانی 
کتاب نواحی چاپ ۹۶
نشر فصل پنجم

 

حدسم درست بود...


حدسم درست بود از اوّل، زن حال انتظار ندارد

مهمان نیاورید برایش؛ این خانه خانه‌دار ندارد


دیوار پیچ‌پیچ تخیّل، دیگر به گِل نشسته مخاطب!

حتا به قدر رنگ گُلی هم، از حرمتِ بهار ندارد


نه شاعرم نه زن نه اقلاً یک تن میان این‌همه تنها

اصلاً بدم می‌آید از این‌جا ـ این حس هم اعتبار ندارد ـ


باور نمی‌کنی به چه میزان، زشت است این عدالتِ ویران

از ری بگیر تا به شمیران، زن با کسی قرار ندارد


تند از کنار آینه رد شد، تا حس کند هنوز جوان است

زیرا که روبه‌روی وضوحش، غیر از غم و غبار ندارد


زن صفحه‌صفحه خاطره‌اش را، پر کرده از توهّم و هذیان

حتماً مرور کن که بخندی؛ یک سطر گریه‌دار ندارد


مریم جعفری آذرمانی 

۱۶ دی ۹۵

کتاب نواحی چاپ ۹۶



بازگشتِ تو خوب است... (شعر تازه)


بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!

هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!


گرچه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم

هی نگو اسم معشوقه‌ات را! ماه در روزِ روشن نیاور!


من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:

ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور!


این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:

عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور


یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! - گرچه با دست‌های عزیزت،

قفلِ آغوش را باز کردی - من تماماً دلم؛ تن نیاور!


مریم جعفری آذرمانی 

۳ فروردین ۱۳۹۸


پی‌نوشت: اولین شعر نود و هشت

مسمّط عاشقانه (چاپ نشده)


از پشتِ بی‌قراریِ چشمانِ تو

ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ

معلوم می‌شود همه‌ی جانِ تو


هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی


غمگینِ با وجود و عدم آشنا!

از ناکجای فلسفه بیرون بیا!

وقتش رسیده است که آیینه را


در خانه‌ی مغازله مهمان کنی


می‌خواستم نگاه کنم پشتِ هم

اما به رسمِ شعر و شعورم قسم

در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشی‌ام


عقلی نداشتم که مسلمان کنی


دیگر گل و درخت ندارد بهار

خشک است و خالی است تنِ روزگار

با شیوه‌ی دو چشمِ دقیقت ببار


تا خاک را دوباره چراغان کنی


قدری نگاه کن دلِ پژمرده را

تا متنِ داستانِ قلم‌خورده را

این بی‌ستاره صحنۀ افسرده را


با نقش‌های تازه درخشان کنی


از بازیِ قضا و قدر شاد باش!

لبخند سهمِ توست پسر! شاد باش!

معشوقِ صاحبانِ نظر! شاد باش!


تا خطّ خشم را لبِ خندان کنی


زیرا که صاحبانِ نظر شاکی‌اند

از روزگارِ قحطِ هنر شاکی‌اند

هر لحظه را نباشی اگر شاکی‌اند


شعرِ دقیق! باش که میزان کنی


مریم ـ زن شکسته ـ به دنبال توست

در کافه‌های خسته به دنبال توست

هرجا اگر نشسته به دنبال توست


تا مبحثی بیاری و عنوان کنی


مصداقِ بی‌مشابهِ ـ تنها شدن ـ !

ـ در این سیاه‌چاله شکوفا شدن ـ

یوسف‌ترین دلیلِ زلیخا شدن!


تن را محال بوده که عریان کنی


حالا به قولِ ناصرِ خسرو ـ عزیز!

تصویرِ بی‌قرارِ جماعت‌گریز!

آیینه‌ی نشسته در آن سوی میز! ـ


«شاید که حال و کار دگرسان کنی»


مریم جعفری آذرمانی 

28 مرداد 1397



سطر آخر برگرفته از قصیده معروف ناصر خسرو است


چه دارد برای تو، تنهاییِ کبریا؟ (غزل تازه)



چه دارد برای تو، تنهاییِ کبریا؟

خدایا! اگر هستی از عرش پایین بیا!


وطن کو؟ که عشقی بِوَرزم به «سیما»ی آن

که بیزارم از دین و تاریخ و جغرافیا


خدا! این‌همه قارّه! جا مگر قحط بود؟

چرا سرزمینِ من افتاده در آسیا؟


غزل را کتک می‌زند ناظمِ محترم

ببین ترکه و خط‌کش افتاده دستِ کیا!


پر از گوشِ مخفی‌ست این چاردیوارِ شعر

بله! شعر؛ این سازمانِ همیشه «سیا»


پدرخوانده‌ی مرده‌ام بس که خط خورده‌ام؛

که میراث‌داری ندارم در این مافیا


مریم جعفری آذرمانی 

۱۹ اسفند ۱۳۹۷




چرا بهار نمی‌آید این طرف، دیگر؟ (غزل تازه)



.


کلافه‌ایم از این فصلِ ناخلف، دیگر

چرا بهار نمی‌آید این طرف، دیگر؟


چگونه با قلم و نان به خانه برگردد -

پدر که له شده در ازدحامِ صف، دیگر


کدام خانه؟ که اصلاً وطن نباید گفت -

به این مساحتِ ویران - مَع‌َالأسَف - دیگر


نه مریم آینه دارد، نه یاسمن شاد است

که خاک هیچ ندارد - مگر علف - دیگر


براهنی! چه کنم در سکوتِ این سرسام؟

نمی‌زنند زنان دف دَدَف دَدَف، دیگر


زبانِ مادری‌ام در رسانه مُثله شده

چهار نقطه مگر مانده از شرف، دیگر؟ -


که شعرِ تازه به دنیا بیاورد شاعر

که «نحو» و «قافیه» را «می‌کند تلف»، دیگر



مریم جعفری آذرمانی 

۱۴ اسفند ۱۳۹۷


پی‌نوشت: بیت پنجم اشاره به شعر «دف» اثر رضا براهنی است: ... از این قلم، چون چشم تو، خون می‌چکد، دَفدَفدَدَف...



تا که سر به روی پیکرم گذاشت

تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود

هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود


دستِ بی‌اجازه‌ی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم

کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود


مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچه‌هات را به مرزها فروخت 

مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود


پای حجله‌های خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید 

او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پای‌بندِ تن نبود


توی واژه‌نامه جای جنگ، ننگ، می‌نویسم و...  ضمیمه می‌کنم: 

یادگارِ آن غرورِ له‌شده، غیر از این پلاک و پیرهن نبود


زندگی بلای بودنِ من است، مرگ: جشنِ جاودانه بودنم

تا همیشه خواب می‌شدم، اگر، ترسی از دوباره پاشدن نبود

 

مریم جعفری آذرمانی 

۲۰ تیر ۱۳۸۴

کتابِ سمفونیِ روایتِ قفل‌شده

چاپ بهار ۱۳۸۵

نشر مینا 


انتشار کتاب تو رها باش و دوست داشته باش

منتشر شد:



تو رها باش و دوست داشته باش 

۵۵ غزل عاشقانه


مریم جعفری آذرمانی


پاییز ۱۳۹۷



انتشارات فصل پنجم

تلفن: ۶۶۹۰۹۸۴۷

نشانی فروشگاه: 
روبروی دانشگاه تهران. پاساژ فروزنده. طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم

توضیح صفحه تقدیم کتاب؛

بعد از چهارده مجموعه شعر 
که حاصلِ بیست و دو سال شاعری‌ام بود
و بیشتر فضای اعتراضی و اجتماعی داشتند،
این اولین مجموعه شعرِ تماماً عاشقانه‌ی من است.

تقدیم به 
شاعران متولد دهه هفتاد، 
که در دهه نود شاعری‌ را آغاز کردند
و شنیدنِ غزل‌های عاشقانه‌شان 
به حال و هوای شاعری‌ام جان تازه‌ای بخشید..



یک شعر از این کتاب:


مرورِ عکسِ تو زیباترین یقینِ من است

همیشه یادِ تو در چشمِ دوربینِ من است


میانِ این‌همه غم دل‌خوشم که حدّاقل

غمِ ندیدنِ «تو» حالِ بهترینِ من است


چقدر عاشقِ آن لحظه‌ام که چشمانت

نشسته آن طرف و محوِ آفرینِ من است


زبانِ بازِ من و حرف‌های ممنوعش

و گوش‌های تو در این میان امینِ من است


ببین منم؛ زنِ رسمی، زنِ محافظه‌کار

همیشه گفتنِ اسمِ تو نقطه‌چینِ من است


چگونه بعدِ نمازِ شبم دعا کنمت؟

که آن‌چه دستِ مرا بسته است دینِ من است


حواس‌پرت شدم، پس نپرس! یادم نیست

اگر ببوسمت این عشقِ اوّلینِ من است


مریم جعفری آذرمانی 


انتشار کتاب تشریح

منتشر شد:




تشریح

(۵۸ غزل اجتماعی و اعتراض)

مریم جعفری آذرمانی

 پاییز ۱۳۹۷

انتشارات فصل پنجم

تلفن: ۶۶۹۰۹۸۴۷

نشانی فروشگاه: 

روبروی دانشگاه تهران. پاساژ فروزنده. طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم


یک شعر از این کتاب:


سربازهای مرده، جوانند همچنان

جان‌های بی‌گناه، روانند همچنان

عقلم به هیچ معجزه‌ای قد نمی‌دهد

دیوانه‌ها رییسِ جهانند همچنان

هر دختری به شیوه‌ای آخر عروس شد

پس مادران چرا نگرانند همچنان؟

زن‌ها دو پای له شده در ازدحام را

باید به خانه‌ها برسانند همچنان

یک دست در اداره و یک دست خانه‌دار

در حسرتِ حقوقِ زنانند همچنان

یک عمر بیشتر که ندارند در زمین!

بیچاره‌ها دچارِ زمانند همچنان

حتّا اگر مدارِ زمین را عوض کنی

خط‌های سرنوشت همانند همچنان


مریم جعفری آذرمانی



کافه‌ی شعر...


از کتاب "راویه":


کافه‌ی شعر مثل خوابِ شلوغ، گرچه پررونق است، تعطیل است

منِ شاعر نشسته‌ام بیدار، چاره تنها زبانِ تمثیل است:


با همان حرف‌ها که باد هواست، بس که هی باد کرده‌ای او را

پشه‌ی بیخودی بزرگ شده، باورش می‌شود که یک فیل است


پس توهّم که دست‌سازِ تو بود، بُت‌تر از عصرِ جاهلیّت شد

چون مناجاتِ تو به سمتِ کسی‌ست که دقیقاٌ خودِ عزازیل است


به زبان‌بازِ در عدم معروف، برگِ پژمرده هم نباید داد

پرِ کاهی اگر به او بدهی، ادعا می‌کند که جبریل است


مریم جعفری آذرمانی 


باز در کسوتِ آدمی‌زاد...

از کتاب "راویه":


باز در کسوتِ آدمی‌زاد، دیو پشتِ تریبون نشسته

نوچه‌ها خانه را قبضه کردند، رستم از گود بیرون نشسته


دیو با زور و بازوست، امّا، سطری از شاهنامه نخوانده

پس محال است هرگز بفهمد: چشمِ تهمینه در خون نشسته


من که تهمینه و رستمِ زال، بوده‌ام توأمان این همه سال،

گریه کردم به تشییعِ سهراب: «شعر» ـ این زار و وارون نشسته ـ


می‌روم سنگ و دریا بیارم، تا بشویم الفبای‌تان را

جهلِ دیوِ فضیلت ندیده، بر الف تا یِ و نون نشسته


مریم جعفری آذرمانی



شاملوترین زنم...

از کتاب "تریبون":


شاملوترین زنم، جهان! شغل من «در آستانه»گی

شاه‌کار آفرینشم؛ آفرین به این زنانگی


مرگ را قشنگ شسته‌ام گوشه گوشه دفن کرده‌ام

ایستاده سجده می‌کنم در نمازهای خانگی


غیر گریه هیچ پرده‌ای، روی پوستم نمی‌کشم

ای نقاب‌دارِ بی‌شمار! دور شو از این یگانگی


با منِ بریده از عوام، ادعای دوستی نکن

تک تکِ خواص شاهدند شهره‌ام به بی‌نشانگی


هرچقدر موریانه‌ها، موذیانه دفنِ‌شان کنند

سرنوشتِ شعرهای من، ختم شد به جاودانگی


مریم جعفری آذرمانی

چه بهتر که بدتر...

از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است":


بد و خوب باشد؛ چه بهتر که بدتر
چه باید ببینم به جز وهمِ باور؟

زبان وا کن... ای من! بگو صادقانه
که جغدی نشسته‌ست جای کبوتر

تعجب ندارد کسی جای خود نیست
اگر گوش‌ها کور... اگر چشم‌ها کر...

حواسم غزل را به خون می‌کشاند
مذاقِ تغزّل ندارم، که دیگر:

امیدی نمانده‌ست جز یأسِ فردا
که هر روز باید بیفتد عقب‌تر

که از خود نپرسیدم اصلاً چرا شعر؟
همین شور کافی‌ست دیگر چرا شر؟

زبان‌های دیوار را قفل کردم
ولی حرفِ آوار، در آمد از در

روانم به من گفت: خاکی نه انسان
زنی شکل شن، در بیابان شناور


مریم جعفری آذرمانی

سقف دنیا که بر ستون من است


یک مسمّط از کتاب "هفت":


مِه که سر می‌کشد به خانه‌ی من
آسمان می‌رسد به شانه‌ی من
اشک و آه است آب و دانه‌ی من
درد، ای یار جاودانه‌ی من
سیری از سفره‌ی زمانه‌ی من
وه به این مهر بی‌بهانه‌ی من
دشمنی‌های دوستانه‌ی من

من که کارم گذشته از حالا

حلقه‌ی ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد
تا سرودم روان دهان را خورد
جان به لب آمد و روان را خورد
چه کنم با جهان که جان را خورد
فرصتی شد زمان جهان را خورد
عشق آمد تن زمان را خورد

بی‌زمان باش و عاشقانه بیا

هرچه حرف است میم و نونِ من است
کینه بیرون‌تر از درون من است
بید مجنون که سرنگون من است
عشق، دیوانه‌ی جنون من است
آن چه می‌نوشد آه، خون من است
سقف دنیا که بر ستون من است
صبح فردا اگر بدون من است

جشن آوار می‌شود برپا

از حریم حرم حرام‌ترم
که از ابلیس هم به‌نام‌ترم
خاصم و از عوام عام‌ترم
گرچه از باد بی‌دوام‌ترم
از حضور عدم مدام‌ترم
من که از فکر شمع، خام‌ترم
باز از اشک چشم‌هام، ترم

آسمان، گریه کن منم دریا

پرده بردار از دو روی زمین
آن ورش شاد و این ورش غمگین
آن ورش دیگری اسیر همین
که بگوید منم چنان و چنین
این ورش من نشسته‌ام به یقین
پس رها کن کنار من بنشین
دو سه حرفی بکار و شعر بچین

تا بدانی چه می‌کنم تنها

نسبتی نیست بین من وَ کفن
تا بپوشانمش به پاره‌ی تن
حافظانه کنار سرو و چمن
غزلی ناب در پیاله و... من
مست، جاویدم از شراب سخن
جان‌گرفتن به جام و طعنه‌زدن؟
آه زاهد، تو هم بگیر و بزن

تا نگویی که من کجا تو کجا

گورکن بذر مرده می‌کارد
شادم از این که دوستم دارد
تا مرا هم به خاک بسپارد
آینه تکّه تکّه می‌بارد
تا دلم قطره قطره بشمارد
آه اگر زندگیم بُگذارد
مرگ، تصویرِ روشنی دارد

آفرین آفرین به آینه‌ها

خسته از دست میزبان شده‌ام
این دو روزی که میهمان شده‌ام
درد در درد امتحان شده‌ام
نه که مشغول آب و نان شده‌ام
که سراپا فقط دهان شده‌ام
خورده‌ام شعر و استخوان شده‌ام
دنده بر دنده نردبان شده‌ام

بروید از مقام من بالا


1386.9.26

مریم جعفری آذرمانی


چه بهتر است که...


از کتاب "صدای ارّه می آید":


چه بهتر است که آماده‌تر کند بدنش را
که مرده‌ها بشناسند بوی پیرهنش را

برای آن‌که به زیباترین بهانه بمیرد
چقدر پوست ببافد شیارهای تنش را؟

اگر شبی نوه‌هایش دوباره قصه بخواهند
چطور جمع کند آبِ گوشه‌ی دهنش را

و پیرمرد که مُرد و... فرشته‌ها که محال است
به گوش او برسانند گریه‌های زنش را

خطوطِ مفرطِ پیشانی‌اش برابرِ سنّش
زمان که می‌شمرد چوب‌خطِّ کم شدنش را

فرشته باز نیامد... و کار پیرزن این است
که طبق عادت هر شب به تن کند کفنش را


مریم جعفری آذرمانی


فصل شهید است سر آورده‌اند


از کتاب "هفت":


گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیه‌ی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطره‌ی پادگان
چکمه‌ی سرباز و کمی استخوان

هق هقِ این هَروَله را گوش کن

باز درختان ثمر آورده‌اند
خنجری از شاخه برآورده‌اند
فصل شهید است سر آورده‌اند
آی پسرها! پدر آورده‌اند
جان پدر را که درآورده‌اند

جسمی اگر هست کفن‌پوش کن

خون که نخورده‌ست سرِ بی‌گلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بی‌گفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو

گوش به آوازه‌ی خرگوش کن

آتش سوزنده‌ی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْ‌‌سرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقه‌اش بسته به بوی بهشت

بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن

نامه‌ای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود

خاطره‌ای نیست فراموش کن

مریم جعفری آذرمانی

تصویر ندیده‌ام به این آسانی


از کتاب "ضربان":


این تازه‌زنان چه رنگ و رویی دارند! تصویر ندیده‌ام به این آسانی
مردان به برو بیای‌شان مشغولند، دعوت نشدم به این همه مهمانی

از صورت من چه انتظاری داری؟ جز غصّه که خط به خط بر آن حک شده است
هر صفحه‌ی هر کتاب من جمجمه‌ای‌ست، عاقل‌تر از این باش اگر می‌دانی

شعر من اگر شده شعاری در مشت، این جامعه عاشقانه‌هایم را کُشت
از عشق و مخلّفات آن محرومم، احوال دلم گذشته از ویرانی

من مثل قیامتم که مقدورم نیست در جرگه‌ی منکران حقیقت باشم
آینده! به همسایگی‌ام عادت کن! غمگین نشوی از این مصیبت‌خوانی!

شاید صد و چند سال دیگر دیدی هر خطّه به هر زبان که می‌اندیشند
هر روز برای هم خطی می‌خوانند از مریمِ جعفریِّ آذرمانی


مریم جعفری آذرمانی


نصیبی نداریم جز داغ‌داری


از کتاب "مذاکرات":

نصیبی نداریم جز داغ‌داری
هم از شادمانی هم از سوگواری

به جُرمِ همین خوابِ خرگوشی اما
چه کردند با ما سگان شکاری!

تنی مانده تنها به دیروزمان خوش
که از ما سری بود در سرشماری

زمین‌گیرِ بخت‌آزمایی شدیم و
بلیتی نداریم جز بی‌قراری

چه تقصیر دارند دستان تقدیر
اگر خوب بردیم در بدبیاری


4/12/90

مریم جعفری آذرمانی


به استعانتِ شلاق و کتف‌های کبود


از کتاب "قانون":

به استعانتِ شلاق و کتف‌های کبود
رفیقِ خسته، دهان را به اعتراف گشود:

زوالِ عقلِ معاشم به گشنگیم کشاند
که سال‌هاست به رونق رسیده اَست رکود

شکنجه! حرف بزن، بازجوی ویژه کجاست؟
که ناله را برساند به دستگاه شنود

نه از تو و نه از او، از خودم فقط گفتم
مطالبی‌ست خصوصی، کنارِ نورِ عمود

از اسم رمز تو... تا شستشوی مغزیِ من
دو نقطه بود که آن‌شب دو چشمِ من شده بود

به نام نامیِ امروز؛ روز رستاخیز
که از نسوجِ کفن‌ها نه تار مانده نه پود

دو چشم بسته‌ی من واقعیتی دیده‌ست
که هیچ ربط ندارد به اشتباهِ شهود

مریم جعفری آذرمانی


مگر برقصم...


به جای تنبک، دو دست را بر سرت بزن تا مگر برقصم
به برکتِ سازهای ممنوع، پشتِ هفتاد در برقصم

مجوّزی هست توی صندوقِ کهنه‌ی بی‌صدای مادر
در آور و نت به نت بسوزان که بعد از این شعله‌ور برقصم

پدر به ساز کسی نرقصید من چرا لج کنم؟ که از من
هزار رقاص در می‌آید اگر به جای پدر برقصم

کلاه تنگی سرم کشیدند تا تنم از رمق بیفتد
بیا مگر بشنوی ببینی که می‌شود کور و کر برقصم

وحید! این سنگ مال من نیست قبر من صاف‌تر از این بود
شکسته‌تر کرده‌اند آن را که عشوه‌انگیزتر برقصم

ببین قیامت شده‌ست دنیا؛ پلِ صراطی بیاور این‌جا
که حاضرم با تو پیشِ چشمِ هزار میلیون نفر برقصم

مریم جعفری آذرمانی


(از شعرهای حذف شدۀ کتاب "مذاکرات")


نکند فرض کنی من هم از آنان هستم


از کتاب "قانون":

یکی از خانه به دوشانِ فراوان هستم
کیسه پر کرده و شب‌گردِ خیابان هستم

گربه‌ها چشم ندارند ببینند مرا
شب به شب بزمِ زباله‌ست که مهمان هستم

مردم از این طرف و آن طرفم می‌گذرند
نکند فرض کنی من هم از آنان هستم

نکند فکر کنی هیچ ندارم، من هم
صاحب سفره‌ی خالی شده از نان هستم

به شناساندن آیینگی‌ام مشغولم
گاه اگر دیوم و گاهی اگر انسان هستم

چاره‌ای نیست، مگر چشم بپوشند از من
تا نبینند که در صورت امکان هستم

مریم جعفری آذرمانی

منم که شاعرِ دربارِ سینه‌سوختگانم


از کتاب "ضربان":


چگونه شکر کنم این مخاطبان جوان را
از این که مفت خریدند خاطرات گران را

منم که شاعرِ دربارِ سینه‌سوختگانم
به روح من صله دادند غصّه‌های جهان را

زبان‌شناسیِ افسردگی چگونه بداند
که با کدام هجاها ادا کنم هیجان را

غرور، عاطفه‌ام بود و درّه درّه بریدند
که با نزاکتِ قلبم دوباره پر کنم آن را

کنار حرمتِ قلبم که ضربه ضربه شکسته
نشد که دوست بدارم زنانِ بی‌ضربان را

مریم جعفری آذرمانی


مادرم که مطلقاً زن است


از کتاب "قانون":

با وجود هر چه داشتم حسرتی همیشه با من است
می‌کِشد حسادتم به او؛ مادرم که مطلقاً زن است

ظرف‌ها هنوز مانده‌اند من هنوز بیت دومم
جای چایِ دم نکرده‌ام آب گرم توی کلمن است

همسرم صبورتر شده مثل تکه‌ای فلز در آب
در مرام شعرهای تر، ضربِ جمله‌ها مطنطن است

نفرتِ شدید از پیاز، بی‌سالاد کرده سفره را
طعمِ این خوراکِ حاضری با صدای من مزیّن است

لذتِ زنی به نام شعر تا به ازدواج‌ِمان کشاند
من وَ همسرم در این میان قصدمان شریک بودن است

مریم جعفری آذرمانی


ضربان منتشر شد


ضربان
(مجموعه 62 غزل نو)

مریم جعفری آذرمانی

انتشارات فصل پنجم

این کتاب یازدهمین مجموعه شعر من است که شامل 70 غزل بوده که پس از حذف اصلاحیه‌های ارشاد، به 62 غزل رسید. شعرهای این کتاب در فاصله اردیبهشت 1393 تا فروردین 1394 سروده شده اند.

یک شعر از این کتاب:

گُل! به زیبایی‌ات چه می‌نازی؟ مگر از یک بهار بیشتر است؟
که زمینِ سیاه‌سوخته هم، عمرش از روزگار بیشتر است

حسنک! قدبلندتر شده‌ای، مثل مسعود پادشاهی کن!
چند قرنی گذشت و فهمیدی: زندگی پای دار بیشتر است

سی و شش سالِ آزگار کشید به شعورم نشان دهم که اگر
نقطه‌ها را درست بشمارد، هیچ و پوچ از هزار بیشتر است

از لجِ هر چه نیست هم که شده،  عاشق هرچه هست خواهم شد
دل من بس که تکّه تکّه شده، از خودش بی‌شمار بیشتر است

مریم جعفری آذرمانی


هر شعر که می‌سروده‌ام بی‌تو


از کتاب "قانون":

هر شعر که می‌سروده‌ام بی‌تو، آویزه‌ی گوش‌های کر بوده‌ست
حالا که عجیبْ شاعرم با تو، باور نکن آن‌چه معتبر بوده‌ست

حوّا نشدم که آدمم باشی شاید که قدیم‌تر از ابلیسیم
«شاید» نه، که «حتما» است این قِدْمَت، پیش از تو و من کسی مگر بوده‌ست؟

جانم به توان رسید در حسّت، تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جریان شدیدِ این هم‌افزایی، از سرعت نور، بیشتر بوده‌ست

فریاد بکش که دوستم داری من هم بکشم که دوستت دارم
در فرصتِ التیامِ دردِ ما، داروی سکوت، بی‌اثر بوده‌ست

هر نقطه که در حضور هم هستیم شعری‌ست که انتشار خواهم داد
من در پیِ بازگفتنِ عشقم؛ شرحی که همیشه مختصر بوده‌ست

مریم جعفری آذرمانی


خواننده‌ی من به نور حساس است


از کتاب "زخمه":
 
هرکس که رسیده است تا سطحش، سطحی‌ست که از خودش فراتر نیست
باید فقط از غرور بنویسد از آینه‌ای که در برابر نیست

هرچند غزل به خون من آمیخت تیغی به رگم کشید و جوهر ریخت
هر چند که سر به گردنم آویخت در سطح به‌جز قلم، سَری، سَر نیست

خوب از همه می‌رسید و بد از هیچ، خوب است و به بد کشیده مد از هیچ
تا چند صدا در آورد از هیچ، در حلق جنون، صدای دیگر نیست

تاریک نوشته‌ام نمی‌داند روشن بنویسمش نمی‌خواند
خواننده‌ی من به نور حساس است چشمش که شبیه چشم من، تر نیست

تا شعر نخوانده رو به بالایم تا کف بزنند رو به پایین‌ام
تشویق مخاطبان چه تکراری‌ست هرچند سرودنم مکرر نیست

دستم به جنون کلید را چرخاند پایم به لگد، دهانِ در را بست
حالا شبِ شعرِ من خصوصی شد دیوار چهارگوش من، کر نیست

مریم جعفری آذرمانی


بنیاد مبارکِ این «هفت»


درنگی بر کتاب «هفت» سروده مریم جعفری آذرمانی
پگاه احمدی

(ارائه شده به صورت سخنرانی در جلسه نقد هفت در کانون ادبیات ایران، 14/2/1388)

(مننتشر شده در فصل‌نامه شعر،  شماره 67، پاییز 1388)

التذاذی که هنگام خواندن شعر، در جان، روان و آگاهی خواننده حاصل می شود و او را در مرحله‌ای والاتر از خواننده به خوانشگر (تعبیر کننده) ارتقاء می‌دهد، نخستین عاملی‌ست که وی را بر می‌انگیزد تا با تأمل درباره‌ی زیرساخت‌ها و لایه‌های پنهان اثر، علل و اسباب التذاذ خود را در حیطه‌ی تحلیل و قرائتی ادبی جست‌وجو کند.
خواندن مجموعه‌ی خلاق، اندیشه ورز و دغدغه مند «هفت» سروده‌ی مریم آذرمانی، چنان با لذت و کشش همراه بود که این قلم را به نوشتن درباره‌ی آن و در حاشیه‌ی متن پرطنین آن واداشت.
«هفتِ» او آیا این بار در نوردیدن هفت وادی سلوک در نوشتنی به سمت رهایی و تعالی ست؟
آیا هفت نُت به کمال رسیده‌ی موسیقیِ شعر است که در مجموعه شعرهای “پیانو”، “زخمه” و “سفونی روایت قفل شده” نیز طنین خوش آهنگ‌اش گوش جان را می‌نواخت؟
مریم آذرمانی که در سه دفتر پیشین، عمدتا در قالب غزل طبع‌آزمایی کرده، این بار در قالب “مسمط”، تجربه‌های قابل تأمل دیگری را به اجرا گذاشته است.
دراین مجموعه هفت مسمط با هفت وزن متفاوت تجربه شده است:
1- مِه که سر می‌کشد به خانه‌ی من (فاعلاتن مفاعلن فعلن)؛ بحر خفیف مسدّس مخبون محذوف
2- خورشید، درخشان شده از من (مفعول مفاعیل فعولن)؛ بحر هزج مسدّس اخرب مکفوف محذوف
3- سر را از آسمان تو رد کردهام (مفعول فاعلات مفاعیلن)؛ بحر مضارع مسدّس اخرب مکفوف
4- گرچه اندازه‌ی دنیا نشده ست (فاعلاتن فعلاتن فعلن)؛ بحر رمل مسدّس مخبون محذوف
5- زمستان وحشی، سوار درختان (فعولن فعولن فعولن فعولن)؛ بحر متقارب مثمّن سالم
6- چشم را وا نکنی (فاعلاتن فعلن)؛ بحر رمل مثنّای محذوف
7- گریه به صف شد خط دریادلان (مفتعلن مفتعلن فاعلن)؛ بحر سریع مسدّس مطوی مخبون

به ویژه در مسمط سوم، تنیده قصیده‌ای ناصری، وزنی دشوار، مورد تمرین و توجه شاعر قرار گرفته است، براستی طبع آزمایی در چنین وزنی و ایجاد تناسب معنایی میان بندهای مسمط با قصیده‌ی ناصر خسرو، در عین حفظ شاعرانگی و سازمندی اثر و دوری از تصنع، امری دشوار و مستلزم احاطه بر بنیان‌های شعر متقدم فارسی ست. بی شک رو به رو بودن با شعری که بر اوزان سنگین ناصری و شعر حکمی و حکمت شعری او تکیه دارد و به خوبی از پس تخاطب با آن برمی‌آید، نکته‌ای ارزشمند است. آذرمانی با ایجاد تقارب و خویشاوندی میان فضاهای معنایی و اسلوب کلامی نو و کهن، گذشته‌ی زبان و زبان گذشته را به ساحت قرائتی امروزین می‌کشاند و با شیوه‌ی سرایش خود یادآوری می‌کند که چه ظرفیت‌هایی وسیعی از شعر کلاسیک و قوالب آن می‌تواند مورد رمزگشایی و قاعده افزایی‌های زبانی و معنایی قرار بگیرد.
تخیل در آفرینش تصاویر بدیع و استحکام و قدرت اوزان و قوافی، موید این مطلب است که اشعار این مجموعه محصول غلیان سیلان عمیق حسی و درونی شاعر است، نه کوشش او در قافیه پردازی:
حلقه‌ی ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد
تا سرودم روان دهان را خورد
جان به لب آمد و روان را خورد
چه کنم با جهان که جان را خورد
فرصتی شد زمان جهان را خورد
بی‌زمان باش و عاشقانه بیا..................... (هفت، ص9)
در پاره‌ای مسمط‌های این مجموعه، گویی به لحاظ معنایی یک مناظره یا گفت و گو میان بندهای پیوسته و تک سطرهای هم قافیه در پایان هر بند در می‌گیرد؛ مناظره‌ای امید و نومیدی. گفت و گویی میان خروشیدن و آرامش. شعر، به لحاظ مضمون دارای منحنی های اوج و فرود است، به این معنی که عصیان، گلایه، شوریدن و گداختن شاعر در پایان هربند بر سطرهایی سرشار از آرامش و لطافت‌های آوایی و معنایی، قرار و سکون می‌گیرد. سطرهایی که لولاهای اتصال بندهای شعرند و دانه‌های مسمط را به رشته می کشند:
خانه وابسته‌ی در بود و شکست
حرمت خانه پدر بود و شکست
مادر آیینه‌ی تر بود و شکست
خواهرم شانه به سر بود و شکست
نای فریاد نداری بپذیر

روی در، نقشه‌ی دریا، آبی
زیر پرپر زدن مهتابی
در چه فکری حسنک؟ بی‌تابی؟
زنگ تاریخ فقط می‌خوابی؟
شب نخوابیده‌ام آقای دبیر........................................( همان صفحه 28ـ 29)

لازم به ذکر نیست که رگه‌های آشکاری از عصیان در برابر پاره‌ای ناملایمات و نابه‌سامانی‌های اجتماعی، چه در غزلیات و چه در مسمط‌های مریم آذرمانی آشکارا به چشم می‌خورد.:
برای کشتن خورشید قد علم کردید
از اعتبار سرودن چقدر کم کردید
که دست خسته‌ی شاعر نمی‌تواند گفت
خیانتی که به حیثیتِ قلم کردید.................... ( سمفونی روایت قفل شده،صفحه 82)

عقربه می‌دود و زندگی‌ام پشت سرش
فرصتی نیست که تشخیص دهم تاک از تیک
مگر از برکت یک زلزله ویران شود «این
میهمان‌خانه مهمان‌کُشِ روزش تاریک» .......................(پیانو ، صفحه 32)

در «هفت» نیز مانند مجموعه‌های پیشین، زبان و بیان شاعر، نقاد، تحلیل‌گر و استوار است. این زبان و بیان در جای جای اشعار، با گذر از تاریخ شعر و تاریخ ادبیات، از ناصر خسرو، تاریخ بیهقی و شرح بردار کردن حسنک وزیر گرفته تا حافظ، سعدی، انوری، خاقانی، بیدل و ظهیر فاریابی، وضعیت‌های گوناگونی را در عرصه‌ی مناسبات اجتماعی به تصویر می‌کشد:
نسبش می‌رسد از خون به جنون
او که خون می‌خورَد از کاسه‌ی خون
غولِ کج با حرکاتی موزون
دُمش این بار بیفتد بیرون
پیِ دزدیدنِ یک تکه پنیر..........................(هفت، صفحه 29)

یا آن جا که می سراید:
خانه کوچک شده است
جای هر شک شده است
خنده شکلک شده است
فصلِ دلقک شده است
پس بخند و بگذر
[...]

چشم‌ها یک سره پوک
آستین‌های چروک
سرزمینی متروک
مرد، مشغول سلوک
از حقیقت چه خبر؟............................(همان ، صفحه 34 و 33)

در سروده‌های مریم آذرمانی به لحاظ کارکردهای محتوایی، انواع مختلفی از قبیل شعر حِکمی، غنایی، تغزلی، عرفانی و اجتماعی هرکدام از طنین ویژه‌ی خود برخوردارند:
بخت اژدهاست گاه خوش و گاه بد
کاری به قصد من نکند جز حسد
من با خِرَد خوشم اگر آن بی خرد
باید به من همیشه دهان کج کند..............(همان ، صفحه 18) حکمی

هر چه حرف است میم و نونِ من است
کینه بیرون‌تر از درون من است
بید مجنون که سرنگون من است
عشق، دیوانه‌ی جنون من است
آن چه می‌نوشد آه خون من است
سقف دنیا که بر ستون من ا ست
صبح فردا اگر بدون من است
جشن آوار می‌شود بر پا.............( همان، صفحه 10ـ9) عرفانی

آه ای نگاِه پر زده از سر بیا
این جا کسی که نیست به جز آشنا
من ماندم و نیاز به آن چشم ها
تا آن چراغ گم شده در خانه را
«روشن به سانِ ماه به سرطان کنم»..........(همان ، صفحه 23) عاشقانه

آذرمانی در این دفتر از عهده‌ی آفرینش تصاویری بدیع بر آمده است که در قالب کهن مسمط، حضور و شمایلی جذاب و امروزین دارند:
حلقه ی ماه، آسمان را خورد
مکث کردم دهان زبان را خورد... (همان، ص9)
خاصم و از عوام، عام ترم
گرچه از باد بی‌دوام ترم... (همان، ص10)
خورده‌ام شعر و استخوان شده‌ام
دنده بر دنده نردبان شده‌ام
بروید از مقام من بالا (ص11)
مزرعه خاک مشبک شده است (ص28)
و... بسیاری موارد دیگر.

شاعر این شعرها، در ادامه سنت نوجویی و دیگر شدن، با زورچپانی پاره‌ای واژه‌های مدرن به سطرها یا استفاده‌ی اغراق‌آمیز از اوزان و بازی با اعراب‌ها و تکیه‌ها، شعرش را دست‌مایه‌ی مُدهای رایج نمی‌کند، بلکه شیوه‌ای از اندیشیدن را در اثرش بازتاب می‌دهد که بی هیچ کوشش و اغراق مضاعفی، بدیع و تازه است که به تعبیر مولانای بزرگ:
از خوف و رجا، پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پَر از پار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاهه‌ی تر دامن ما تار بدرّید
می‌گفت زمستی که "تر از تار ندانم"
چون چنگم و از زمزمه‌ی خود خبرم نیست
اسرار همی گویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم چو قلم بی‌خود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم.

عنوان مطلب اشاره دارد به این مصرع از ناصر خسرو: بنیاد این مبارک بنیان کنم

شرح این قال و مقال




نگاهی به مجموعه ی هفت سروده ی مریم جعفری آذرمانی
آزاده شریفی

(منتشر شده در سایت ادبی پیاده رو، تابستان 1388)

مسمط هیچ گاه قالب اول شعر فارسی نبوده است . تولد مسمط در ادب فارسی را می توان زاده ی دو عامل دانست:
1)      تلاش برای نوجویی و رقابت های درباری قرن پنجم ( سبک خراسانی )
2)      تاثیر پذیری از نثر عرب
ابداع مسمط را به منوچهری دامغانی ( م 432) نسبت داده اند که به قول خود " بسی دیوان شعر تازیان دارد زبر" ، از سوی دیگر مسمط بیشتر تقلید از نثر عربی ست .
چنان که می دانیم اعراب قافیه را در نثر هم به کار می برده و به آن مباهات می کرده اند تاثیر این سبک را در نثر مسجع قرن چهارم ( مثلا آثار خواجه عبدالله انصاری و ابوسعید ابوالخیر)و تکامل آن را در سنت مقامه نویسی – مثلادر گستان سعدی – می بینیم . اما در قرن پنجم ، نثر فارسی به دلیل رواج تاریخ نگاری به سبک خاص خود- که اوج آن را در تاریخ بیهقی شاهدیم- نزدیک شده مجالی برای تقلید از نثر اعراب باقی نمی گذارد . برای همین شاعرانی که به ادبیات و عروض عرب تسلط داشته اند این خصلت نثر عرب را در شعر فارسی بازتاب داده اند که پیدایی قالب مسمط ، قافیه ی درونی و ... حاصل آن اند .
از سوی دیگر منوچهری شاعر طبیعت است و مسمط برای تصویر طبیعت – به سبب آهنگین بودن – قالبی زنده و جاندار محسوب می شود .
اما هفت ، در پس هفت مانند هر مسمط دیگری شاعری قافیه اندیش وجود دارد هرچند دیگر رقابت بر سر قافیه های سخت و پی در پی آوردن آن ها فروکش کرده است و از سوی دیگر آیا واقعا لازم است شاعری که سه مجموعه غزل – و اندکی قالب های دیگر البته – در کارنامه ی خود دارد توان قافیه پردازی خود را ثابت کند ؟
با این همه سنت قافیه پردازی شعر خراسانی گاهی بر مسمط های هفت تاثیر گذاشته است به ویژه آغاز شدن شعر از قافیه که به دلیل رواج قالب قصیده بسیار شایع است و گویی هیچ گاه ادب فارسی را ترک نخواهد کرد . بسیاری ازمصر ع های هفت از قافیه شروع شده اند یعنی شاعر بعد از سرودن یکی دو مصرع به تعدای قافیه متناسب فکر کرده و بعد با ساختن مصرع هایی برای آن ها بند را ادامه داده است :
از حریم حرم حرام ترم
که از ابلیس هم به نام ترم
خاصم و از عوام عام ترم
گرچه از باد بی دوام ترم
...
من که از فکر شمع، خام ترم
باز از اشک چشم هام ، ترم ...  ( ص10)

با قلب سرد بهمن و اسفند و دی
من می تپم برای بهاری که کی
آن عیش کهنه مرد ، می و رقص و وی
در باتلاق ، فکر جنون ، مثل نی...  ( ص14)

خانه کوچک شده است
جای هر شک شده است
خنده شکلک شده است
فصل دلقک شده است ...   ( ص 32)
هرچند مهارت شاعر خیلی از قافیه سازی ها را پنهان کرده است اما به دلیل کوتاه بودن وزن ها و تکرار پیاپی قافیه این خصلت ادب کلاسیک در مجموعه زیاد به چشم می خورد .
نکته ی دیگر کیفیت تصویری مسمط است که علاوه بر آهنگین بودن آن موجب شد تا در دوران مشروطه این قالب در شعر امثال نسیم شمال و عارف و ... دوباره جان گیرد .
تصویر در مسمط یادگار منوچهری و ادب خراسانی ست اما شاعران مشروطه – از دهخدا تا نسیم شمال – این تصویر سازی را به روایت گری تبدیل کردند .
به جز مسمط 4،5 و 7 روایت گری هفت معمولا به بند ها محدود می شود و سایر مسمط ها در هر بند روایت مستقلی دارند که عموما ربطی به بند بعد ندارد به این معنی که می توان بندها را جابه جا کرد .  در حقیقت شاعر کیفیت تصویری مسمط را صرف سکانس / پلان ها ی هر بند کرده ولی از مجموع آنها اثری روایی به دست نداده است .
به جز مسمط 3 و 7  پایان بندی مسمط ها مشخص نیست و بیشتر به نظر می رسد بیش از آن که شاعر به پایان بندی فکر کرده باشد سرودن را متوقف کرده است و این ذهنیت مخاطب کلاسیکی که عادت دارد "شعر به سر انجام برسد"  را مختل می سازد .
سنت و ذهنیت کلاسیکی که بر مجموعه حکم فرماست شاعر را درگیر سنت های کلاسیک – حتی درساحت زبان – کرده است و نسبت به غزل ها ،  ما در هفت با شاعر بسیار کلاسیک تری سر و کار داریم . مریم آذرمانی در غزل هایش به خوبی خود را شاعری نشان داده است که ضمن تسلط بر ادب کلاسیک و تاثر از آن مولفه های کلاسیک غزل را – از وزن تا تصویر – در اختیار حس نوجویی خود در آورده است اما در هفت این تاثیر حل نشده است
بخت اژدهاست گاه خوش و گاه بد
کاری به قصد من نکند جز حسد
من با خرد خوشم اگر آن بی خرد
باید به من همیشه دهان کج کند ...                     (ص 18)
و برای همین مخاطب بلاتکلیف می ماند که باید با مجموعه ی هفت مسمط نو با ذهن کلاسیک مواجه شود یا ... .
پ.ن : نوجویی هایی که از شاعر زخمه و پیانو توقع دارم خلاقیت ها و جسارت های عروضی و زبانی ست   نوآوری های نخ نمایی مثل :
         ...
پس قافیه را باختم ای شعر
با واژه ی بی دال مسمط
را در شان مریم آذرمانی و شعرش نمی دانم .
اما چرا هفت را می توان کلاسیک ترین مجموعه ی شاعرش دانست ؟ به نظر می رسد مسمط های هفت بیش از آن که زاده ی ذهنیت شاعر باشند حاصل مکالمه و درگیری ذهن او با ادبیات کلاسیک هستند . در تمام مسمط ها مکالمه با سنت یا دست کم ارجاع به آن به چشم می خورد .
نسبتی نیست بین من و کفن
تا بپوشانمش به پاره تن
حافظانه کنار سرو و چمن
غزلی ناب در پیاله و  ... من...    (ص 10)
چه عشقی؟ که دل نیست در سینه ی او
تمام تنش پر شد از کینه ی او
چه آهی ؟ که نفرین بر آیینه ی او
شب محض در صبح آدینه ی او ...    ( ص 30 )
اوج این مکالمه با شعر کلاسیک را در مسمط سوم می بینیم که شاعر نه تنها شاعران کلاسیک را در شعر حاضر می کند در چند بند اشعارشان را به جان هم می اندازد تا در کنار برخورد شاعر با ادب کلاسیک خود شاعران کلاسیک نیز در شعر شاعری نو جو با هم مقابله کنند . طولانی ترین مسمط مجموعه هم همین مسمط است که شاعر بندهای آن را با تضمین قصیده ای از ناصر خسرو به هم متصل کرده است و ذیل آن اشعاری از سعدی ، انوری ، ظهیر فاریابی ، حافظ ، بیدل و  خاقانی را آورده است . علی رغم زحمتی که شاعر برای این مسمط کشیده است قابل پیش بینی ست که شاعر در نبردی با این همه شاعر کلاسیک مغلوب زبان و فکر آنها شده و به شاعری تماما کلاسیک تبدیل شود
هرچند بندهایی هم نشانگر زبان خود شاعر و حفظ فردیت او در مکالمه با متون کلاسیک است .
مفعول جاودان منم و رای درد
آمین همیشه می دمد از آی درد
درمان امانتی ست به امضای درد
بر آستان امنیتم جای درد ...                  (ص 16)
شاعر ! کجاست دیو تنومند وزن
خوشبخت قافیه ست که از پند وزن
آویخته ست دست به آوند وزن
باید به قید قافیه و بند وزن ...            ( ص 17)
ناصر ! اگرچه شعر جهانم شده ست
گاهی دلیل اشک روانم شده است
انگار چشم تو نگرانم شده ست
با شعر تو که ورد زبانم شده است ...           ( ص20)
در قسمت هایی از این مسمط که در آن شاعران کلاسیک البته با سلیقه و تصرف شاعر در برابر ناصرخسرو قد علم می کنند ، انتخاب ها برای تضمین شتاب زده به نظر می رسند و برای همین این بندها نظم و معنای مشخصی ندارند و تا حدود زیادی به شعر لطمه زده اند .
«از در درآمدی و من از خود به در»
«گفتی  کزین جهان به جهانی دگر»
«صاحب خبر بیامد و من بی خبر»
«از پای تا به سر همه سمع و بصر»
«من بر سخنت صورت انسان کنم»  ( ص 17)
«نرد و ندیم و مطرب و چنگ و رباب»
«در جام ماه نو می چون آفتاب»
«از لطف و قهر خویش ثواب و عقاب»
«از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب»
«از خفته دست بر سر کیوان کنم»  ( ص 19)
«ای تنگ حوصله چه کنی تنگنا»
«صحرای جان طلب که عفن شد هوا»
«کز باد کس امید ندارد وفا»
«خورشید زیر سایه ی ظلمت فزا»
«بگمارم و شبان و نگهبان کنم»  ( ص 26)
به نظر می رسد با حذف این تضمین ها مسمط سوم با تضمین قصیده ی ناصر خسرو صحنه ی آرایش برابر تری یافته و تبدیل به اثر بسیار بهتری می شود .
هرچند ابهت کلاسیک ناصر خسرو – به ویژه در این قصیده- شاعر را بر آن داشته است تا بند ها را با توجه به تناسبات کلاسیک شعر ناصر خسرو تنظیم کند و به همین دلیل زبان و تفکر مسمط زیر سایه ی ناصر خسرو رفته و زبان شاعر را تحت تاثیر قرار داده است .
ناصر ! بگیر حنجره ی چامه را
آن خسروانه چامه ی خود کامه را
رخصت بده دوباره کنم خامه را
دیوان آن جناب و سفر نامه را
«از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم»  ( ص 14)
آن حق منم که گم شده ام در نُسَخ
آتش شدم به ساحل دریای یخ
کو بادبان که پاره کنم نخ به نخ
کشتیّ نوح هستم و یک ران ملخ
«بر کاروان دیو سلیمان کنم»   ( ص 21)
در خانه ی شکسته پر از هرچه نیست
جز چشم انتظار که وامانده چیست
مادر بگو که این همه تقصیر کیست
گفتی زبان مادری ام فارسی ست
«تا خویشتن به سیرت سلمان کنم»  ( ص 22)
ناصر ! به حکم خویشتن این جا یلی
من نیستم چنان که تو هستی ولی
می گویم آن قرار تو را با علی
آتش گرفتی از وی و گفتی بلی
«بر شیعت معاویه زندان کنم» ( ص 27)
هفت مجموعه ای شتاب زده به نظر می رسد شاید این نکته که این مسمط ها در مدت کوتاهی سروده شده اند موجب آن است ، بسامد واژه ها و عبارات تکراری نیز این فرض را تایید می کند .
گورکن بذر مرده می کارد
شادم از این که دوستم دارد ... ( ص10)
... جز من کسی که خنده نمی پرورد
شادم از این که اشک مرا می برد... ( ص26)
مستقل چاپ شدن مجموعه ی هفت این مشکلات را بزرگتر می نماید شاید اگر این هفت مسمط لابه لای غزل ها جا داده می شدند – که گویا به دلیل حجم کتاب ؛ مستقل چاپ شده اند -  بهتر می بود و البته در آن صورت شاید این قدر به آن ها پرداخته نمی شد و در کارنامه ی شعری شاعرشان گم می شدند .

عنوان برگرفته از مسمط ششم کتاب هفت است .

نگاه تازه به قالب کهن


نگاهی به مجموعه شعر «پیانو» سروده‌ی مریم جعفری آذرمانی
علی مسعودی نیا

(منتشر شده در روزنامه‌ی کارگزاران 31 اردیبهشت 1387)

دعوای شعر نو و کهن، دعوای تازه‌ای نیست. اگر چه در نگاه نخست به نظر می‌رسد که شعر مدرن ما توانسته رقبای کلاسیکش را کنار بزند و به عنوان شعر رسمی و جدی مطرح شود، اما حقیقت آن است که غزل همچنان به حیات خود ادامه می‌دهد و حضورش را نمی‌توان نادیده گرفت. هر چند این حضور به گونه‌ای است که غزل و غزلسرایی را بیشتر در هیات یک جریان جانبی - و نه در نقش یک آلترناتیو برای شعر امروز- می‌بینیم، اما پویایی غزل فارسی- به‌رغم تمامی تنگناهایی که به آن دچار است و نقدهایی که بر آن وارد- انکارناپذیر است. مریم جعفری در مجموعه «پیانو» نگاهی آشنایی‌زدایانه به این قالب آشنا دارد. او می‌کوشد با حذف تغزل از اشعارش، نقطه ضعف حسی غزل را از متنش خارج کند و بدون هراس از افتادن به ورطه سانتی مانتالیسم، دو حیطه مضمونی مورد علاقه‌اش - یعنی نقد اجتماعی و عرفان- را در شعرهایش مطرح کند. بنابراین به نظر می‌رسد که عمده تلاش و نیروی او به جای پرداختن به سنت رمانس، صرف یافت زبانی ساده و خاص به موازات نگاهی مدرن و تا حدودی زنانه است:
هرچند زن اسم عام است، زن بودن من خصوصی‌ست
امکان ندارد بفهمی، این طرزِ بودن خصوصی‌‌ست(ص47- متن کتاب)
به نظر می‌رسد شاعر در شعرهای این دفتر بیش از آنکه به روساخت و ظواهر تکنیکی غزل بپردازد، سعی بر آن دارد تا حیطه‌های مضمونی- معنایی شعرش را گسترش دهد. از این روست که برخلاف بسیاری از مجموعه غزل‌های این روزگار، آمار قوافی و ردیف‌های عجیب و دور از ذهن یا بازی‌های زبانی مرسوم چندان بالا نیست و اینها همان چالش‌هایی هستند که غزل را در برهه‌ای تحت تاثیر خود قراردادند و تا حدی رو به افول بردند. شاعر می‌کوشد تا با تنگناهای عروض و قافیه مقابله کند و متنی دیسکورسیو و رها از قید خلق کند. چنین است که روی می‌آورد به کشف‌هایی بعضا حیرت‌آور که موجب می‌شوند ساختار عمودی غزل او منسجم و درهم بافته باشد. او به سنت ابیات مستقل‌المعانی کم‌توجه است و رویکردش به گونه‌ای است که کلیت شعر سازنده مضمون کم و بیش تاویل‌پذیرش باشد:
مادرم می‌گوید انسان یا پر از درد است، یا مرد است / دردسرهای پدر سردرد شد مادر چه نامرد است / گاهی از این جمله ی مادر جنون می‌گیردم اما / باز می‌پرسم پدر با این همه دردش چرا مرد است؟ / (ص49- متن کتاب)
این نگاه جزئی‌نگر و خلاق در اکثر اشعار «پیانو» قابل تشخیص است و از این رو تعداد غزل‌های خواندنی این دفتر کم نیست. زبان در این دفتر، خلاف انتظاری است که از غزل داریم. این زبان عمدتا زبانی است خشن، جدی و به دور از احساسات. انتخاب و چینش واژگان در غزل‌ها نشان می‌دهد که شاعر از شعر امروز و دیروزِ نزدیک چندان دور نیست و به نیکی از آنها تاثیر پذیرفته است. به ویژه هنگامی که می‌کوشد ساختی روایی به شعرش بدهد:
سلول‌های مغزم، زندان حرف‌ها بود / هر یک در انفرادی، از دیگری جدا بود(ص16- متن کتاب)
اما هر گاه شاعر از این نگاه جزئی‌نگر فاصله می‌گیرد و به سمت کلان روایت‌ها خیز برمی‌دارد، از تازگی شعرش کاسته می‌شود. در واقع اهمیت غزل‌های مریم جعفری آذرمانی به همان رویکرد آشنایی‌زدایانه‌اش از غزل است و به ویژه وقتی که به سمت طرح مضامین عرفانی می‌رود، تا حدود زیادی از تخیل جاری در متن و در نتیجه از تاثیر غزلش کاسته می‌شود؛ چرا که وادار می‌شود به کلی‌گویی و طرح مضامینی ازلی- ابدی که در تاریخ ادبیات ما نمونه‌های موفق آن به وفور یافت می‌شود و بالطبع امتیاز چندانی بر این دفتر نمی‌افزایند، هر چند که در این غزل‌ها هم نمی‌توان از قدرت فنی و بیان شیرین شاعر گذر کرد:
آموختم پی خویش، بی‌پا و سر بگردم / بی حرکتی برقصم، بی‌همسفر بگردم(ص13- متن کتاب)

به نظر می‌رسد اهمیت شعر مریم جعفری در خوانش نوینش از ژانر غزل است(اگر غزل را ژانر بدانیم). بنابراین وقتی به اِلمان‌های معهود این ژانر می‌پردازد، به‌رغم تمام تسلط و اشرافی که بر کارش دارد، چیزی بر غزل امروز ما نمی‌افزاید. اما هر گاه از این قید می‌گریزد و شعرش را بر اساس نگاهی نوجو و گریزان از قراردادهای ژانر می‌سراید، به نتایج بسیار درخشانی نائل می‌شود:
مثل یک پل که کمربند خیابان باشد / عشق آن نیست که در شهر فراوان باشد / زن زیبای جهان! سبزه‌ی گریان، تلخ است / پای‌تختت دل گندیده ی تهران باشد(ص28- متن کتاب)
«پیانو» در مجموع اتفاق خوبی برای شعر امروز، به ویژه غزل امروز ماست. پیشنهادهای چشمگیری در متن اشعار آن هست که نمی‌توان از آنها به سادگی گذشت. می‌ماند دعوای کذایی کهنه و نو که گویا به این زودی‌ها قرار نیست خاتمه بیابد!

سعدی غم نیستی ندارد


مقدمه کتاب بعدی
مریم جعفری آذرمانی


(این مطلب در دی‌ماه 1387 نوشته شد و قرار بود مقدمه کتاب پنجم نگارنده باشد اما در کتاب منتشر نشد.)


همیشه با خواندن مقدمه‌هایی که در بعضی کتاب‌های شعر می‌دیدم، می‌اندیشیدم که در کنار شعر، این با ارزش‌ترین مرام‌نامه‌ی انسانی، چه لزومی به آن‌همه توضیح است. امّا حالا بعد از انتشار چهار کتاب، تازه می‌فهمم که باید بعضی چیزها را توضیح داد. نکته‌هایی که در این مقدمه می‌نویسم، اشاره‌هایی است به بعضی دغدغه‌هایی که مال من نیستند، امّا باید از طرف من توضیح داده شوند. اگرچه بسیاری حرف‌ها را نمی‌شود گفت...
ـ چرا این کتاب‌ها با فاصله‌ی زمانی کم منتشر شده‌اند؟
از سال 1375 یعنی شروع فعالیت جدی‌ام در شعر، تا 1385 هیچ کتابی منتشر نکردم اگرچه همواره شعر گفته‌ام ولی غیر از دو سه مورد، شعری منتشر شده در مجله‌های تخصصی شعر و ادبیات نداشته‌ام. البته با تخفیف، زیرا یکی دو موردش را شنیدم ولی خودم یک مورد بیشتر ندیدم و آن هم شعر سپید بود در حالی که اگر هم کسی بر حسب اتفاق، من را بشناسد با غزل می‌شناسد. این به دلیل سهل‌انگاری من نبوده چرا که مثل بسیاری از شاعران، شعر را برای در و دیوار اتاقم نمی‌گویم (اگر چه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شوم این کار را بکنم) و دوست دارم منتشر شود و دست کم یک نفر هم که شده، مکتوبِ رسمیِ آن را بخواند تا برای بعضی شعرهایم که به دست سارقان می‌افتد، مجبور نشوم ثابت کنم که من شاعر آن‌ها هستم نه سارق آن‌ها. امّا متاسفانه یا خوش‌بختانه این خواسته‌ی من امکان‌پذیر نبود و البته الان هم کم و بیش همین‌طور است. بعضی متصدیان مجله‌های ادبی به مصداقِ «چشم بزرگان تنگ می‌شود» غزل را جزء حاشیه‌ی شعر امروز می‌دانند و شاعر غزل‌سرا باید خود را برای آنان ثابت کند و اگر شعرش را در جمع شاعرانِ غیرغزل‌سرا بخواند و مورد استقبال هم قرار بگیرد، تعجب می‌کنند و او را موفق می‌پندارند. در حالی‌که عاقلانه این است که بدانیم شاعر غزل‌سرا برای اثبات خود نیاز به چیزی ندارد، زیرا بیش از هزار سال سابقه‌ی مکتوبِ غزل داریم. بگذریم از ادابازی‌هایی که بعضی در قالب غزل مرتکب شده‌اند و چون فقط ردیف و قافیه و وزن و امکان‌های ظاهری غزل را کمی بلد بوده‌اند، به همان دل خوش کرده‌اند. به همین دلیل‌ها و دلیل‌هایی دیگر، ناچار باید برای رسیدن شعرها به دست مخاطب، آن‌ها را در قالب کتاب منتشر کنم...
ـ چرا شعرها را به ترتیب تاریخ منتشر می‌کنم؟
در مورد شعرهای هر شاعری که مورد علاقه و سلیقه‌ام بوده است همیشه دوست داشته‌ام تاریخ دقیق شعرها را بدانم، امّا در بیشتر آن‌ها این نظر من تامین نشده بود. مخاطبی که خود هم، شاعر است، حق دارد که سیر شعری یک شاعر را بداند که از این روش، فراز و فرودهایش را مورد دقت قرار دهد تا برای سلوک شاعری خود به نکته‌هایی پی ببرد. هر چند که برای هر شاعری این سلوک فرق دارد...
ـ چرا این قدر شعر می‌نویسم؟
البته شاعر بیکار نیست زیرا کارش شعر گفتن است. ولی دست کم تا به حال، لزوما، هر شعری را که سروده‌ام منتشر نکرده‌ام و البته شاعرانی هستند که در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، خیلی بیشتر از من شعر سروده‌اند . اگر مثلن چند شعر در یک تاریخ یا تاریخ‌های نزدیک به هم منتشر شده است، تنها به این دلیل بوده است که آن‌ها را قابل انتشار دانسته‌ام. غیر از کتاب «هفت» که حاصل تجربه‌ای خاص در مسیر شعرم بوده است، کتاب‌های دیگر یعنی «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده»، «پیانو»، «زخمه» و همین کتاب، در واقع گزینه‌ای از شعر‌هایی بوده که در فاصله‌ی زمانی هر کتاب سروده‌ام. البته شعرهای منتشر نشده، در این فاصله‌های زمانی، تعدادشان کم نیست.

نکته‌ی دیگر این‌که از هر فرصتی برای سرودن شعر استفاده می‌کنم، اگر مثلا یک روز چند شعر سروده‌ام به همین دلیل بوده و اگر مدتی هم نسروده‌ام به خاطر این بوده که فرصت و خلوت و دقتش را نداشته‌ام و اگر هم داشته‌ام شعرها را قابل انتشار ندانسته‌ام.
این را هم همین‌جا باید بگویم که پیش‌گو نیستم و نمی‌توانم تضمین کنم که همواره بتوانم شعر بگویم، مثل هر شاعری که نمی‌تواند این را تضمین کند. پس چه بهتر که تا جایی که می‌شود، بنویسم. این اصرار به خاطر این است که فکر می‌کنم شعر گفتن بهتر از شعر نگفتن است و کمیت زیاد، حتمن به کیفیت پایین منتهی نمی‌شود.
ـ چرا به نظر بعضی دوستان، شعرهای هر کتاب تا کتاب بعدی تفاوت زیادی ندارند؟
نمی‌گویم این نظر درست است یا نه، امّا مگر در زندگی یک انسان چند بار تغییر رخ می‌دهد؟ آن هم از نوع روحی آن. زیرا تغییر شعر، نیازمند تغییر در بسیاری بعدهای روحی ، فکری و زیستی شاعر است. هیچ‌کدام از دوستان نپرسیده بودند که چرا در طول فعالیت جدی‌ام از 75 تا 85 هیچ کتابی منتشر نکردم. «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده» می‌توانست بسیار قطورتر از آن باشد که منتشر شده. من ناچار به گزینش بودم و چه بسا، بسیاری شعرها که در آن کتاب نیستند حالا فکر می‌کنم که شعرهای بهتری بوده‌اند و احتمالن روزی منتشر خواهم کرد. لطفا دوستان که خودشان هم شاعر هستند، از شاعر توقع زیادی نداشته باشند. درباره‌ی کتاب‌های بعدی‌ام هم باید گفت که در عرض کمتر از چهار سال (پیانو، هفت، زخمه و همین کتاب) شاید اتفاق فکری، روحی و زیستی خارق‌العاده‌ای برای شاعر نیفتاده باشد. چرا باید از یکی آن‌قدر تعریف کنیم و او را بالا ببریم که وقتی افتاد (که اغلب خودمان هم او را هل می‌دهیم) تمام استخوان‌های جمجمه‌اش له شود؟ امّا در موردهای بسیاری به تجربه دریافته‌ام که وقتی از افول یک شاعر بحث شده، با مراجعه‌ی دقیق به شعرهایش فهمیده‌ام که اینطور نیست و فقط حاصل خیال‌های دوستان است.
ـ شاعر زن؟ شاعره؟
درست است که به دلیل وجود ویژگی‌های فیزیکی و حتّا متافیزیکی مرد نیستم، امّا با عبارت «شاعر زن» و «شاعره» همیشه مورد اصابت قرار گرفته‌ام. شاعری که به لطفِ طبیعت، زن متولد شده باشد، حتّا اگر از تمام هم‌نسلان و هم‌کاران تاریخیِ خود که بیشترِ نزدیک به همه‌ی آنان مرد هستند، شاعرتر باشد، باز هم با عنوان «شاعر زن» یا « شاعره» در جایگاهی جداگانه مورد بحث قرار می‌گیرد. شاعر زن در صورتی معنی دارد که شاعر مرد را هم در کنارش بیاوریم، شاعره هم که اصولن غلط است، در زبانِ عادلِ فارسی تای تانیث به کار نمی‌رود، چون مونث و مذکر برای فارسی فرقی ندارد.
جالب‌تر از همه این‌که چند تن از این شاعران را که در قید حیات نیستند، یا به سن پیری رسیده‌اند، بهانه کرده‌اند تا بگویند که بعد از اینان در زنان، شاعر شاخصی نداریم. جامعه‌ی شعر با عبارت «شاعر زن» و «شاعره» می‌خواهد سرپوشی بر استعدادهای به ثمر رسیده‌ی بعضی شاعران حرفه‌ای و قدرت‌مند بگذارد. یادآوری می‌کنم که ساده‌ترین کارِ چشم، دیدن است...
و نکته‌ی آخر این که تمام کتاب‌هایم با سرمایه‌گذاری خود من منتشر شده‌اند و به وسیله‌ی خود من هم پخش می‌شوند و ناشر فقط نقش مجوز گیرنده را داشته است. مناسب نمی‌بینم که در اینجا از دردسرهای پیش‌آمده بر سر راهم بگویم...


پیروزی تمام‌عیار برای غزل جوان



نگاهى به مجموعه غزل «زخمه» از مریم جعفری آذرمانى
یزدان سلحشور

(منتشر شده در روزنامه ایران،۱۰ دى ۱۳۸۷)

یک
«هستم که مى نویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمى نویسد انگار در جهان نیست
من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویى در این میان نیست
آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفى ست مانده در من، مى سوزد و دهان نیست
لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعرى که در زبان نیست»
مریم آذرمانى [یا چنان که از کتاب هاى پیشین اش مى شناسیم: مریم جعفرى] متولد ۱۳۵۶ است و با همان دو کتاب نخستین [سمفونى روایت قفل شده و پیانو] ثابت کرده است که غزلش نه از جنس غزل «پسا مشروطه» است که بزرگانش رهى و پژمان و غیره اند و نه از جنس غزل «پسا نیما» که شهریار و فیروزکوهى و ابتهاج و عماد و اخوان را مى شناسیم از میانه ایشان؛ که مشهورترند و نه از جنس «غزل نو» که منزوى و بهمنى و پدرام و رجب زاده از چهره هاى مشخص آن اند و نه از جنس غزل «دشت ارژن» و نه از جنس «غزل دهه شصت حوزه هنرى» که امین پور و حسینى و باقرى و محمودى و قزوه و کاکایى از آن میان مشهورترند و نه از جنس غزل قائم به ذاتى چون غزل «معلم» و نه از جنس غزل «فرم» و نه و نه؛ اما در واقع، همه این ها هم هست. به گونه اى اشتراک ساختارى این آثار است در متنى واحد و از این رو، آثار مریم جعفرى آذرمانى، در شعر دو دهه اخیر، یک «اتفاق» است؛ اتفاقى هیجان انگیز که مخصوصاً پس از آخرین اتفاق از این دست یعنى انتشار «مرد بى مورده» [سعید میرزایى] در دهه هفتاد، تا کنون تکرار نشده در حوزه غزل. تفاوت غزل «آذرمانى» با غزل «میرزایى» [که بعدها با همان قوت آن کتاب ادامه نیافت و گرچه پیروان بسیار یافت اما از آن میان، حتى یک تن هم به پایه و مایه او نرسیدند] در این است که غزل «میرزایى» همه آن آثارى که از آنها یاد نشد، نیست، چیز دیگرى است و جنسى دیگر و چندان ریشه در گذشته یک قرنى غزل پس از مشروطه ندارد اما غزل «آذرمانى» هم هست و هم نیست. «نیست» به این دلیل که «فضاسازى» ، «رنگ آمیزى»، «مضمون سازى»، کاربرد واژگان روزمره و روایات روزمره در آن آثار، شکل دیگرى دارد و «هست» به این دلیل که مى توان در جاى جاى این غزل، به ریشه ها بازگشت و گرماى غزل «پسا مشروطه» را با هوشمندى غزل «پسما نیما» آمیخته دید و «به روز شدن» غزل نو را رد پا جست و کاربرد نشانه شناسى آیینى را - به شکل جدیدش- که مختص غزل حوزه هنرى است در جاى جاى شعر آذرمانى درک کرد و تعمق «نیمه فلسفى- نیمه عرفانى» غزل معلم را دریافت و سادگى و راحتى غزل «دشت ارژن» را آمیخته با کاربرد اوزان جدید، رد گرفت و نزدیکى به منطق نثر غزل «فرم» را به عینه دید.
«به شما مى نویسم اینها را ‎/ آى مردم، مخاطبان منید
جوهر از خون چکیده است‎ این بار، حرف زخم است مرهمى بزنید
عنکبوتى است پشت هر غزلم ‎/ تار را مى تند قلم به قلم
که به چنگش گرفته در بغلم‎/ دور دردم کمى دوا بتنید
گفته ام از نبودن از بودن ‎/ از سرودن، مدام فرسودن
شعر یعنى به مرگ افزودن‎/که شما زنده هاى این کفنید
شرح حال شماست دفتر من‎/ اى درختان ریشه در سر من
مى نویسم اگرچه مى دانم که به هر شعر تازه مى شکنید
این غزل مثل هر غزل‎/ ساده است شاعرش تا همیشه ‎/ آماده ست
گرچه از اوج خویش افتاده ست مریمِ جعفرى ست کف بزنید»
شاید بیت پایانى، تنها یک خودستایى شاعرانه به نظر برسد اما نوعى احیاى آوردن نام شاعر است در بیت پایانى غزل که دهه هاست از غزل معاصر حذف شده است، مضاف بر این که، مسبوق به سابقه است در اکثر غزلیات هزار سال اخیر تا پیش از دهه پنجاه.
دو
«خواب مانده ام که مانده ام خواب دیده ام که دیده ام
قهرمان پشت صحنه ام پرده را خودم کشیده ام
هرچقدر تند مى دوم روى خط اولم هنوز
بیست و هشت سال مى شود روى غلتکى دویده ام
متن اصلى ام که مرده ام زندگى ضمیمه ام شده
بس که مرگ را ورق زدم تا ضمیمه ام رسیده ام
روز من هزار و یک شب است لحظه لحظه در روایتم
در روایتى که لحظه اى ست قصه هاى بد شنیده ام
چون که حرفهام کهنه است روى پوست مى نویسمش
روى پوستى که سال هاست از پس سرم بریده ام»
«زخمه» را مى توان یک جهش بلند در سیر کارى شاعر دانست و البته با توجه به تجربیاتى که از این دست جهش ها دارم، ممکن است یک «پایان» باشد ‎/ متأسفانه هر جهشى، ترغیب ها و تشویق هاى بسیار را به همراه دارد که شاعران جوان را مقهور خود مى کند و هرچه به این ترغیب ها و تشویق ها، همگانى تر و مورد تأیید بزرگان اهل تمیز باشد، آینده آنان ، ویران تر! باور کنید که این تفکر، سیاه اندیشى نیست و حاصل نگاه منصفانه به زندگى ادبى بیش از ۵۰ شاعر «فوق مستعد» از نیما به این سوست. مریم جعفرى آذرمانى، اکنون در سى و یک سالگى خود، تأییدى همگانى را از سوى پیشکسوتان به همراه دارد و بزرگترین حامى معنوى شعر او «محمدعلى بهمنى»ست که قدر شعر و جایگاه ادبى اش در شعر چهار دهه اخیر ایران، محتاج توضیح نیست. آنچه «بهمنى» را - بیش از آن که از شعر «میرزایى» به دفاع برخاست- جذب شعر آذرمانى مى کند، به گمانم همان ردپاى ریشه هاست و این که غزل جعفرى آذرمانى، به چارچوب هاى غزل هزارساله وفادار است و مخصوصاً «قافیه» را از آن نقش محورى در استحکام مضمون و روایت ساقط نکرده است. [پدیده اى که امروزه به هر سایت و وبلاگى که اختصاص به غزل جوان دارد سرى بزنید شاهد آن خواهید بود به گونه اى که اگر چینش مصراع ها را عوض کنیم، اکثر، به دشوارى و اغلب ، به ناممکنى، قافیه را مى توان جست یعنى فرقى میان «قافیه» با باقى کلمات نیست یعنى این آثار، در یک جمله : «غزل نیستند» شعرهایى نیمایى اند که به جاى کوتاهى و بلندى مصراع ها، به تساوى مصراع ها رسیده اند و خب! چه نیازى ست به این همه زحمت شعر نیمایى بگویید و خلاص!] غزل هاى تازه مریم جعفرى که با «زخمه» منتشر شده اند حاوى ویژگى دیگرى نیز هستند نسبت به غزل هاى کتاب قبلى اش«پیانو» و آن هم این است که نوعى رهایى از «مضمون»[در عین «مضمون سازى»] که خاص شاعران سبک عراقى ست به «فرهیختگى بیشتر فضایى» و «معنایى» شعر او کمک کرده است. این شیوه را در شعر بهمنى و منزوى هم مى توان سراغ گرفت؛ یعنى به گونه اى بى خیالانه و غیرعمد به سراغ یک «مضمون» رفتن که انگار آن «مضمون» کلامى عادى ست که از ازل در زبان شاعر کاربرد داشته.
«هرکس که رسیده است تا سطحش، سطحى ست که از خودش فراتر نیست
باید فقط از غرور بنویسد از آینه اى که در برابر نیست
هرچند غزل به خون من آمیخت تیغى به رگم کشید و جوهر ریخت
هرچند که سر به گردنم آویخت در سطح به جز قلم، سرى، سر نیست
خوب از همه مى رسید و بد از هیچ، خوب است و به بد کشیده مد از هیچ
تا چند صدا در آورد از هیچ، در حلق جنون، صداى دیگر نیست
تاریک نوشته ام نمى داند روشن بنویسمش نمى خواند
خواننده من به نور حساس است چشمش که شبیه چشم من ، تر نیست
تا شعر نخوانده روبه بالایم تا کف بزنند رو به پائین ام
تشویق مخاطبان چه تکرارى است هر چند سرودنم مکرر نیست
دستم به جنون کلید را چرخاند پایم به لگد، دهان در را بست
حالا شب شعر من خصوصى شد دیوار چهار گوش من ، کر نیست»
و خب باید منتظر آثار بعدى ماند که پیش تر خواهند رفت یا پاى پس خواهند کشید.

درگیر احساسات خود هستند


از کتاب "قانون":

درگیر احساسات خود هستند مثل خیانت در وفاداری
مزدورها هر لحظه می‌ترسند از اتهام نسخه برداری

خون، آب و انسان نانِ من، اما... جرمم از آنان بیشتر هم نیست
چیزی به جز امضا ندزدیدم از برگه‌های مردم‌آزاری

آنان نباید دیدنی باشند زیرا سیاهی محوشان کرده‌ست
من دیده‌ام گاهی حقیقت را؛ رنگی‌ست بینِ خواب و بیداری

تا تو کلیدت را بچرخانی با دست‌بندم حرف خواهم زد
برگرد زندان‌بان! که می‌ترسم از موش‌های چاردیواری

مریم جعفری آذرمانی


خانه وابسته‌ی در بود و شکست




از کتاب "هفت" :


گرچه اندازه‌ی دنیا نشده‌ست
در زوایای خودش جا نشده‌ست
قطره‌ای هست که دریا نشده‌ست
بستر رود مهیا نشده‌ست

پس کجا می‌رود این قایق پیر

صبح تا شب همه باید بدوند
خسته در یک صف ممتد بدوند
ها مبادا که مردّد بدوند
قدر یک لحظه اگر بد بدوند

حلقِ شلاّق بگوید که بمیر

خون به خون بر تن او لک شده است
خط به خط خون به زمین حک شده است
مزرعه خاک مشبّک شده است
بَبْر، مشغول مترسک شده است

توی زندان خودش مانده اسیر

خانه وابسته‌ی در بود و شکست
حُرمت خانه پدر بود و شکست
مادر آیینه‌ی تر بود و شکست
خواهرم شانه به سر بود و شکست

نای فریاد نداری بپَذیر

نسبش می‌رسد از خون به جنون
او که خون می‌خورد از کاسه‌ی خون
غولِ کج با حرکاتی موزون
دُمش این بار بیفتد بیرون

پیِ دزدیدن یک تکّه پنیر

وسط صحنه عروسک باشد
راستش گریه‌ی کودک باشد
نور چپ هم اگر اندک باشد
تلخک تازه مبارک باشد!

کارگردان! به کسی خرده نگیر

روی در، نقشه‌ی دریا، آبی
زیرِ پرپرزدنِ مهتابی
- در چه فکری حسنک؟ بی تابی!
زنگ تاریخ فقط می‌خوابی؟

- شب نخوابیده‌ام آقای دبیر!

مریم جعفری آذرمانی

اما هنوز مانده گناهانِ دیگران


از کتاب "قانون":

شاید رسیده‌ای به حسابِ برابران
اما هنوز مانده گناهانِ دیگران

کرکس که هیچ، بر سر تقسیم ارزنی
تغییر می‌کنند تمام کبوتران

هم رشک می‌بریم به آنان که قانعند
هم غبطه می‌خوریم به قدر توانگران

ما با کدام جنبه‌ی جرأت، دلِ تو را
تشبیه می‌کنیم به دریای بیکران

دائم شهید می‌شوی از بس که زنده‌ای
دنیا اگرچه پر شده از مرگ‌باوران

مادر! به آن بهشت که در سرنوشت توست
این‌جا جهنم است به دنیا نَیاوران!

28/3/89

مریم جعفری آذرمانی


اگر این کارها محالِ شماست...


از کتاب "دایره":

یا زمین را مچاله‌اش بکنید، تا به اصلِ خودش رجوع کند،
نقطه‌ای کور و کر شود، و سپس از همان نقطه هم شروع کند،

یا که از استواش کش بدهید بلکه مثل عصای سوخته‌ای
دست بردارد از تکبّرِ خود تا به خورشید هم رکوع کند

اگر این کارها محالِ شماست دستِ کم بی‌جواب نگذارید
این که خورشید بینوا باید تا کی و تا کجا طلوع کند

نه مهندس نه میزبان نه رییس هیچ یک از سؤال راضی نیست
هرکسی عاجزانه می‌خواهد حرف را از خودش شروع کند

17/2/92

مریم جعفری آذرمانی

سلام بر شاعران باران


از کتاب "قانون":
 

سلام بر شاعران باران، کمک کنیدم کمی ببارم
منم همان ابرِ ناسروده... که تن به خورشید می‌فشارم

نه ابر، تاکیدِ آتشم من، سپس‌تر از خطِّ رعد و برقش
غُلُوْ نبینید اگر، مگر جز گمانِ رنگین‌کمان چه دارم؟

خدا نگهدار ای بیابان که با وجودِ هرآن‌چه گفتم
بعید هم نیست بعدِ باران که از زمین، آسمان در آرم

کجایی ای ماه بی‌توقّع که روی مرداب هم می‌افتی
فقط برای تو اَست... اگر شب، ستاره‌ها را نمی‌شمارم

چنان به مرگ اعتبار دادم که در عدم، زندگیم جاری‌ست
کنارِ هر گوشه و کنایه، به ناامیدی امیدوارم

مریم جعفری آذرمانی


انسان یا پر از درد است یا مرد است


از کتاب "پیانو":

مادرم می‌گوید: انسان یا پر از درد است یا مرد است
دردسرهای پدر سردرد شد مادر چه نامرد است

گاهی از این جمله‌ی مادر جنون می‌گیردم، امّا
باز می‌پرسم: پدر با اینهمه دردش چرا مرد است

تختشان سنگین شده از بس که تنهایند پس او کیست
حق شهوت را تصاحب می‌کند حقی که با مرد است

مادرم عاشق شده معشوق او هرجا بخواهد هست
کاری از دست پدر هم برنمی‌آید خدا مرد است

تا «به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی»
پس «به صد دفتر نشاید گفت حسب‌الحالِ» ما مَرد است

24/3/85
مریم جعفری آذرمانی


تربیتِ عروضی همیشه تربیتی‌سنتی نیست

از وبلاگ یداله رویایی (février 18, 2013):

تربیتِ عروضی همیشه تربیتی‌سنتی نیست


در شعر شاعران میانه رو (چهار پاره سرایان) مثل نادرپور، توللی و محمد علی اسلامی، ویا نصرت رحمانی و فروغ ِپیش از تولدی دیگر، که از چهره های قادر ِاین قلمرو بودند ، و حتا در بعضی‌ از قوی ترین غزل‌ سرایان امروز، مثل سیمین بهبهانی، حسین منزوی و مریم آذرمانی... گاهی حضورعروض چنان است که انگار استعاره و تصویر را هم، همان (یعنی وزن) می‌‌آفریند. بعبارت دیگر‌ سَیَلان وزن طوری است که سهمی در آفرینش تصویر دارد . این را، دیده ام، که خواننده ها در وقتِ خوانش بیشتر حس می کنند تا سراینده در وقتِ سرایش. در شعر نوپردازها اما، چه نیما گرایان و چه آوانگاردها و حجمگراها، برعکس، موسیقی کلام بعد از تصویر می‌‌آید، و یا، همزمان با خلقِ ِ تصویر خلق می‌‌شود. اصیل‌های هردو گروه در کار خود اصیل می مانند. چه میانه رو چه غزلسرا. ولی برخی از میانه‌روها که تمایلات نیمائی پیدا کرده اند، و با وزن شکسته‌ی نیمایی شعرهائی با لحن قدمائی می‌سرایند، گمان بر این برده‌اند که بدعتِ نیما تنها در این است که وزن عروضی را در داخل مصرع شکسته است. وچون از نوادری هستند که "عروض شکستۀ نیمائی" را بدرستی فهم کرده اند همین فهم درست را کافی دانسته اند که بطورعجیبی خودرا "نیما شناس" باور کنند. آنها با تربیتی کلاسیک، و ذوقی سنتی، نو سرائی می‌کنند بی آنکه "زیبا‌شناسی ِفُرم" را درکار او  فهمیده باشند. ولذا شعرشان، هم در سطح کلاسیک و هم در منظرِ نو، متوسط می ماند. شعرآنها "شعرنو" ئی ست که در نو بودنش محتاج می مانَد. شعر محتاج. به همین جهت شعر‌هایی مثل برخی از سروده‌های اخوان ثالث، البته آنهایی که خواسته است نو و نیمایی بگوید ، در نیمائی بودنشان لنگ می زنند، وبقول نصرت به بلبل خوشنوایی می‌‌مانند که در وقتِ خواندن سرفه هم می‌‌کند. که اگر خود را نیمایی بهر قیمت نمی خواست، لااقل در استیل ِقدمائی ِخود بلبلی خوشنوا باقی می‌ماند. نادر نادرپور و فریدون توللی اما این هوش نادر را داشتند که وقتی تجربه‌های خود را در وزن شکسته موفق ندیدند بهترآن دیدند که در منظرِخود چهره‌ای اصیل و قادر باقی بمانند تا در منظرِ نیمایی، شکسته سرائی عاریه و لنگ. شاید توبه‌ی محمدعلی اسلامی ندوشن‌هم، که قوی ترین چارپاره سرای آن روزگار بود، از همین عارضه می‌آمد... عجیب است که برای من شعر چهارپاره همیشه ریشه‌ای شیرازی داشته است.

از میان یادداشت ها، به نقل از فصلنامه سیتما و ادبیات شماره 35 

یداله رویائی