یزدان سلحشور
(منتشر شده در روزنامه ایران، 26/11/1392)
از اواسط دهه 70 بود که همزمان با تحولات شعر نو پارسی و پیشنهادهای جدید نوآوران «شعرهفتاد» برای تغییر، گسترش و نزدیکی شعر به زبان گفتوگو، حرکت موازی دیگری هم در حوزه غزل شکل گرفت که رفتهرفته «شعر نو» را از تسلط چند دههایاش بر شعر کشور عزل کرد و خود به انتخاب نسل نو شاعران، بر تخت نشست. چرا؟ چه چیز در این غزل متفاوت از قبل بود که نسل جوان را به سویش سوق داد تا هم تغزل خود را با آن بازگو کنند هم رویکردهای اجتماعی خود را و هم گواهی خود از زمانه و تاریخ را؟
نیما که شعر نو را پیشنهاد کرد [و بعد از چند دهه، از اواسط دهه سی با استقبال جوانها روبهرو شد و در دهه چهل، بر تخت توجه و تحسین رسانهای و افکار عمومی نشست] وجه اول موفقیتاش این بود که «از زمانه گفتن» و «در زمانه گفتن» را پیشنهاد کرد و مقصود البته شعر مشروطه نبود که پسوند «شعر» در آن برحسب تعارف زمانه و مردم بود، اگر نه «بیانیه» گزینه مناسبتر بود که اغلب و اکثر، شعر نبودند و از خیال بهرهای نداشتند و از شهود میرمیدند و زبان در این قبیل آثار، چیزی بود در حد سیمهای تلگراف که وسیلهای بودند برای خبر کردن جمعیتی و رسیدن به بلوایی.
«شعر مشروطه» عکسالعمل شاعران بود در قبال تحولات آن زمان کشور و چون شعر پیش از آن«شعر دوره بازگشت» خود تکرار ادبی سبکهای خراسانی و عراقی بود و حداقل، چهار قرن، عقبتر از زمانه بود، مدلی هم نداشتند که براساس آن به «شعر» برسند و در نتیجه به بیانیه رسیدند و گاه هم به فکاهه و بعضی هم صاحب شهرتی شدند اما نه از سرِ شعر، بلکه از سر ِ لب دوختنی و به زندان پهلوی اول مردنی یا مورد تمشیت قرار گرفتنی و راهی خستهخانهای شدنی؛ یعنی مردم و تاریخ ادبی قدر نهادند که جان بر سر هدف نهادهاند مثل میرزاده عشقی یا به زندان رفته و به قتل رسیدهاند مثل فرخی یزدی یا راهی خستهخانه شدهاند مثل نسیم شمال. نیما تصورش این بود که مشکل شاعران مشروطه، قالب شعری بوده و قالبهای کهن دیگر جوابگو نیستند و باید در چارچوبی نو، به زمانه پرداخت. پیشنهادهایش هم پس از کودتای 28 مرداد 32 به بار نشستند و شعر ایران، به یکباره بدل شد به چیزی متفاوت از شعر هزار ساله و سرعت تغییرات آن به موازات مدرنسازی کشور در این چند دهه، شگفت بود و شکل و شمایلاش در همان حدود تغییر کرد که اگر رودکی در قید حیات بود از شدت و حدت حیرت، دوباره به دیار باقی میشتافت.
با این اوصافی که عرض کردم و به رغم مشکل بودن ریختن جلوههای این زمانی در ظرف شعر کهن، لااقل، 17 سالی است که جوانها رفتهرفته متمایل شدهاند دوباره به غزل و مثنوی و رباعی و البته این سه، گاه در نوآوری از شعر نو زمانه پیشی گرفتهاند چنان که در دهه هشتاد چنین شد و پیشنهادهای نیما در غزل نو، بیشتر به کار گرفته شد تا در شعر نیمایی زمانه یا شعر سپید و منثورش. این که اکنون جوانان رنج آموختن وزن و تسلط بر کاربرد قافیه و رسیدن به مضمونسازی را بر خود هموار میکنند [میگویم رنج، چون در روزگاری نه چندان دور، همه این موارد را در کودکی میآموختند و در مکتب و مدرسه و در بزرگسالی نتیجه میگرفتند نه این که در بزرگسالی به کلاس اکابر ادبی بروند] تا شعر کلاسیک نو بگویند و از شعر نو که راحتتر است در ظاهر، بریدهاند نشان از جذابیت این عرصه تازه دارد؛ جذابیتی که حاصل حرکتی جمعی بوده اما چند چهره هم دارد از جمله محمد سعید میرزایی، هادی خوانساری، صالح سجادی، سید مهدی موسوی، مریم جعفری آذرمانی و حامد ابراهیمپور.
این چهرهها، یا آغازگران این شیوهاند یا ادامهدهندگان پیشنهاددهنده و به هر حال، شعر برخیشان چون سیدمهدی موسوی، در روزگار غریبی و شمارگان اندک کتابهای شعر، اقبال غریبی دارد از سوی مخاطبان جوان شعر و به سرعت هم بر شعر چند سال اخیر، تأثیر گذاشته و این تنها منحصر به موسوی نیست و هر یک از نامهایی که ذکر کردم بر شعر زمانه خود تأثیرگذار بودهاند و جمعی را به پیروی از زبان شعری خود ترغیب کردهاند و البته شعر هیچ یک از این شاعران هم، نه در حوزه شکلهای روایی و نه مضمونسازی و نه در شیوه بداههنوازی موسیقایی با وزن، شباهتی ندارد به هم و ساحتهای متفاوتی دارند این شعرها.
اگر مجال بود به مصداقهای شعری ایشان هم میپرداختم که میماند برای فرصتی دیگر، اما به شیوه مختصر و مفید بگویم که میرزایی در بهترین آثارش، هنوز مقید است به ساز و کار شعرکهن و در واقع، شعرش تداوم و تکامل «غزل نو» دهه 50 است در حالی که غزل خوانساری، رسماً حرکت به سوی پیشنهادهای نیماست و بیشتر شعری نیماییست با مصراعهای مساوی از لحاظ وزن.
صالح سجادی، متأثر است بیشتر از شعر نو دهه چهل و موسوی اما دقیقاً ادامه شعر نو دهه هفتاد است در قالب غزل و با همان بیپرواییهای روایی و البته اضافات و اطنابها که ضرورت ویرایش را متذکر میشوند با این همه شهود وی، منحصر به فرد است. آذرمانی از نوگرایی زبانی آغاز کرد و رفتهرفته به پیوند زدن این نوگرایی با مضامین کهن رسید و امیدها برانگیخت که پیوند دونحله شعر هزار ساله و انقلاب نیما باشد اما این امیدها هنوز در همان روند برانگیختگی معلقاند و پاسخ قطعی از شعر او نیامده. حامد ابراهیمپور، شاعریست که توانست سینما را با شعر کلاسیک پیوند زند و حاصل کار، حتی طبیعیتر از پیوند سینما با شعر سپید بود در دهههای قبل. او در توصیف نماهای دیداری و شنیداری، گاه شگفتانگیز است اما هنوز به آن حد که در آغاز، ما را شگفتزده کرد به ساحتهای تازه راه نبرده است.