یک شعر از کتاب "قانون":
در اختلاطِ اشک و خون، تا حد امکان
من لاشهها را دیده بودم زیر باران
بعدش شروعِ جشن آتش بود دیگر
کاری نمیشد کرد جز تشویق شیطان
تنها صدای کف زدن میآمد... اما
دستی نمیدیدم کنار کتفهاشان
هم آینه، هم عینک و هم چشمها سوخت
با اختراعاتش چه فرقی داشت انسان؟
در عمقِ تصویر لجن، زشتی مهم نیست
از تشنگی مُردند زیباییشناسان
مریم جعفری آذرمانی