من شاعرم

مریم جعفری آذرمانی

۳۱ مطلب با موضوع «مقالات و نقدهای من» ثبت شده است

دفاع از رساله دکتری


جلسه دفاع از رسالۀ دکتری‌ام در دانشگاه الزّهرا با عنوان «جهان‌های گفتمانی در بافت نحوی شعر شاعران مشروطه» به دلیل محدودیت‌های حضوری، به صورت مجازی، در روز شنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ برگزار شد.

مریم جعفری آذرمانی

استادان راهنما؛ خانم‌ها دکتر مهبود فاضلی و  دکتر نسرین فقیه‌ملک‌مرزبان 
 
در این رساله بافت نحوی و جهان‌های گفتمانی ده شاعر دوره مشروطه یعنی ادیب پیشاوری، ادیب‌الممالک فراهانی، اشرف‌الدین حسینی گیلانی معروف به نسیم شمال، ایرج میرزا، عارف قزوینی، علی‌اکبر دهخدا، ملک‌الشعراء بهار، فرخی یزدی، ابوالقاسم لاهوتی و میرزاده عشقی با تمرکز بر شعرها و عباراتی با کلیدواژه‌های مشروطه، قانون، آزادی و مشابه‌هایشان یعنی مشروطیت، کنستیتوسیون، قوانین و لیبرته بررسی و تحلیل شده. در مبانی نظری از مدل کمینه‌گرای رونالد لانگاکر در دستورِ شناختی که چهار رده‌ی نحوی کانون توجه، برجستگی، تخصیص و چشم‌انداز را مد نظر دارد و در ادامه‌اش زنجیره‌ی کنش نحوی پیتر استاک‌ول و نظریه‌ی آمیزه‌ی مفهومی ژیل فوکونیه و مارک ترنر و نظرات بعضی دیگر از پژوهشگران زبان‌شناسی و معناشناسیِ شناختی بهره گرفته شده است. پس از تحلیل و بررسی مفصلِ تمام مصداق‌های شعری، در انتها چند دسته‌بندی جدید از شاعران دوره‌ی مشروطه به دست آمده است.

با سپاس از استادان گرامی و زحمات ناظر جلسه خانم دکتر سپیده یگانه 

 

رفتنِ شاعرِ حقیقی به نمایشگاه کتاب، رفتن به شکنجه‌گاه است


پارسال به میمنتِ(!) برگزاری نمایشگاه کتاب مطلبی با عنوان «بگذار نمایشگاه کتاب را آب ببرد» در کانال تلگرامم منتشر کردم، حالا می‌بینم که نه تنها برای نمایشگاه امسال هم مصداق دارد بلکه مسایل بیشتری هم اضافه شده است، بنابراین همان مطلب را با افزوده‌های جدید منتشر می کنم:


وقتی از ناشران تخصصی شعر می پرسی چرا این همه مجموعه های مبتذل را که به شکل نفرت انگیزی، عاشقانه تصور شده اند، منتشر می کنید، و پاسخ می دهند: پسرها برای دوست دخترهایشان می خرند... و به این ترتیب چیزی که حاصل تبلیغات خودشان است به گردن بقیه می اندازند...


وقتی ناشران تخصصی شعر، شاعرانی را بیشتر تبلیغ می کنند که فالوورهای بیشتری دارند نه شعر بهتر، شاعران که چه عرض کنم، کسانی که اول قرار نبود شاعر باشند، اما زودتر از بقیه گوشی اندروید خریدند و وارد اینستاگرام شدند و این شبکه اجتماعی را که اصلاً برای شاعر ساخته نشده بود، محفلی کردند برای گذاشتن چهره های نه چندان زیبا و نثر و نظم های نه چندان شعر، و چند وقت یکبار با یک تماس تلفنی، هزاران فالوور خریدند و به فالوورهای کاذبِ قبلی شان افزودند، تا خود را شاعر مردمی نشان دهند...


وقتی سارقان ادبی ـ اصلاح می کنم: سارقان بی ادب ـ کتابهایشان پرفروش تر از بقیه باشد...کتابهایی که ملغمه ای از تکنیک های ضعیف شده و تصاویر مبتذل شده و زبان الکن شدۀ شعرهای شاعرانی است که به خاطر این همه ظلمِ فرهنگی، به استضعاف کشیده شده اند و اگر حرفی بزنند شنیده نمی شود...


وقتی بسیاری از شاعران، شعرهای تکراری در کتابهایشان می گذارند و آنقدر شعر تکراری در کتابهایشان گذاشته اند که اگر ده کتابشان را بچلانی، دو کتاب به زور از آن در می آید...


وقتی شاعران جدّی که دیگر بعد از این همه سال نمی توانند از شعر دست بکشند، بعضاً مجبورند برای انتشار کتابهای بعدی شان به ناشر پول هم بدهند... پولی که از آن طرف به شکلی ناجوانمردانه، به حساب حق التألیفِ شاعرانِ مبتذل گو واریز می شود...


وقتی کلاسیک‌ترین و کهن‌ترین غزل‌های  متشاعران جاه‌طلب را که هر روز دارند سمت‌های مدیریتی‌شان را ارتقا می‌دهند، در رونمایی های غیرمردمی شان «اقبال عمومی مردم» تلقی می‌کنند در حالی که در هر جایی - از نهاد کتابخانه‌های عمومی تا  هر سوراخِ فرهنگِ پاره‌پوره و آش و لاشِ موجود- فرو کرده اند و از طرف تمام نهادهای دولتی و حکومتی تبلیغ می‌شوند و به این ترتیب به چاپ‌های سه رقمی می‌رسند و اسمِ این سیاستِ نه چندان تمیزٍ انحصارطلبانه را گذاشته‌اند اقبالِ عمومیِ مردم...


با این وضعیت، رفتن شاعرِ حقیقی به نمایشگاه کتاب، رفتن به شکنجه‌گاه است...


مریم جعفری آذرمانی

اردیبهشت ۹۷ 


نمایشِ شاعر بودن


در سال‌های اخیر، بعضی مجموعه شعرهای جوان‌ها که با مجوز ارشاد به چاپ چندم می‌رسند، ممنوعیت فروش هم دارند، معلوم نیست چه نهادهایی در این قضایا دست دارند، یعنی انگار وزارت ارشاد یک چیز را قبول دارد که فلان نهادِ دیگر آن را قبول ندارد... اما نکته این است که همین ممنوعیتِ فروش است که این مجموعه‌ها را به چاپ چندم می‌رساند، نه لزوماً ارزشِ ادبیِ آن‌ها؛ چون معمولاً مخاطبانِ هیجان زده تمایلِ بیشتری به خریدِ کتابهای ممنوع دارند، بسیاری اوقات ممنوعیتِ این کتاب‌ها، به دلایل شعری نیست، بلکه فقط حاصلِ نمایش‌های سیاسیِ سطحی، از سوی مؤلفانِ جوانِ آن‌هاست، نمایش‌هایی که هیچ ربطی به ارزشِ شعر ندارد، چون معمولاً آثار این گونه مؤلفان، آثاری عمیق و اندیشه‌وزانه نیست و مناسبِ مخاطبانِ سطحیِ ادبیات است که قطعاً تعدادشان بیشتر از مخاطبانِ فرهیخته است (سطحی بودنِ این شعرها، از ایراداتِ فاحشِ دستوری و بی‌منطقیِ بسیاری از تصاویر و کهن‌گراییِ بیش از حدّ و بی‌ارتباطیِ سطرهای شعر به هم... مشخص است). البته باید توجه داشت که این ممنوعیت‌ها معمولاً موردی‌ست نه همه‌جانبه؛ یعنی این کتاب‌ها را چه بسا در کتابفروشی‌های معتبر، در بهترین جای پیشخوان ببینید، ولی مثلاً در نمایشگاه‌هایی مقطعی که خریدارانِ زیادی هم ندارند، ممنوع باشند، و همین ممنوعیت‌ها را مؤلفانِ مذکور، بهانه‌ای می‌کنند تا خود را معروف‌تر و آثارشان را از نظر فکری، مهم و وجودشان را برای سیاست خطرآفرین معرفی کنند... در حالی که اگر خطرآفرین بودند این‌قدر مصونیتِ سیاسی نداشتند که هر چه می‌خواهند بگویند و در مجامع رسمی هم کارگاه شعر برگزار کنند و چیز‌هایی که خودشان نصفه‌نیمه و جسته‌گریخته از این‌ور و آن‌ور شنیده‌اند، به خوردِ جوانتر از خودشان بدهند و حاصلِ این گونه کارگاه‌ها پیداست که خودِ شعر نیست، بلکه نمایشی از شاعر بودن است...


مریم جعفری آذرمانی

(از میان یادداشتها)


نکته

 
مطلبی مفید و قابل تأمل با عنوانِ قافیه ثابت « تجدد» در شعر معاصر ایران - نگاهی به قالب‌های قصیده، شعر نیمایی و سپید بر اساس آرای ساختارگرایان، به قلم منتقد جوان کاظم هاشمی در روزنامه ایران، دیروز (12 مرداد 1396) منتشر شده است. اما دو نکته بعد از خواندنِ مطلب:

1. استفاده از قافیه و ردیف و وزن، لزوماً آن محدودیتی را که تصوّر می رود ایجاد نمی کند، این اجزاء برای شاعرِی که ذهنی موزون و خلاق دارد و به جزء جزء زبان و بیان فکر می کند، فقط بخشی از محدودیتهاست، چون اصولاً شعر در هر صورت چه قالب قدیمی چه قالبهای چدید مثل سپید و غیره، محدود شدۀ آن چیزی است که در ذهن شاعر هست.

2. اخوان و شاملو (و بیشتر شاملو) شاعرانی مخالف استبداد معرفی شده اند که در نگاه نویسنده مطلب مذکور و بر اساس مبانی نظری مطرح شده، از یک بُعد، درست است اما با توجه به همان مبانی نظری باید این را اضافه کرد که:
اگرچه این دو شاعر با کنار گذاشتنِ قالبهای کلاسیک (شاملو به طور کلی و اخوان به طور نسبی) ضداستبدادی عمل کرده اند، اما چون زبان شعر این دو شاعر کهن است، از درون ایدئولوژی مستبدانه دارند، به حدی که شاملو را می توان شاعری دانست که با کنار گذاشتنِ کاملِ وزن و قافیه، و در همان حال، استفاده از زبان بسیار کهن، در ظاهر با استبداد مبارزه می کند اما در باطن، از اصلِ استبداد بیزار نیست و در مقامِ خود، مستبد هم هست؛ قدرتی استبدادی که همراه با رعیت هایش باعث شد غزل چندین دهه در مطبوعاتِ ادبی، قالب کهن تلقی شود و اجازه ی انتشار پیدا نکند، غزلی که یکی از شاعرانِ مهمش حسین منزوی بود که زبان و بیانش به مراتب، نوتر و امروزی تر از زبان و بیان شاملوست. گویا منزوی در بسیاری از غزلهایش شاعری آزاد است که مستبد به نظر می آید اما شاملو مستبدی است که لباس آزادی خواهان را به تن کرده است.
در این میان، شاید تنها کسانی مثل فروغ و نصرت و سهراب، واقعا چه در ظاهر چه در باطن، ضد استبداد بوده اند...

مریم جعفری آذرمانی

وایت واکرهای فرهنگی


به مناسبتِ نزدیک شدنِ اکرانِ فصل هفتمِ سریال "بازی تاج و تخت"

وایت واکرها (white walkers) زره و لباس می پوشند، تصمیم می گیرند، با یک حرکتِ دستشان لشکرِ خود را آماده می کنند... ولی نه می شود با آنها حرف زد، و نه حرفی برای گفتن دارند.
امّا وایت واکرها فقط پشت دیوارِ سریالِ "بازی تاج و تخت" نیستند، در مجامع فرهنگی هم سالهاست که دارند دنبال زنده ها می گردند تا آنها را به مرده های متحرک تبدیل کنند... این وایت واکرها ممکن است به ظاهر شاعرِ معروفی باشند یا دبیر جلسه ای یا رییس فرهنگسرا یا رییس دانشگاه یا...، فرقی نمی کند، ولی یک صفت را همگی شان دارند: نه حرفی دارند که بزنند و نه می شود با آنها حرف زد. اینها وایت واکرهای فرهنگ و ادب اند و از قضا قدرت بیشتری نسبت به نوعِ تخیّلی شان دارند؛ با چند حرکت دستورهای مهم صادر می کنند: نمی خواهند کسی را زنده و خلّاق ببینند، شاعرانِ مهم را افسرده و عزلت نشین می کنند، دانشجویانِ ادبیات را سرخورده می کنند و... اگر آن قدر جرأت داشته باشی که از آنها انتقاد کنی، اصلاً نمی فهمند چه می گویی...
و نکته اینجاست که حتا اگر یک وایت واکرِ فرهنگ و ادب را با شمشیر مخصوص از بین ببریم، وایت واکرهای دیگر کینه به دل می گیرند و زنده های بیشتری را به مرده های متحرک تبدیل می کنند تا همچنان با زره جنگجویانه و تاج یخی به پادشاهی شان  ادامه دهند.

مریم جعفری آذرمانی

17 تیرماه 1396

من از نهایت شب حرف می زنم...


کسانی که هنوز تنها شاعر بزرگ زن را فروغ فرخزاد می دانند و شعر او را توی سر شاعران زن می کوبند، همان هایی هستند که اگر هم دورۀ فروغ فرخزاد می بودند، شخصی یا چیزی را علم می کردند تا به فروغ سرکوفت بزنند، یا بعضی هایشان حتا از همان هایی می شدند که جنسیت فروغ را بهانۀ ناسزاگویی های خود قرار می دادند. اما در نهایت فقط دو گروهند که می توانند یاد و شعر فروغ را زنده نگه دارند، یکی شاعرانِ زن که با سلیقه ها و استعدادهای مختلف و متفاوت، بعد از فروغ ظهور یافته اند و تلاش می کنند تا شعر زنان مسیر طبیعی خود را طی کند، و دیگر، پژوهشگرانی که صادقانه و مستدل حیات ادبی و فرهنگی فروغ فرخزاد و شاعران زن پس از او را مورد بررسی قرار می دهند.

فلان شاعر یا پژوهشگرِ معروف و پیش کسوت که چند دهه است شعر زنان را دنبال نکرده، اصلاً چطور به خود اجازه می دهد درباره برتری یک شاعر نظر قطعی بدهد؟ اصلاً مگر می شود بدونِ دانستنِ سیرِ تحولاتِ شعرِ زنانی که بعد از فروغ شعر گفته اند، فروغ را درست شناخت؟ وقتی این سیر تحولات را در نظر نگیریم مثل این است که فروغ را در یک مسابقه که تنها خودش در آن شرکت داشته اول بدانیم.

این مسئله وقتی منزجر کننده تر می شود که در مکان های فرهنگیِ رسماً دولتی، می بینیم که هر کسی از راه می رسد می خواهد بگوید من فروغ را می شناسم و آن را وسیله می کند تا باقی شاعرانِ زن را یک جمعِ بی استعداد و بی تلاش نشان دهد، اگر این افراد به حرف خودشان باور دارند چرا با این همه رسانه و روش های تبلیغاتی گسترده شان به فروغ سهم آنچنانی نمی دهند؟ پاسخ روشن است: اگر این کار را بکنند دیگر نمی توانند فروغ را متفاوت بدانند، چون بخشی از موقعیت فروغ به خاطر بایکوت های او از سوی دولت و سیاست بوده است، و اگر این بایکوت ها کاملاً از بین برود، دیگر فروغ شناسی شان برایشان فایده ای نخواهد داشت و نمی توانند آن مرحوم را وسیلۀ فخرفروشی و علم متظاهرانۀ خود قرار دهند. چنانکه برعکسِ این قضیه را برای سهراب سپهری کردند و نتیجه اش این شد که شعرِ متعالیِ سهراب، در موارد بسیاری به دست عوام و خواص، متأسفانه حتا مورد تمسخر هم قرار گرفت.

توجه داشته باشیم فروغ فقط سی و یکی دو سال عمر کرد، و الان زنانِ شاعری داریم که از فروغ از جهت سنی بزرگترند، و قیاس این شاعران با فروغ از اساس اشتباه است، به چند دلیل: فروغ با وجودِ استعداد ویژه و تلاش خودش، این موقعیت را هم داشته که در اوایل حضور فرهنگیِ زنان در اجتماع ظهور پیدا کرده، شاید با استعدادی به مراتب بیشتر، اگر در این زمان می بود، موقعیتش به عنوانِ آغاز کننده از میان می رفت و فقط به عنوان یک شاعر خوب شناخته می شد. یکی دیگر اینکه فروغ به اقتضای رفتنِ زودهنگامش تمام شعرهایش را در سالهای جوانی گفته، کم نداریم زنانِ شاعری که در جوانی شان استعداد و تلاشِ شگفتی داشتند و حتا شعرهای ماندگاری گفتند بعضی هاشان هنوز هم شعرهای خوب می گویند اما بخت با آنها یار نبود که در همان سنِ شکوفایی شان از دنیا بروند و به یک اسطوره تبدیل شوند، بعضی شان در سن بالا از دنیا رفتند و بعضی شان متأسفانه هنوز زنده اند!

مریم جعفری آذرمانی
29 خرداد 1396

تو را به کینه چه دِینی است؟

نشرهایی مثل چشمه و نگاه، مجموعه های بسیاری تا همین اواخر، ذیل عنوانهایی شبیه «جهان تازه شعر» و از این دست اسمها، منتشر کردند و منظورشان از شعر، فقط سپید بود، اما این بار نشر بوتیمار در این مسابقه، از همۀ آنها جلو زده است و کتابهای سپید را ذیل عنوان «ایستگاه شعر» منتشر می کند و کتابهای غزل را ذیل عنوان «ایستگاه عروض».
با جدا کردن شعر و عروض، می خواهد بگوید شعر یعنی سپید، و غزل یعنی وزن عروضی، اما این که چه می خواهد بگوید ذره ای در سیر ادبیات معاصر نقش تاریخی ندارد، فقط نشانه هایی از کینه ای چند دهه ای نسبت به غزل دارد، غزلی که حیثیت تاریخیِ زبان فارسی است، غزلی که مهترین شاعران فارسی زبان در این قالب شعر سروده اند و هنوز هم می سرایند و اگر تنها یک اهمیت در همین دنیای جدید داشته باشیم از صدقه سریِ همین غزلسرایان داریم.
به راستی تا کی قرار است این چشمه ها و نگاه ها و بوتیمارهای معاصر خشکیده و تنگ و تشنه باشند؛ و به جای آن که با محتوا کاری برای شعر بکنند، با برچسب زدن و کنایه زدن روی جلد، خود را راضی نگه دارند؟

در لغتنامه دهخدا آمده است: بوتیمار نام مرغی است که او را غم خورک نیز گویند و او پیوسته در کنار آب نشیند و از غم آنکه مبادا آب کم شود با وجود تشنگی آب نخورد...

اما اگر اکنون زنده بود شاید معنای دیگری را نیز اضافه می کرد:
بوتیمار نام نشری است که... از غم آنکه مبادا سپید، جایش تنگ شود، غزل را شعر نمی داند.


مریم جعفری آذرمانی
20 اردیبهشت 1396


عنوان مطلب برگرفته از این بیت منزوی است:

تو را به کینه چه دِینی است؟ کاش می آمد

کسی که دِین جهان را به عشق ادا می کرد

بگذار نمایشگاه کتاب را آب ببرد...


وقتی از ناشران تخصصی شعر می پرسی چرا این همه مجموعه های مبتذل را که به شکل نفرت انگیزی، عاشقانه تصور شده اند، منتشر می کنید، و پاسخ می دهند: پسرها برای دوست دخترهایشان می خرند...؛

وقتی ناشران تخصصی شعر، شاعرانی را بیشتر تبلیغ می کنند که فالوورهای بیشتری دارند نه شعر بهتر، شاعران که چه عرض کنم، کسانی که اول قرار نبود شاعر باشند، اما زودتر از بقیه گوشی اندروید خریدند و وارد اینستاگرام شدند و این شبکه اجتماعی را که اصلاً برای شاعر ساخته نشده بود، محفلی کردند برای گذاشتن چهره های نه چندان زیبا و نثر و نظم های نه چندان شعر، و هر چند وقت یکبار با یک تماس تلفنی، هزاران فالوور خریدند و به فالوورهای کاذبِ قبلی شان افزودند، تا خود را شاعر مردمی نشان دهند...؛

وقتی سارقان ادبی ـ اصلاح می کنم: سارقان بی ادب ـ کتابهایشان پرفروش تر از بقیه باشد...کتابهایی که ملغمه ای از تکنیک های ضعیف شده و تصاویر مبتذل شده و زبان الکن شدۀ شعرهای شاعرانی است که به خاطر این همه ظلمِ فرهنگی، به استضعاف کشیده شده اند و اگر حرفی بزنند شنیده نمی شود...؛

وقتی بسیاری از شاعران، شعرهای تکراری در کتابهایشان می گذارند و آنقدر شعر تکراری در کتابهایشان گذاشته اند که اگر ده کتابشان را بچلانی، دو کتاب به زور از آن در می آید...؛

وقتی شاعران جدّی که دیگر بعد از این همه سال نمی توانند از شعر دست بکشند، مجبورند برای انتشار کتابهای بعدی شان به ناشر پول هم بدهند... پولی که از آن طرف به شکلی ناجوانمردانه، به حساب حق التألیفِ شاعرانِ مبتذل گو واریز می شود...؛

وقتی فرهنگ پدر و مادری ندارد که بگوید عزیزانی که الان مدیر فرهنگی شده اید، این چه جهنّم درّه ای است که برای برگزاری نمایشگاه کتاب درست کرده اید؟ این نمایشگاه پوشاک نیست که همه خانوادگی بروند، جوانِ تنها چرا باید تا شب در حومه شهر باشد، آن هم به جرم اینکه به کتاب خریدن علاقه دارد...؛

همین است که حتا اگر نمایشگاه کتاب را آب ببرد، نه تنها شاعر ناراحت نمی شود بلکه اگر شأنِ فرهیختگی اش اجازه می داد، دوست داشت جشنی هم برگزار کند...

مریم جعفری آذرمانی
16 اردیبهشت 1396



مخاطب عام کیست؟ (1)


مخاطب عام یک نفر نیست؛ یک جمعیت است، نه تنها در مغازه ها و خیابان ها و خانه ها، بلکه در دانشکده های ادبیات و حتی در یک شب شعر تخصصی و نشست نقد ادبی هم هست، حتی گاهی در گوشه ای از ذهنیتِ مخاطب خاص هم رؤیت شده است.

چه بسیار شاعرانی که در سالهای اولِ شاعری شان استعدادهای شگفتی بودند، اما مخاطب عام دوست داشت از آنها برای سرگرمی خود استفاده کند، بنابرین شروع کرد به تشویق آنها. اصلاً این مخاطب عام  مهارتِ خاصی در استعدادیابی و سرکوبِ آن دارد.

حتی می شود گفت افرادی که از شعر و شاعری بیزارند، بیش از مخاطب عام به ادبیات خدمت کرده اند، نمونه اش بسیاری از والدین و نزدیکانِ بعضی شاعران، که با وجود تنفر از شعر و شاعری، چه مصائبی را متحمل شدند و باز هم در جمعیتِ مخاطب عام قرار نگرفتند؛ سوختند و ساختند.

اما همین مخاطب عام است که به راحتی شاعرِ موردعلاقه اش را در بدترین موقعیت تنها می گذارد و می رود پیِ سرگرمی های دیگرش.

واقعاً این مخاطب عام کیست که هر کاری دوست دارد با ادبیات می کند؟ یکی از عذابها و ریاضت های من در طول سالهای شاعری ام تشویقِ گاه به گاهِ مخاطب عام بوده است؛ که ناچار بودم برای رعایت ادب، از او سپاسگزاری هم بکنم، اما اگر زورم می رسید و دادگاهی بود که به احساسات شاعران رسیدگی می کرد، خوش نداشتم سر به تنش باشد، البته اگر سری داشته باشد...

مریم جعفری آذرمانی


(بخشی از یادداشتها)


ادامه دارد...

بر بساطی که بساطی نیست...


چطور می‌شود شاعران حقیقی یک کشور را شناخت؟


مریم جعفری آذرمانی


(منتشر شده در روزنامه بامداد جنوب، 6/11/1393)

     چطور می‌شود شاعران حقیقی یک کشور را شناخت؟ منظور کسانی نیستند که به طور عمومی فعالیت ادبی دارند و شعر هم می‌گویند، بلکه منظور شاعرانی هستند که تمام زندگی‌شان را و یا دست‌کم مقطع مهمی از زندگی‌شان را مثلاً جوانی‌شان را وقف شعر کرده‌اند. به عبارت دیگر چه کسی صلاحیت این را دارد که ادبیات جدید یک سرزمین را اول به مردم آن سرزمین و در مرحلۀ بعدی به دیگر کشورها معرفی کند؟ شاید در نگاه اول، عقل حکم کند که در جواب بگوییم خب معلوم است متخصص و صاحب‌نظر ادبیات باید این کار را بکند، بعد که بپرسیم متخصص ادبیات کیست، احتمالاً باید گفت: استادان دانشگاه و در میان شاعران، حتماً پیش کسوتان یا به قول داستایوفسکی پیران قوم!
     اما واقعیت این است که هیچ کدام از این دو گروه عموماً تصویر درستی از فعالیت‌های جدید ادبی در کشور خودشان ندارند. متأسفانه استادان دانشگاه عموماً بدون آنکه مقصر باشند (چون اصلاً فرصتی ندارند)، دقیقاً سواد ادبیات معاصرشان در حد تبلیغاتی است که از تلویزیون و رادیو و تریبون‌های برخی نهادهای دولتی می‌شنوند، وگرنه استادانی که اصلاً کاری به ادبیات معاصر ندارند، خدمات بسیار مهم‌تری به ادبیات می‌کنند، زیرا خودِ بررسی ادبیات کلاسیک هنوز بسیار جای کار دارد. اما معمولاً وقتی استادی ادعای شناخت ادبیات معاصر دارد، ممکن است آنقدر آدرس اشتباه به دانشجویان بدهد که گاهی دیدن بعضی از پایان‌نامه‌های دانشگاهی بسیار تأسف برانگیز است، زیرا نه لزوماً شاعران و نویسندگانِ درجه اول را، بلکه صرفاً شاعرانِ تبلیغ شده از سوی تریبون‌های مشخص، مورد بررسی قرار می‌گیرند. در میان پیش‌کسوتانِ شعر و ادبیات هم معدود کسانی هستند که بخت و انرژی آن را داشته‌اند که در مجامع مختلف ادبی حضور داشته باشند یا با شاعران جوان مرتبط باشند و اکثراً از شعر جوان‌ترها خبر ندارند و البته این شاید امری طبیعی باشد.
     حالا تصور کنید در این وضعیت که اهالی فرهنگ یک سرزمین شناخت ناقصی از شاعران سرزمین خودشان دارند، یک فرد خارجی بخواهد شعر ایران معاصر را بشناسد! اولاً معدود پیش آمده که شعر شاعری مثل حسین منزوی، درست و حسابی (با توجه به جایگاه شاعری‌اش میان شاعران معاصر) معرفی شده باشد و اصلاً هنوز بسیاری از مخاطبان هم‌زبانش (سوای جامعه ادبی) هم ممکن است یک غزلسرای جوان را که اهمیت ادبی آثارش اصلاً با آثار حسین منزوی قابل مقایسه نیست، بشناسند و اسم منزوی را هم نشنیده باشند فقط به این دلیل که تریبون‌های رسمی معدود افرادی را می‌پذیرند، اما فاجعه برای فرد خارجی بدتر از این است، چون احتمالاً منزویِ غزل را با شعرهای سپیدش خواهد شناخت! آن هم شاید به این دلیل باشد که مترجمان عموماً با تصور غلطی که رایج شده، یا به این دلیل که خودشان شاعر نیستند، غزل را ترجمه پذیر نمی‌دانند، در حالی که لزومی ندارد قالب غزل را ترجمه کنند بلکه مفاهیم و اندیشه‌ها و معانی را می‌توان ترجمه کرد همان کاری که برای سپید انجام می‌شود. به هر حال فرد خارجی که علاقمند به شناخت ادبیات این سال‌هاست، از کجا باید بداند که بسیاری از تذکره‌ها و آنتولوژی‌های شعری که از فارسی به زبان‌های دیگر ترجمه شده، جدای از موارد استثنایی، با شعر برخی استادان دانشگاه یا فعالان سیاسی اجتماعی یا شاعرانی نه چندان تأثیرگذار پر شده‌اند و تعدادی دیگر با شعرهایی که از شاعران جوان این سالها به زبان‌های دیگر ترجمه شده و برخی از اینان حتا از داشتن مخاطب در میان هم‌زبانانشان هم محرومند و فقط کانال‌هایی برای ارتباط با مترجمان داشته‌اند، در حالی که برخی از شاعران مهم اصلاً تحصیلات دانشگاهی ندارند و برخی از اینان کانالهای ارتباط را ندارند و تأسف اینجاست که نه تنها شناخت شعر معاصر، بدون شناخت شعر این شاعران، ناقص و غلط خواهد بود، بلکه گاهی نبود آنها و جایگزین‌شدنشان با دیگرانی که شایستگی ادبی ندارند، باعث خدشه‌دار شدن حیثیت ادبیات فارسی در دیگر کشورهاست.
     از سوی دیگر، همان‌طور که یک خارجی نسبت به ادبیات چند دهه اخیر ایران تصویر کامل و درستی ندارد، عکس آن هم ممکن است، یعنی معلوم نیست که اگر شعری یا اثری ادبی از زبان دیگری ترجمه می‌شود، لزوماً از شاعران و نویسندگان مهم آن کشور باشد، زیرا مثلاً در توضیحاتی که از مؤلف مورد نظر می‌خوانیم می‌بینم که ممکن است تحصیلات دانشگاهی بالا داشته باشد و عضو حزب‌های سیاسی هم باشد و حتا گاهی می‌بینم آن شاعر یا نویسنده دیپلمات و سفیر است و حتا رده‌های بالای سیاسی دارد، اگرچه ساختار جامعه ادبی در غرب تا حدود بسیاری متفاوت با کشور ماست، اما این سؤال هم می‌تواند مطرح شود که واقعاً از کجا باید بفهمیم که آیا مثلاً نویسندگان مهمتری از ماریو بارگاس یوسا در میان معاصران او در پرو وجود دارند یا نه؟
     گذشته از این‌ها کسانی هم هستند که نویسنده یا راوی کتاب‌هایی بوده‌اند که بسیار هم از سوی اهالی فکر مورد مطالعه قرار گرفته‌اند، مثلاً آدولف هیتلر هم کتاب زندگی‌نامۀ خودنوشت دارد (گیریم که خودش فقط راوی باشد و نویسنده و پرداخت‌گر متن نباشد) اما کتابش، بسیار هم خوانده شده و می‌شود. از سوی دیگر وینستون چرچیل که به نماد سیاست تبدیل شده، جایزه نوبل ادبی گرفته است، درست است که هیچ ‌وقت نه چرچیل جای ویرجینیا وولف را گرفته و نه هیتلر در صندلی هاینریش بل نشسته، اما همین نشان می‌دهد که بعید نیست چندین و چند نویسنده هم وجود داشته باشد که اولویت حرفه‌ای‌شان اصلاً نویسندگی نبوده است و به جوایز بین‌المللی دست یافته‌اند، البته اهالی قلم می‌دانند که جایزه نوبل هم نمی‌تواند ما را راهنمایی کند به این امر که چه کسی در چه زبان و کشوری، از مهمترین نویسندگان و شاعران آن کشور است.
     گویا برای آشنایی با ادبیات حقیقی یک کشور فقط باید یکی از شاعران و نویسندگان همان کشور در همان دوره باشیم، زیرا نه تنها خواندن ترجمه‌های صورت گرفته از سوی دیگران، ما را به تصوری درست نخواهد رساند، بلکه حتا اگر به زبان آنان آنقدر تسلط داشته باشیم که در یکی از دانشگاه‌های آن کشور هم مشغول به تدریس باشیم، باز هم شاعران و نویسندگانی مهمتر از آنچه به گوش ما می‌رسد وجود دارند که جایشان را دیگران گرفته‌اند، دیگرانی که در ادبیات، نمی‌گوییم مثل هیتلر، اما شاید برای خودشان چرچیلی باشند.

پی نوشت:
عنوان مطلب برگرفته از شعر نیما یوشیج است.

چقدر شعر را ساده گرفته ایم!


مصاحبه ای با شمس لنگرودی درباره شعر امروز، در تاریخ 25 دی ماه 1395 در ایسنا منتشر شده با عنوان «خیلی از نوشته‌ها خزعبل و هذیان است». انتقاداتی بر بعضی از حرفهای این شاعر و پژوهشگر دارم، به این شرح:

بر خلاف  آنچه آقای لنگرودی می گویند، به نظر من اگر مخاطب برای شعر خاقانی وقت بگذارد، متوجه می شود که اصلاً ارتباط با شعر خاقانی با رمز و اسطرلاب نیست، بلکه بسیار هم، زبان و اندیشه و صور خیال واضحی دارد فقط باید با جهانِ شاعریِ او آشنا شد، به هر حال خاقانی شاعرِ با سوادی است و قرنها از ما فاصله دارد، خوب معلوم است که باید بعضی اصطلاحات را به فرهنگ لغت مراجعه کرد، خیلی از شعرهای سعدی و حافظ هم آسان نیست، فقط چون مخاطب آنها را زیاد شنیده و حتا حفظ کرده، ممکن است تصور کند که کاملا آنها را می فهمد، ولی آیا از لحاظ ادبی هم آنها را می فهمد یا فقط هاله ای از معنا را متوجه می شود؟ و بالاتر از این، مگر خاقانی علم غیب داشته که چند قرن بعد، عده ای می آیند و هر سطر بی معنی و بی موسیقی و بی فرم را با در دست داشتنِ تریبون های کتبی و شفاهی شان، به عنوان شعر معرفی می کنند؟ علاوه بر اینکه جغرافیای زیستی خاقانی متفاوت بوده و در پیِ آن نوعی ویژه از شعر فارسی را ارائه داده، اصلاً به نظر من خاقانی پیچیدگی ندارد، بلکه برای اذهان ساده و مخاطبان عام قابل درک نیست. من هم وقتی شعر را تازه شروع کرده بودم نوجوان بودم و به نظرم خاقانی سخت بود، اما بعد از مدتی که مطالعاتم بیشتر شد متوجه ارزشهای ادبیِ آثار خاقانی شدم.
نکته دوم اینکه، گذاشتنِ نام یداله رویایی در کنار دو نام دیگر، دور از انصاف است، به عبارت دقیقتر می شود گفت از یک سنخ نیستند، الان قصد نقد و ارزشگذاری بر آثار دو نام دیگر را ندارم چون اصولاً شیوه حضورشان در شعر و نقد معاصر متفاوت از یکدیگر است، اینجا فقط درباره رویایی صحبت می کنم و باید بگویم که حداقل چیزی که رویایی به شعر امروز اضافه کرده این است که به زبان، به عنوان یک هنر نگاه می کند، نه وسیله ای برای تطمیع جامعه، رویایی برعکس برخی از معاصران برای اتفاقات سیاسی اجتماعی، هرچیزی را که مردم بپسندند نمی گوید، رویایی خودش است و شبیهی ندارد و تمامِ موجودیتش در شعر معاصر وابسته به تلاش خودش است، هیچ وقت هم سعی نکرده که تظاهر به مردم دوستی کند و مرید جمع کند. من به شخصه با اینکه در اصل شاعر غزلسرا هستم، نه تنها شعرها و نقد و نظرات رویایی در شعر معاصر را جدی و دقیق می دانم، بلکه حتا همان چند سطری که در وبلاگش به عنوان یک امر روزمره منتشر می کند، به من حس نوشتن می دهد، این قضیه برای کسی که اهل خودِ نوشتن و لذت بردن از نوشتن نباشد، شاید آنچنان قابل درک نیست.
نکته سوم این که آقای لنگرودی می گویند شعرهای بودلر و پل والری را می فهمند، خب از کجا می فهمند؟ هرچقدر هم که زبان فرانسه بدانند یا ندانند، شعر را با ترجمه ی متنی یا ذهنی و  آن هم ذهنیتِ فارسی می فهمند، خوب این قابل قیاس با زبان مادری نیست، برای اثبات این امر باید بگویم: شعر بودلر و والری که هیچ، من می توانم شعر مالارمه را که اصلا در زبان فرانسه هم چندان قابل فهم نیست، چنان به فارسی ترجمه کنم که بشود یک شاعر ساده نویس! کاری ندارد چند کلمه از یک بند شعر درآوردن و چیدنِ آن در نحوِ زبان فارسی. به هر حال هر چقدر که به یک زبان غیر مادری تسلط داشته باشیم، آن شعر را با زبان مادری خودمان قضاوت می کنیم و این نمی تواند معیاری برای شعر باشد. و حتا برعکس، بارها پیش آمده که یک ترانۀ عامه پسند فارسی را با دوستانم به عنوان شوخی به زبانِ مثلا انگلیسی ترجمه کرده ایم و دیده ایم که در زبان انگلیسی چه شاهکاری شده است!
نکته بعدی اینکه، بسیاری مخاطبانی که به زعم ایشان با شعر آشتی کرده اند، اصلا آشتی نکرده اند، آنها فقط برای آنکه مثلا مد شده است که کتاب شمس لنگرودی را بخرند، آنها هم می خرند، کاری ندارد: می توانید به شکل اتفاقی هم که شده از چند تا از همین مخاطبان بپرسید که معنای فلان شعرتان چیست، آن وقت معلوم می شود که با شعر آشتی نکرده اند، با یک نوع تظاهرِ کتاب خریدن که اصلاً حاصلِ فرهنگی ندارد آشتی کرده اند، جنبه دیگر هم دارد: شاید بتوان گفت که همین ساده نویسی کاری کرده که مخاطب برای درک شعر، تنبل هم شده است، آنقدر ساده و گاهی نه چندان معنی دار بوده، که مخاطب اصلا یادش رفته که استعاره و کنایه و پیچیدگی های فکری و بیانی نیز وجود دارد، پیچیدگی هایی که ناشی از طبیعتِ زبان و مسائل اجتماعی و انسانی است، نه پیچیده کردنِ مسائل، در واقع می شود گفت نه شعرهای پیچیده، بلکه همین جریان ساده نویسی است که مسئله ی شعر و مخاطب را پیچیده کرده است.
درباره ی این که آقای لنگرودی شعر خودشان را سهل و ممتنع می دانند و تلویحاً با شعر سعدی قیاس می کنند باید گفت  شعر آقای لنگرودی از سهل و ممتنع بودن گاهی اوقات اولی را هم ندارد چه برسد به دومی، بارها شده است که بسیاری از شعرهای ایشان و همفکرانشان برای مخاطبانِ جدی شعر که این سو و آن سو با آنها برخورد داشته ام، غیر قابل درک بوده است، در حالی که همین ها شعر خاقانی را بسیار دوست دارند و می فهمند، باید دقت کنیم که مخاطبهای جدی شعر، ذهن پیچیده ای دارند و بعضی شعرها که با صفت ساده، توصیف می شوند، برای این مخاطبان، هنر به حساب نمی آید و هنگام خواندنِ این متون درک ذهنشان ممکن است بالاتر از سطح اندیشه و زبانی باشد که در متن هست، دلیلش هم واضح است: ذهن ساده را می شود با تمرین و مطالعه و تجربه ی نوشتن، پیچیده کرد، اما متن ساده، ذهن پیچیده را تحت تأثیر قرار نمی دهد.

مریم جعفری آذرمانی
25 دی 1395

موافقِ ثابت قدمِ انصاف و عدل


نگاهی به زندگیِ ادبی ـ سیاسی فرّخی یزدی

مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در کتاب هفته خبر، شماره 125، هفته اول آبان ماه 1395)


محمّد فرّخیِ یزدی، متولّدِ 1268، و درگذشته و به روایتی شاید درست تر: مقتول در مهرماه 1318 خورشیدی، شاعرِ یکی از پرآشوب ترین دوره های سیاسی اجتماعی ایران است؛ دورۀ تسلّطِ واضحِ نیروهای بیگانه و در عین حال سردرگمیِ خواسته های ملّی، دوره ای که تعداد افراد فرهیخته و صاحب اندیشه ـ فارغ از خوب و بدِ آن ـ به نسبت دوره های بعد کمتر بوده است؛ شاید به همین دلیل است که اهالی قلم و فکر، هم باید نقش پیش برندۀ فرهنگ و زبان ملّی را ایفا می کردند و هم به ناچار در مقاطعی از زندگی شان، در رأس امور سیاسی وظایفی بر عهده داشتند؛ چنانکه فرّخی یزدی نیز، اگر چه در اصل و اولویتِ حضورِ اجتماعی اش شاعر بود، اما کارهای دیگرش از جمله انتشار نشریۀ پرمحتوای طوفان، نمایندگیِ مجلس و مبارزاتِ خستگی-ناپذیرش علیه سیاست های داخلی و خارجی، از شاعر بودنِ او قابلِ تفکیک نیست.

او از خانواده ای زحمتکش و دهقان زاده بود. در اوایل زندگی حتا کارهایی مثل نانوایی و پادویی را تجربه کرد، از این رو با منش و روش زیستیِ تودۀ مردم بسیار آشنا بود و از سوی دیگر، در مدارس قدیم و مدرسۀ مُرسلین انگلیسی ها در یزد فارسی و مقدمات عربی را پی گرفت، به شکلی که او را می توان فرهیخته ای برآمده از تودۀ مردم نامید. تکاپوی آرمان خواهیِ فرّخی از همان نوجوانی آشکار شد، چنانکه در 15 سالگی شعری در اعتراض به مسئولانِ انگلیسیِ مدرسۀ محل تحصیل خود سرود که می توان آن را شروعی برای مبارزۀ سیاسی او دانست:

دین ز دست مردم بُرد فکرهای شیطانی
جمله طفل خود بردند در سرای نصرانی...

سرودنِ همین بیت در سنِ کم، نشان دهندۀ قریحۀ سرشار و تفکّرِ انتقادیِ اوست. فرّخی در قالب های مختلفی از جمله غزل، قصیده، قطعه، رباعی و مسمّط، هم در مضامین سیاسی اجتماعی و هم عاشقانه، شعر سروده است.

بعضی از شعرهای او از آن دسته شعرهایی است که بیش از نام شاعرش، شنیده شده، از جمله:

شب چو در بستم و مست از میِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم...

در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت
حق خود را از دهان شیر می باید گرفت...

یک چند به مرگ شادمانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
عمری گذرانیدم به مُردن، مُردن
مَردم به گمان که زندگانی کردیم...

برخی از شعرهای او اشاره به رخداد یا جریانِ سیاسی اجتماعیِ خاصّی است که اگر چه قدرت قریحه و اندیشۀ شاعر را نشان می دهند، اما به جز در مواردِ مشابه، شاید نتوان آنها را شعری برای همۀ زمان ها دانست:

کابینه ها عموم سیاه است زآنکه هیچ
کابینۀ سفید ندیدیم ما هنوز...

یا:

یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پیِ تقدیم هدایا به تکاپو هستند
راست گویی همه در روضۀ مینو هستند
الغرض، از ستم و جور، اثری نیست که نیست!
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست!

اما آن دسته از شعرها یا بیت هایی که اشارۀ مستقیم و تک معنایی به یک واقعۀ مشخص ندارند (که بیتِ آخرِ مثال قبل را نیز شامل می شود)، به زمان های مختلف و بحران های سیاسی متعدد، قابل تعمیم اند، بنابرین ارزش فرهنگی و ادبیِ پایداری دارند، مثلِ:

هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هرکس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهی ست
ما را فراغتی ست که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرّخی موافقِ ثابت قدم نداشت

فرّخی؛ این موافقِ ثابت قدمِ انصاف و عدل، در طول زندگیِ کوتاهش (حدود 50 سال) آزارهای بسیاری را متحمّل شد، چنان که در حدود بیست سالگی در پیِ سرودنِ یکی از شعرهایش، این قضیه تا جایی پیش رفت که به دوخته شدنِ دهانش منتهی شد، مجازاتی که گویا نه تنها در ایران بلکه در تاریخ نیز کمابیش به این شکل نمی توان سراغی از آن گرفت، بعد از این اتفاق بود که آزادیخواهان یزد به او لقب لسان الملّه (زبان ملت) دادند؛ اگرچه مسلّماً این نوع شکنجه بسیار تأسف بار و وحشیانه است، اما نباید از نظر دور داشت که در دوره های بعدی و تا همین امروز هم، شاعران به انواع و اقسام روش های دیدنی و نادیدنی مورد ظلم واقع می شوند و گاهی این ظلم، نه منحصراً از سوی دولتمردان و واضعانِ سیاست، بلکه به دستِ بعضی از اهالی فرهنگ که به نادرست در جایگاه هایی قرار گرفته اند که صلاحیت آن را ندارند، انجام می شود؛ و همین امر به خانه نشین شدن و افسردگی و سرکوبِ شاعرانِ صاحب اندیشه ختم شده است، بدونِ آنکه افتخارِ کسب لقبی افتخارآمیز را داشته باشند.

پی نوشت:
اطلاعاتِ زندگی نامه و نمونه شعرها از دو کتاب زیر برگرفته شده:
ـ دیوان فرّخی یزدی (شامل مقدّمه ای درباره زندگی و آثار شاعر)، به کوشش حسین مسرّت، انتشارات انجمن آثار و مفاخر فرهنگی استان یزد، 1378
ـ از نیما تا روزگار ما، یحیی آرین پور، انتشارات زوّار، 1387

اهمیت کشف و ابداع تصویر


نگاهی به «شکل  های فروتنی» سرودۀ حمیدرضا شکارسری

مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در روزنامۀ اطلاعات، 21/2/1395)

حمیدرضا شکارسری با وجودِ اینکه در هر مقطع زمانی، با فضاهای جدیدِ ارائه شعر و همچنین با شاعرانِ جوان  تر، همراهی و همکاری داشته، و حتا بعضی از شاعرانی که اکنون مطرحند در کارگاه  های شعرش به نوعی حضور داشته  اند، اما او تمایل چندانی به شیوه  های تبلیغی نداشته و البته همین شکلِ فروتنی موجب شده که برای نمودِ شاعری  اش، نگاهش را معطوف به متن و خودِ نوشتن کند و در نتیجه، در سرودنِ شعر مداومت داشته باشد. او در طول چند دهه شاعری  اش، در قالب  ها و شیوه  های مختلف و متعددی شعر سروده است، از غزل و رباعی گرفته تا سپید و شعر کوتاه. اما شاید بتوان گفت، در شعر سپید بیشتر توانسته است مؤثر باشد، او در این حیطه، شیوه  ای را پیش گرفته که در آن، بیشتر به کشف و ابداع تصویری اهمیت می  دهد تا زبان و حتا بیان شعری. البته از نگاهی دیگر می  توان گفت شاید او زبان و بیان شعری را ذاتیِ شاعر می  داند و این ویژگی به نوعی خود به خود در شعرهایش وجود دارد، اما تصویرهای خلاقانه حاصل تلاش شاعر است و خود به خود بروز نمی  یابد.
در کتاب «شکل  های فروتنی» شکارسری بر اساس تعریفی که از فروتنی دارد و مصداق  هایی که از آن در جریان زندگی روزمره می  بیند، 308 شکل از فروتنی را پیش چشم مخاطب می  گذارد، اما وقتی همۀ این شکل  ها را می  خوانیم، به نظر می  رسد که نه همۀ آن  ها، بلکه تنها بعضی از آن  ها به فروتنی ارتباط دارند.
می  دانیم که اسامیِ معنی مثل سعادت، رنج، غم، تعریفی عینی و مشخص ندارند، اما فروتنی با آنکه در دستور زبان ذیل «اسم معنی» قرار می  گیرد، در معنی واقعی خود، عنصری است که به نوعی، هم عینی است و هم ذهنی؛ یعنی مثلاً وقتی یک شخص را فروتن توصیف می  کنیم، هم شکل ظاهریِ او را در نظر می  گیریم که مثلاً دست به سینه یا آرام و سربه  زیر و کم  سر و صدا است و هم حالتی را که در درون شخص وجود دارد و باعثِ این رفتار شده است. علاوه بر این، فروتنی، از جهت ساختِ واژگانی، تن یا موجودیتی را متبادر می  کند که خم شده یا کوچک شده یا به شکلی در خود فرو رفته است، اما توجه کنیم که گاهی مفهومِ ذهنیِ فروتنی بیشتر از عینی بودنِ آن است، زیرا مثلاً اگر شخصی متملّق را بشناسیم که از سرِ ناچاری برای کسب موقعیتی در مقابل دیگران ظاهری فروتن به خود می  گیرد، هیچ گاه در ذهنمان او را فروتن نمی  دانیم. بنابرین بهترین «شکل  های فروتنی» در این کتاب، شعرهایی هستند که به هر دو عنصر عینی و ذهنی در کنار هم توجه داشته  اند:
«چه فروتن!
دریایی که موج می  زند
در همین صدف کوچک» (ص72)
صدای موج دریا که از یک صدف به گوش می  رسد، هم از جهت عینی، کوچک و فشرده شدن و نهایتاً جا شدنِ دریا در صدف را  نشان می  دهد و هم از جهتِ ذهنی، هماهنگ بودن و هم  قدر شدنِ دریا با صدف را توصیف می  کند.
«چه فروتن!
شعر حافظ
کنار اگزوز شکسته  ی کامیون» (ص102)
در این شعر، فروتنیِ شعر حافظ هم به شکلی عینی، با نوشته شدنش در کنار اگزوز شکسته، و هم به شکلی ذهنی و درونی، قرار گرفتنِ شعر حافظ که نمودی از راستی و خوش  قامتی و پرمعنایی است در کنار وسیله  ای که نه تنها شعر نمی  گوید و دارای معنایی نیست، بلکه فقط دود می  کند و بدتر از آن، شکسته هم هست، نشان داده شده.
«چه فروتن!
آن  که گناهی نکرده بود
اما سنگی پرتاب نکرد» (ص12)
در اینجا هرچند بیشتر مفهوم ذهنیِ فروتنی، قابل شناسایی است، اما سنگ پرتاب  نکردنِ شخصی که گناه نکرده، تصویری از فروتنیِ ملموس را به شکلِ شخصی که آرام و بی  ادعا ایستاده است نشان می  دهد.
«چه فروتن!
پیرمرد واکسی
زانو زده برابر مشتری جوان» (ص42)
زانو زدنِ پیرمرد، به شکل عینی، فروتنی او را در برابر جوان نشان می  دهد و از لحاظ مفهوم ذهنی نیز، در این شعر، فروتنیِ پیرمردی نشان داده شده که نه تنها باید به دلیل کهولت سن، مثلاً بازنشسته و در حال استراحت باشد ـ و نیست ـ ، بلکه برای امرار معاش باید کار کند، و مهم  تر از آن، کارش نه مثلاً کلاه دوختن یا پیراهن رفو کردن یا کوتاه کردنِ موی سر، بلکه واکس زدنِ کفش است، یعنی چیزی که پای انسان را می  پوشاند و زودتر از بقیه پوشش  های انسان کثیف می  شود.
«چه فروتن!
چشم  های آبی تو
در عکس  های سیاه و سفید» (ص54)
در این شعر، به شکل عینی، چشم  های آبی، انگار زیر رنگ سیاه و سفید عکس، بی  رنگ شده  اند. از جهت مفهوم ذهنی نیز، چشم  های آبی در عکس سیاه و سفید به شکلی فروتنانه، حاضر شده  اند که به خاطرِ خاصیت عکس، از رنگ خود چشم  پوشی کنند.
گاهی به نظر می  رسد شاعر خواسته است که نوعی طنز یا فکاهی یا تمسخر به موجودیت چیزی را با صفت فروتنی نشان دهد، مثلاً:
«چه فروتن!
دعایی که از سقف مسجد
بالاتر نمی  رود» (ص75)
جایگاه پذیرش دعا، دست کم از نگاهی عرفی و شناخته شده، معمولاً آسمان است، بنابرین شاعر، به جای آن که دعا را ضعیف یا بی  استجابت توصیف کند، بالانرفتنِ آن از سقف مسجد را با نگاهی طنزگونه، از فروتنی آن می  داند.
یا
«چه فروتن!
روزنامه  ی سیاسی
نیم  صفحه  ای را به شعر بخشید» (ص81)
معمولاً شعر و سیاست دو امرِ متضاد تلقی می  شود، به عبارت دیگر، این سیاست است که تصیم می-گیرد برای انتشار شعر مجوز صادر کند یا نکند، شاعر بر همین اساس، برای این که تعجبش را از انتشار شعر در روزنامۀ سیاسی ابراز کند، آن را به شکلی طنزگونه فروتن توصیف می  کند؛ درواقع، این را از فروتنیِ روزنامۀ سیاسی می  داند که به شعر که در ذات خود متنی اعتراضی است و حتا ممکن است مخالف با سیاست باشد، اجازۀ نشر، آن هم در کنار مطالب سیاسی خود، داده است.
اما در بعضی از شعرهای این کتاب، موصوفِ مورد نظر، بیشتر از آن که فروتن باشد، صفات دیگری دارد، و یا گاهی فروتن بودنِ این موصوف  ها برای مخاطب مبهم است،  مثلاً:
«چه فروتن!
تفنگ دوربین  دار
تنها با یک گلوله» (ص43)
در اینجا فروتنی، شاید به فرو رفتن گلوله در تنِ هدف اشاره دارد یا حتا بودنِ گلوله در تنِ خودِ تفنگ، اما با این حال، بیشتر قدرت و دقت است که می  تواند توصیفی برای تفنگ دوربین دار باشد نه فروتنی.
یا
«چه فروتن!
آخرین دونده
در ورزشگاه خالی» (ص6)
فروتنی در اینجا، نه تنها معنای حقیقی  اش را ندارد، بلکه نهایتاً حالتِ دونده را نشان می  دهد، دونده  ای که در حال دویدن، به نظر می  رسد که روی زمین خم شده است، اما حتا همین فروتنیِ ظاهری هم، به دلیل آن که با حرکت همراه است، آنچنان توصیف  گرِ فروتنی نیست. علاوه بر این، با نگاه دیگر، و با برداشتی دشوارتر از این شعر، اگر تصویر را، وجودِ تنِ این دونده، که در حال تمرین در ورزشگاه است بگیریم، دونده  ای که نه رقیبی دارد و نه تماشاگری، باز هم وجه طنزگونۀ آن، بیش از فروتنی است و حتا ممکن است فقط نمایانگر تنهایی و تلاش دونده باشد.
یا
«چه فروتن!
آدم برفی که شال گردنش را
بخشید به رفتگر پیر» (ص7)
در اینجا فقط شکل ظاهری فروتنی، البته نه به آسانی، قابل برداشت است، اینکه آدم برفی آنقدر تنش فرو می  رود که آب می  شود و شال  گردنش روی زمین می  ماند تا رفتگر پیر آن را بردارد، آنقدر وجهِ ظاهریِ آب شدن آدم برفی بزرگ  نمایی شده است که جایی برای معنای واقعی فروتنی نمی  گذارد و حتا بیشتر، زودگذر بودن و کوتاهی عمر آدم  برفی را نشان می  دهد. البته شاید از منظری بتوان این شعر و بسیاری از شعرهای این مجموعه را، در نهایت شکل  هایی از فروتنی دانست؛ که گاهی واقعی و حقیقی است و گاهی مثل همین آدم  برفی از سر ناچاری است. اما با توجه به آنچه در ابتدای مطلب در تعریف فروتنی گفته شد و مثال  های مربوط به آن، بهترین شکل  های این صفت، هم ظاهری است هم حقیقی.
در پایان، قابل ذکر است که شاعر در چیدنِ شعرهای کتاب، شیوه جالب توجهی را به کار برده است؛ به این شکل که موصوف  های فروتنی، به ترتیب حروف الفبا قرار گرفته  اند، شاید شاعر خواسته است که فروتنی تک تکِ این  ها را در کل کتاب به نمایش بگذارد؛ مثلاً «آزادی» با آنکه موجودیتی بسیار ارزشمند دارد، بعد از «آخرین آدم  برفی» قرار می  گیرد، یا «شاعر» با تمام حساسیت  هایش، بعد از «شاخ گوزن» می آید و به این ترتیب هر پدیده  ای که شکلی از فروتنی را دارد، در این کتاب نه لزوماً در جایگاهِ ارزشیِ خود، بلکه در جایگاه الفبایی خود قرار گرفته است.

بازگشت همۀ قالب های شعری به غزل است


نگاهی به حیات ادبیِ شهریار


مریم جعفری آذرمانی


(منتشر شده در کتاب هفته خبر، شماره 121، هفته اول مهرماه 1395)

میر محمد حسین بهجت تبریزی، شهریار، از آخرین نسلِ شاعرانی است که دقیقاً به عنوان شاعر، به شکلی تمام عیار، رسمیتِ عرفی و اجتماعی داشته اند، چیزی که چندین دهه است به اقتضای تحوّلاتِ اجتماعی و سیاسی، نه تنها در ایران بلکه اصولاً در جهان امروز وجود ندارد و  فقط در گروه های محدودِ جامعه یا فقط از جنبه های محدودِ حضورِ اجتماعی یا ادبی می توان سراغی از آن گرفت.

شهریار، هم در آن چهرۀ محسوس و قابل دسترس که در عکس ها و فیلم های شعرخوانی و دیدارش با شاعران دیگر به یادگار مانده، و هم در تمامیتِ چهرۀ ادبی و شاعریِ مکتوبِ خود که به شکلی رازآمیز گستردگیِ شگفت انگیزی میان متخصصان و عموم مردم یافته، نوعی بی اعتنایی به ظواهر زندگی و بی قیدی نسبت به دنیا و اندوهی ذاتی و ازلی، قابل مشاهده است، به شکلی که حتا شادی های او در برخی مفاهیم شعرش، گویی نوعی کنایه و طعنه زدن به دنیای گذراست.

شعرهای او، از پیشینه و فرهنگ و آداب و رسوم دو زبان فارسی و ترکی بر آمده است، دو زبان و فرهنگی که هم از جهتِ امکاناتِ زبانی و روحیاتِ انسانی متفاوتند و هم در همان حال، مشترکات و درهم تنیدگی های فراوان دارند، و همین دو زبانه بودنِ شاعر باعثِ دو چندان شدنِ اهمّیتِ او در منظرِ مخاطبانی است که بسیاری شان، به هر دو زبان حرف می زنند، و هم غزل های فارسی و هم منظومۀ ترکیِ او ـ «حیدربابایه سلام» (سلام بر حیدربابا) ـ را مشتاقانه می خوانند؛ شعرهایی که در هر دو زبان، در کنار شور و هیجان های عاشقانه و تغزّلی، نمودهای درک شاعر از غم ها و رنج های انسان در ابعادِ اجتماعی و تاریخیِ آن را نیز به همراه دارند.   

در فارسی سراییِ شهریار، گاهی مصرعها و بیت هایی بسیار نو و نزدیک به زبان محاوره در میان غزل هایی که به شیوۀ کلاسیک سروده است، دیده می شود. این دوگانگی در بعضی از شعرهای او، نه لزوماٌ زاییدۀ کم دقتی و عدم ویرایش، بلکه شاید حاصلِ بی تکلّفیِ شاعر و اجتنابِ او از تصنّع باشد و از سوی دیگر نمودِ ادبیِ جامعه ای باشد که در دورۀ تاریخیِ پرتلاطمِ شاعر، آزادی و اسارت، عشق و بیزاری، صلح و جنگ، را به تناوب تجربه می کرده است، به عبارت دیگر، به نظر می رسد غزل برای او به مثابۀ جریانی طبیعی از روحیات و درونیات است که متناسب با روزگارش سروده شده است و از این روست که گاهی از جهتِ زبانی و فکری نیز، در مرز غزل کلاسیک و غزل نو قرار می گیرد.

با توجه به همان بازۀ تاریخیِ حضور شهریار در ادبیات معاصر، که هنوز نقد و تئوری ادبی در جامعه به شکل امروز همه گیر نبوده و جای مشخصی نداشته است، نظراتِ او درباره شعر نیز قابل تأمل است، چنان که در جایی می گوید:
«من از آثار خود یک قطعه هست که آن را بیش از همه دوست دارم. امّا این قطعه هنوز روی کاغذ نیامده و آن «شعر ایده آل» من است. شاید به مناسبت نزدیکی به شعر ایده آلم باشد که از ساخته هایم نیز آخرین اثرم را دوست دارم. زیرا گذشته از اینکه مدتی با اندیشه های آن انس گرفته و بالاخره در حال استغراق آن را نوشته ام، هنوز هم انعکاس آن در اعصابم باقی است.»

یا در جای دیگر می گوید:
«اشعاری که گفته ام خوب دارد بد هم دارد. همۀ اینها محتاج رسیدگی و مرور است. باید آنچه قابل و ناقابل است از یکدیگر تفکیک شود... همه چیز را که نمی شود چاپ کرد.»

و حتا علاوه بر این که در مقطعی از شاعری اش، میل به دیدار نیما داشته، در بعضی از صحبت هایش اقبالی قلبی به شعر نو نشان می دهد:
«انواع تازۀ شعر که شعر آزاد و شعر کوتاه و بلند یا جمع بین هر دو باشد، بسیار لازم و بجا و زاییدۀ احتیاج است»

اما با همۀ این اوصاف، غزل جایگاهی ویژه در ذهنِ شاعر داشته است و از این رو در جایی می گوید:
«مرغ اندیشۀ ما به همۀ صورتهای شعری سری می زند و عشقی می بازد، ولی بازگشتش همیشه به غزل است»

و می بینیم که پس از چندین دهه گسترشِ شعر نو و قالب های آزاد، باز هم غزل با دگریسی جدید، قالبی فراگیر در میان شاعران جوانِ دو دهه اخیر شده است، و انگار قالب حقیقیِ شعر فارسی، غزل است که با تمام افت و خیزها و به محاق رفتن ها و دوباره درخشیدن ها، حضورش در تاریخ ادبیات، گریز ناپذیر به نظر می رسد.

پی نوشت:
در این مطلب، نقل قول های شهریار، از کتاب «از نیما تا روزگار ما» نوشته یحیی آرین پور برگرفته شده است و منابع اصلیِ آن ها در کتاب مذکور موجود است.

ناگفته های غزل معاصر (1)

مقدمه

درمورد بسیاری از هم­نسلانم، هم در بحث­های شفاهی و هم در بعضی یادداشت­های مربوط و هم در مورد انتشار آثارشان در سایت یا نشریه­ ای که مسئول آن بوده­ ام و هم در مشاورۀ ضمنیِ پژوهشگران دانشگاهی و غیر دانشگاهی، از آوردن نامشان و اشاره به شعرشان دریغ نکرده­ ام و حتا گاهی با وجود نفرتی که از رفتارها و ادعاهای نادرستِ بعضی­ همنسلانم دارم، باز هم در موقعیت­های علمی و تحقیقی، نفرتم را کنار گذاشته­ ام تا پژوهشگر به طور آزادانه بتواند با مقایسه­ ها و تحلیل­های خود به حقیقتی دست پیدا کند. اما با این اوصاف، به جز یکی دو مورد معدود، تقریباً تمام همنسلانم، در موقعیت­های مختلف از آوردنِ نام و اشاره به شعر من دریغ کرده ­اند، به عنوان مثال اگر دانشجویی بخواهد پایان نامه­ ای درباره غزل دو سه دهه اخیر بنویسد و به همنسلانِ من مراجعه کند به ندرت ممکن است به من اشاره ای کنند و بسیاری شان حتا محال است که نام مرا به زبان بیاورند و بعضی از این­ها خودشان تحت تأثیر مستقیمِ شعرهای من بوده ­اند و شیادانه می­ خواهند بعضی نوآوری­های دیگران را به نام خود ثبت کنند.

زمانی درباره حسین منزوی در یادداشتی نوشته بودم که چه خوب شد که منزوی در مقدمۀ  کتاب «از شوکران و شکر» و زیر نویسِ بعضی از غزلهایش به مسئلۀ تأثیرگذاری­های خودش روی دیگر شاعران اشاره کرده است، وگرنه بعید نبود که بسیاری از مسائل ناگفته بماند.

از آنجا که خیلی از مسائل تأثیرگذاری و تأثیر پذیری غزل دو سه دهه اخیر، با هیاهوی عده­ ای از شاعران ـ که شهرت­ طلبی­ شان بیشتر از قریحۀ شاعری­ شان است ـ مخلوط شده و گاهی مطالبی در حیطۀ دانشگاهی و فضای شعر امروز می بینم که در آنها دروغ و راست با هم آمیخته شده، و حتا گاهی دروغ­های محض در بعضی مقاله­ های به ظاهر علمی پژوهشی و پایان نامه­ ها دیده می­ شود، از این پس قصد دارم در فرصتهای مختلف، مسائلی را درباره غزل امروز، در حدِ توانم و تا اندازه ­ای که امکان نشر آن وجود دارد، بگویم.

مریم جعفری آذرمانی

 

پی نوشت:

منظور از همنسلانم، شاعرانی هستند که اکثراً متولد اواخر دهۀ 50 هستند یعنی همگی الان بین 35 تا 40 ساله ­اند و ضمناً در حدود 20 سالگی به طور رسمی  وارد مجامع ادبی شده اند و تا امروز با درجاتِ مختلف، فعالیت شعری داشته اند. بنابرین کسانی که مثلاً همین سن و سال را دارند اما تازه شاعری­ شان را شروع کرده ­اند یا مثلاً دو سال شاعر بوده ­اند و بعد پی کارهای دیگر رفته ­اند و تازه آمده ­اند و عدمِ حضورِ چندساله­ شان را به حساب سالهای شاعری­ شان می­ گذارند، از این دایره خارج اند.

 

آسیب‌شناسی ترجمۀ شعر

چند بحث انتقادی درباره ترجمه شعر

(با تأکید بر تفاوتهای وزنی و هجایی زبانها)


مریم جعفری آذرمانی


(منتشر شده در مجله تخصصی شعر، شماره 70، پاییز 1392)


     وزن شعر از زبانی به زبانی دیگر ممکن است متفاوت باشد، مثلاً در زبان فرانسه تساوی تعداد هجاهای هر مصراع، وزن را به وجود می‌آورند (یعنی وزن عددی)، اما همین وزنِ شعر در زبان انگلیسی و آلمانی بر اساس تکیه‌ای که بر هجاها می‌شود به وجود می‌آید (یعنی وزن تکیه‌ای) و در زبان فارسی و عربی بر اساس کوتاهی و بلندی هجاهاست (یعنی وزن کمّی). (شمیسا، 1389، ص24)
     به این مثال از شعر لافونتن توجه کنیم:

"Même il m'est arrivé quelquefois de manger
Le Berger.

اما گاه برایم اتفاق افتاده است که
چوپان را بخورم" (کهنموئی‌پور،1372، ص17)
    

     تصور کنیم که یک مترجم بخواهد وزن اصلی شعر را در زبان فرانسه به وزن فارسی برگرداند. این عمل تقریباً محال است، چون ایجاد وزن در این دو زبان از اساس با هم تفاوت دارند. اما اگر وزنِ فرانسوی را بخواهد به وزن فارسی تبدیل کند ممکن است به این عبارت برسد:

برایم اتفاق افتاده گاهی خوردنِ چوپان
(بر وزن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن)

     می‌بینیم که ترجمۀ اول که به صورت عبارات نثریِ ساده است، بیشتر منظور شاعر را می‌رساند تا دومی که در آن سعی شده مصرعی با امکانات وزنی فارسی ساخته شود. مخاطب فارسی‌زبان حتا اگر دلیلش را نداند، به طور ذاتی و از روی شمّ زبانی‌اش متوجه می‌شود که چیزی تصنعی در ترجمۀ دوم وجود دارد و همین باعث می‌شود از روح اصلی اثر کاسته شود. حالا اگر مترجم بخواهد مثلا کلمۀ "manger" و "berger" را هم با همان نسبت آوایی که در زبان فرانسه دارند به فارسی برگرداند، مشکل مضاعف می‌شود، چون شاید مجبور باشد مثلاً به جای «خوردن» از «چپاندن» استفاده کند تا با «چوپان» اندکی تناسب کلمه‌ای داشته باشد. در واقع فهمیدنِ این‌که ترجمۀ دوم بهتر است، نیازی به دانستنِ زبان فرانسه ندارد، بلکه بدون متن اصلی و فقط به وسیلۀ هوشِ ادبی کسی که زبان فارسی را می‌خواند و با آن تکلم می‌کند می‌توان فهمید که ترجمۀ دوم چیزی اضافه بر اثر اصلی دارد که به جای آن‌که ارزشی به آن اضافه کند، حتا از ارزش ادبی آن کم کرده است.

1. مقایسۀ ترجمۀ موزون و غیر موزون از شعر پوشکین

     به این ترجمه توجه کنیم:
در اعماق کان‌های سیبیر
با فخر تحمل کنید، یاران!
گم نمی‌شود رنج دلگیر
و بلند پرواز فکرهاتان.

     ترجمۀ بخشی از یک شعر پوشکین که همه او را یکی از شاعران بزرگ روسیه می‌شناسند همین است، مترجم (که نامش در کتاب نیامده است) خواسته ترجمۀ موزونی ارائه دهد و حتا قافیه را هم حتماً رعایت کند، اما علاوه بر آن که وزن را هم درست رعایت نکرده، تقریباً معلوم نیست که پوشکین چه می‌خواهد بگوید. این کتاب در یکی از انتشاراتی‌های روسیه بدون درج متن اصلی شعر، منتشر شده و اگر در کشوری غیر از روسیه منتشر می‌شد تصور می‌رفت که شاید برای غرضی غیر شعری، شعرهای شاعری مثل پوشکین را به این صورت ارائه داده‌اند تا به زبان فارسی گفته شود که پوشکین شاعر بزرگی نیست.

     اما همین بخش از شعر پوشکین را به ترجمه‌ای دیگر بخوانیم:

«در اعماقِ معدن‌های سیبری
پاس‌داری کنید
                صبرِ غرورآفرین‌تان را
پیکارِ محزونِ شما
چون اشتیاقِ بلندِ اندیشه‌تان
                               از میان نخواهد رفت.» (آتش‌برآب، 1388، ص40)

     این ترجمه تقریباً به صورت نثر است و بهره‌ای هم از موسیقی شعر گرفته و از لحاظ رسایی و شاعرانگی قابل مقایسه با ترجمۀ قبلی نیست. اگر چه ممکن است بسیاری از ظرایف کلام را منتقل نکند. اما چاره‌ چیست؟ تنها راهی که می‌توان یک ترجمۀ کامل ارائه داد ـ که تمام ابعاد شعر را نشان دهد ـ این است که پوشکین را زنده کنیم و بگوییم همان را به زبان فارسی بگوید که در این صورت هم؛ به دلیل تفاوت امکانات زبانی و شعریِ فارسی و روسی، محال است. می‌بینیم که ترجمۀ دوم به سلیقه و هوش ادبی قابل‌قبول‌تر است، چون منظور شاعر مشخص است و می‌دانیم که با یک کلام شاعرانۀ جدی روبه‌روییم نه مثل اولی، با مجموعۀ موزونی از کلمات که منظور جملات در آن مشخص نیست. از سوی دیگر برای موزون کردن آن باید نحو جمله را به هم ریخت، چون شاعر شعری گفته است به زبانی دیگر و ما می‌خواهیم در زبانی دیگر آن را موزون ترجمه کنیم، پس حتا ممکن است در زبان اصلی، شعر مورد نظر بسیار هم از قواعد نحوی به شکل دقیق استفاده کرده باشد و ما با ترجمۀ موزون آن و به هم‌ریختن غیر منطقیِ دستور زبان در واقع به اثر اصلی آسیب برسانیم. باید در نظر داشت که امری مثل دستور زبان در شعر، شاید مهم‌تر از وزن باشد.

2. مقایسۀ ترجمۀ موزون و غیر موزون از شعر الیوت

     مترجم دیگری در مورد ترجمۀ آثار تی. اس. الیوت به زبان فارسی تلاش داشته که آن را موزون ترجمه کند. اگرچه این ترجمه از ترجمۀ موزونی که از شعر پوشکین ارائه شده بسیار ادبی‌تر و قابل فهم‌تر است و در بسیاری از بخش‌های شعر، ترجمۀ خوبی هم ارائه داده، اما با وجود این که در مقدمۀ ترجمه‌اش قصد خیرخواهانه‌اش را از این موزون ترجمه کردن قید کرده، باز هم برای به دست دادن یک ترجمۀ موزون، بخش‌هایی از متن اصلی تقریباً عوض شده است:

What are the roots that clutch, what branches grow
Out of this stony rubbish? Son of man,
You cannot say, or guess, for you know only
A heap of broken images, where the sun beats,

«کدامین ریشه چنگ اندازد اندر سنگزار پست؟
کدامین شاخه می‌روید در این شنزار بی‌حاصل؟
ای فرزند انسان پاسخی هرگز نخواهی داشت
گمانی هم نخواهی برد
که درک تو به جز مشتی بت‌های شکسته نیست.
در آنجایی که خورشید آتش سوزان فرو ریزد...» (شهیدی، 1377، ص37)

     اگر همین ترجمه به صورت نثر انجام می‌گرفت، مترجم اجباری نداشت که مثلا در معنی"a heap" به جای «پشته» یا «توده»، «مشتی» بیاورد در حالی که منظور الیوت از "images"، مجسمه‌ها یا تمثال‌ها بوده و «پشته» یا «توده» بیشتر با آن متناسب است، در واقع نوعی ویرانی مورد نظر بوده اما «مشتی» فقط به یک ریزش درونی برمی‌گردد و ویرانی را به صورت کامل تداعی نمی‌کند.

     نکته دیگر این است که نمی‌توان به صرف این‌که در زبان انگلیسی ترتیب ارکان جمله، با ترتیب آن‌ها در دستور فارسی، متفاوت است، عبارتی را از انگلیسی به صورت به‌هم ریخته‌اش در فارسی ترجمه کرد، حتا اگر در زبان فارسی غلط دستوری هم نداشته باشد. مثلاً اگر در ترجمۀ سطر اول همین شعر الیوت:

April is the cruellest month

بگوییم: آوریل است ستمگرترین ماه.

     در واقع دستور این جمله در زبان فارسی غلط نیست اما آن را درست هم رعایت نکرده‌ایم چون در این جمله خودِ شاعر دستور زبان انگلیسی را به صورت کامل و سرجای خودش رعایت کرده، پس نمی‌توان ترجمه را کلمه به کلمه و با همان ترتیب انگلیسی‌اش انجام داد. پس برای رعایت کردن منطق نثریِ زبان در انگلیسی و فارسی بهتر است بگوییم:

آوریل ستمگرترین ماه‌ است.

     حالا ترجمۀ دیگری از همان بخش شعر الیوت بخوانیم:

«درین سنگستان پرزباله
چه ریشه‌هایی چنگ بند می‌کند
چه شاخه‌هایی می‌روید؟
آدمیزاد تو را حدس و پاسخی نیست
چون در این دشت که آفتابش گدازان و سوزان است
تو را تنها با توده‌ای ز پیکرهای شکسته
روزگاران دیرین سر و کار است» (لشکری)

این ترجمۀ نثری نسبت به ترجمۀ موزون، شاید حتا شاعرانگی کمتری داشته باشد یا از لحاظ دستوری مواردی را هم بتوان مورد انتقاد قرار داد، اما منظور شاعر را بهتر نشان داده، چون مترجم مجبور نبوده است که کلمات را به خاطر وزن و قافیه، تغییر دهد یا جابجا کند، و از لحاظ ارزشی که شعر در تأثیرگذاری خود دارد موفق‌تر است.

3. مترجم یا شاعر

     حالا تصور کنیم که یک مترجم با ترجمۀ موزونِ اثری مانند شاهنامه به انگلیسی، قصدش این باشد که هم محتوا و هم شکل اثر را به زبان انگلیسی منتقل کند، آیا واقعاً ممکن است؟ در واقع این گونه موزون ترجمه‌کردن، این ادعا را هم در زیر متن خود دارد که مترجم می‌خواهد بگوید خودش در جایگاه کسی مثل فردوسی در زبان انگلیسی‌ست، آن هم در عصر حاضر، در حالی که باید توجه داشت فردوسی فقط در زبان فارسی به طور کامل فردوسی‌ست و درست است که زمان و مکان زندگی او و منش و روش او و کار بزرگی که انجام داده است در تاریخ ادبیات جهان هم منحصر به فرد است، اما در زبانی دیگر غیر از فارسی، شاید دست آخر بتوان حکمت و صور خیال و برخی جزئیات دیگر را منتقل کرد، بر فرض هم اگر مترجمی باشد که مقام فکری و شعری فردوسی را دارا باشد حتا اگر بزرگترین شاعر انگلیسی‌زبان باشد و در عین حال به فارسی هم بتواند شعر روان بگوید باز هم به دلیل تفاوت دستور و امکانات دو زبان، دور از ذهن است که  بتواند به زبان انگلیسی شاهنامه را به صورت موزون با همین موقعیتش در زبان فارسی تبدیل کند، حتا بعید نیست چیزی بهتر از ترجمۀ موزون پوشکین که در این متن اشاره شد، از آب در نیاید.

     تا همین چند دهه پیش رسم بر این بود که برخی شاعران فارسی‌زبان شعرهای شاعران دیگر زبان‌ها را بازسرایی می‌کردند و خوب هم از کار در می‌آمد چون شاعری که این کار را انجام می‌داد اولاً از اثر اصلی به شکل یک الهام‌بخش استفاده می‌کرد، ثانیاً قصد ترجمه هم نداشت و در عین حال به نوعی بهترین شکل ترجمۀ موزون بود.

4. ترجمۀ غزل فارسی

     اگر شاعری مثل حسین منزوی در بیت‌های مختلف ارکان دستور زبان را به هم می‌ریزد، باید به این نکته توجه کرد که شاید شاعر منظوری از این جابجایی‌های نحوی داشته باشد. مثلاً بسیاری اوقات همین به هم ریختن دستور زبان، نه فقط برای موزون کردن شعر، بلکه در جهت تأکید به عبارتی خاص و همچنین تأثیرگذاری بیشتر شعر است، مثل تأکیدهای متفاوت بر عباراتِ «شتک‌ زده» و «خون بسیاران» در این سطر از منزوی:
شتک زده‌ست به خورشید خونِ بسیاران (منزوی، 1376، ص167)
     بیشتر ترجمه‌هایی که تا حالا از آثار حسین منزوی صورت گرفته، از شعرهای سپید یا آزاد او بوده است و شاید گمان می‌رود که غزلش باید موزون ترجمه شود، در صورتی که می‌توان با گرفتن وزن از آن‌ها ترجمه‌هایی موفق از شعرهای اصلی او که غزل هستند ارائه داد. مثلاً توجه کنیم به این بیت منزوی:

زبان به رقص درآورده چندش آور و سرخ
پر است چنبر کابوس‌هایم از ماران (همان، ص168)

     همین بیت را که در آن ارکان دستوری جابه‌جا شده‌اند می‌توان برای ترجمه به این جمله تبدیل کرد:

چنبرِ کابوس‌هایم پر است از مارهایی که زبان سرخ شان را به صورتی چندش‌آور به رقص در آورده‌اند.

     در این مورد می‌بینیم که جملۀ دوم عین شعر مورد نظر نیست، اما همین که پیام شاعر را می‌رساند بهتر از این است که به زبان دیگری که شکل وزنی‌اش با زبان فارسی فرق دارد موزون ترجمه شود. چون حتا اگر ترجمۀ موزون و در عین حال کامل و بی‌نقصی هم ارائه شود باز هم خود شعر اصلی نیست، و ثانیاً مخاطبی که به زبان دیگر این شعر را می‌خواند دنبال این نیست که بداند شاعر وزن را در یک زبان دیگر، رعایت کرده است یا نه، چون او می‌داند که با ترجمه روبه‌روست نه با یک شاعر هم‌زبان، و بیشتر دنبال شعریتی است که از تصاویر یا پیام متن یا دیگر صفات شعری ناشی می‌شود. فقط می‌توان در مقدمۀ ترجمه قید کرد که این شعر در زبان اصلی دارای چه قالبی‌ست و قالب را برای مخاطب توضیح داد.

یا در شعری دیگر از منزوی:

کسی نگفت نسیم از تبار طوفان است
وگرنه غنچه کجا مشت بسته وا می‌کرد (همان، ص222)

     این بیت را می‌توان به صورت جمله‌ای خبری ترجمه کرد و خواهیم دید که باز هم شعر خواهد بود چون منظور اصلی شاعر، مشخص است و وزن و قافیه فقط به تأثیرگذاری بیشتر آن کمک کرده است وگرنه همانطور که می‌بینیم بیت مذکور دقیقاً منطق دستور زبان عادی را با رعایت ترتیب تمام ارکان جمله داراست و می‌توان فارغ از وزن، آن را شعری قابل ترجمه و دارای حرفی و نگاهی نو دانست.

نتیجه

     1. از آغاز جریان ترجمۀ شعر، تا حالا، مترجمان بسیاری بوده‌اند که سعی کرده‌اند شعرهای موزون را به صورت موزون ترجمه کنند و به جز موارد معدود نتوانسته‌اند کار خوبی ارائه دهند و همین باعث شده است که شاعری که در زبان اصلی خود، شعرهای بسیار مورد توجهی دارد، در جریان ترجمه به شاعری تبدیل شود که بر اساس شنیده‌های مخاطبان نام بزرگی دارد اما وقتی ترجمۀ شعرش خوانده می‌شود این شگفتی به وجود می‌آید که این چه شاعری‌ست که مثلاً نه دستور زبان را بلد است نه تقدم و تأخر کلمات را درست به کار برده است.

     2. درست است که هر شاعری گاهی در شعرش از اختیارات دستوری استفاده می‌کند و به شکلی به‌قاعدۀ آن را به هم می‌ریزد، اما به هم ریختن دستور زبان، آن هم در حالی که شاعر این کار را در زبان خودش انجام نداده، نه تنها به شعریت ترجمه اضافه نمی‌کند بلکه آن را به اثری تصنعی تبدیل می‌کند.

     3. توجه کنیم که دربارۀ شاعری که شعر موزون می‌گوید، این‌گونه نیست که اول شعر را گفته باشد و بعد آن را موزون کند، بلکه وزن و اندیشه و زبان و تمام عناصر شعری، به صورت همزمان و موازی با هم شعر را به وجود می‌آورند.

     4. وقتی عنوان ترجمه روی یک اثر گذاشته می‌شود نمی‌توان هم بر موزون بودن ترجمه تأکید داشت و هم به منظورِ شاعر وفادار بود. همان‌طور که بسیاری از بازی‌های زبانی را از زبانی به زبان دیگر نمی‌توان ترجمه کرد، بنابراین لزومی ندارد وزن را که درجۀ اهمیتش بعد از باز‌ی‌های زبانی یا تناسبات کلمه‌ای در یک زبان است لحاظ کنیم. دست کم باید منظور نویسنده و شاعر را منعکس کرد، نه این‌که با پیچیدن آن‌ها در قالب وزن و قافیه که گاهی اوقات به شدت ایرادات وزنی هم دارد کاری کرد که اثر اصلی مخدوش شود.

     5. شاید یکی از دلایلی که مترجمان غزل فارسی را ترجمه نمی‌کنند همین باشد که تصور می‌کنند غزل باید به صورت موزون به زبان دیگر ترجمه شود، در حالی که فقط کافی‌ست جمله‌ها و تصاویر و منظور شاعر را به زبان دیگر ترجمه کنند؛ در واقع اگر بخشی از آرایش‌های فرمی و کلامی هم در ترجمه از میان برود بهتر از این است که ترجمۀ موزونی ارائه شود که بیشتر از آن که شعر باشد به مجموعه‌ای کلمات به هم ریخته تبدیل شود که مخاطب از فهم صورت عادی آن ناتوان باشد.

     6. اگر مترجمِ یک شعر، خودش در زبان مقصد شاعر باشد، ترجمۀ بهتری ارائه خواهد داد.

منابع:
1. شمیسا، سیروس، آشنایی با عروض و قافیه، نشر میترا، 1389
2. کهنموئی‌پور، ژاله ، دهشیری، سید ضیاء‌الدین ، انواع شعر و صناعات شعری در زبان فرانسه، انتشارات دانشگاه تهران، 1372
3. کلاسیک‌های ادبیات روسی، الکساندر پوشکین، بنگاه نشریات پروگرس، مسکو (به زبان فارسی بدون متن اصلی، نام مترجم درج نشده و بدون تاریخ است)
4. آتش‌برآب، حمیدرضا، عصر طلایی و عصر نقره‌ای شعر روس، نشر نی، 1388
5. الیوت، تی. اس.، دشت سترون، نقد و ترجمه منظوم شهریار شهیدی، نشر هما، 1377
6. الیوت، ت‌. اس.، دشت سترون و اشعار دیگر، ترجمه پرویز لشکری، انتشارات نیل
7. منزوی، حسین ، از ترمه و تغزّل، انتشارات روزبهان، 1376

چون دوست دشمن است شکایت کجا برم؟

چندی پیش برای آنکه ببینم چه کارهای جدیدی در زمینه سعدی شناسی انجام شده است، به سایت مرکز سعدی شناسی، مراجعه کردم و همین طور که در سایت گشتم دیدم در بخشی با عنوان کتابخانه سعدی فایل های پی دی اف آثار سعدی موجود است و همچنین دفترهای سعدی شناسی. با این که چندین نسخه چاپی از آثار سعدی را دیده بودم و بعضی را در کتابخانه ام داشتم، با خود گفتم نسخه پی دی اف آن هم می تواند مورد استفاده ام باشد، و تصورم این بود که قطعاً مرکزی که نام سعدی را روی خود گذاشته و کارش تنها به آثار سعدی محدود می شود، حتماً نسخه پی دی اف آثار سعدی را به بهترین شکل ارائه داده است، برای همین نه تنها نسخه پی دی اف بوستان و گلستان، بلکه نسخه پی دی اف کتابهایی با عنوان «دفترهای سعدی شناسی» را نیز دانلود کردم. اما با مرور چند صفحه اول نسخه پی دی اف بوستان، که از سوی این مرکز ارائه شده، متوجه شدم نه تنها در آن، از یک فونت درست و زیبا و صفحه بندی شایسته، دریغ شده است، بلکه در همان چند صفحه اول چند مورد ایراد تایپی دارد. شاید در نگاه اول، شنونده بگوید خب چه اشکالی دارد پیش می آید...
اما مسئله این است که حتا شاعران جوانی که کتاب اولشان را منتشر می کنند یا از آن بالاتر، حتا اگر کسی یک شعر در طول عمرش گفته باشد و ببیند که در جایی با ایراد تایپی و فونتهای نامناسب و به صورتی نازیبا منتشر شده است، دلگیر خواهد شد، حالا مسئله این است که سعدی اگر امکانی داشته باشد که ببیند در مرکزی که به اسم او و برای آثار او تشکیل شده، آثارش اینگونه منتشر شده، چه حالی خواهد داشت. البته من به دلیل آنکه بسیار متأثر شدم، طاقت مرور بقیه پی دی اف را نداشتم تا ببینم باز هم ایراد تایپی دارد یا نه.
اما جدای از خود شاعر، افرادی که ذره ای ارزش و اهمیت برای میراث فرهنگی خود قائلند، چگونه می توانند این مسئله را تاب بیاورند؟
از این نسخه نامعتبر پی دی اف که بگذریم، در دفترهای سعدی شناسی که در این سایت باز هم به صورت پی دی اف و به صورت کتابی در همان بخش کتابخانه سعدی، گذاشته شده، غیر از دفتر اول، باقی دفترها، با صفحه بندی ناشایسته و فونت های آشفته منتشر شده است (تا دفتر ششم سعدی شناسی را دیدم و بقیه اش را به همان دلیل قبلی تاب نیاوردم) به شکلی که مثلاً در مواردی حتا کلمات بیتها در مقاله ها آن قدر در هم فرو رفته که قابل خواندن نیست و شماره های صفحات، با فونت انگلیسی است، در حالی که متن، فارسی است و فهرست و صفحه بندی به شکلی مخدوش ارائه شده، یعنی یک آشفتگی عجیب در آنها وجود دارد که اگر کسی علاقه به تحقیق و بررسی آثار سعدی داشته باشد، با دیدن این آشفتگی، بعید نیست که شور و شوقش را از دست بدهد.
اما نکته اصلی این است: مرکز سعدی شناسی یا بودجه لازم را دارد یا ندارد. اگر دارد که واقعاً برای این سهل انگاری ها چه توجیهی می توان داشت؟ برای ارائه آثار سعدی به صورت مناسب و با فونت و صفحه بندی درست و بدون ایراد تایپی، اصلاً نیازی به دکترای ادبیات هم نیست، یک نفر که صفحه آرایی بلد باشد و یک دانشجوی مقطع لیسانس ادبیات فارسی کافی است تا قبل از پی دی اف کردنِ متن و گذاشتن آن روی سایت، نسخه تایپ شده را با نسخه چاپی معتبر تطبیق دهند و فونت و شکل صفحه ها را درست کنند تا دیگر شاهد این مشکلات تأسف انگیز نباشیم.
اما اگر این مرکز واقعاً بودجه این نوع کارها را ندارد، من به عنوان یکی از علاقمندان آثار سعدی، خواهشمندم که این فایلهای پی دی اف مخدوش را دست کم از سایت خود حذف کنند تا اگر کاری برای سعدی نمی شود، دست کم حیثیت آثارش حفظ شود. زیرا می بینیم که سایتها و نرم افزارهایی هستند که بعضاً حتا بدون هیچ بودجه ای آثار سعدی را بسیار درست تر و شایسته تر از آنچه در مرکز سعدی شناسی وجود دارد، ارائه کرده اند.
این مرکز، برای معرفی خود در سایتش نوشته است: "با توجه به جایگاه ویژه سعدی شیرازی در تاریخ ادبیات فارسی و نقش برجستۀ او در فرهنگ و ادب ایران اسلامی و برای شناختن و شناساندن ویژگی‌های شخصیت، آثار، دوران تاریخی و اجتماعی، تأثیرگذاری و تأثیرپذیری استاد سخن سعدی و همچنین سامان‌دهی پژوهش‌های مربوط به «سعدی‌شناسی» و نیز با انگیزۀ ارتقای سطح دانش و بینش عمومی و اعتلای فرهنگ و هنر کشور و ترویج و اشاعۀ فرهنگ و هنر اصیل ایرانی و اسلامی در شهریورماه1378 مرکز سعدی‌شناسی در شیراز تشکیل گردید."

با اوصافی که قبل از این گفته شد، چگونه این مرکز می تواند سعدی را درست بشناساند و پژوهش های سعدی شناسی را سامان دهد؟

مریم جعفری آذرمانی
26/10/1394


عامه پسند بودن سپید و غزل ندارد!


مریم جعفری آذرمانی

در گزارش خبرگزاری ایسنا از مراسم اختتامیه جایزه شعر خبرنگاران که روز جمعه 21 اسفند 1394 برگزار شد، اظهارات بسیار تلخ و دور از انصافی درباره غزل معاصر دیدم که عنوان گزارش هم بر اساس همان اظهارات بود، در انتقاد از این گزارش باید چند نکته را بگویم:

اول این که عنوان گزارش را گذاشته اند: «هشدار نسبت به وضعیت غزل معاصر»
این عنوان گذاری واقعا چه معنایی دارد؟ جایزه ای که در آن اکثرا شاعران سپیدسرا حضور دارند چرا باید این عنوان برای گزارش اختتامیه انتخاب شود؟ ساحت غزلسرایانی که غزل برایشان هنر و خلاقیت و دست کم بخشی از زندگی شان را تشکیل می دهد چه می شود؟ توجه کنیم که مثلا اگر کسی بیاید و جایزه ای ترتیب بدهد و به هر دلیلی فقط به غزلسرایان جایزه بدهد، آیا رواست که عنوان گزارش را مثلا بگذارد: هشدار نسبت به وضعیت شعر سپید؟

در اواسط گزارش، این اظهارات آمده:

«می‌خواهم در اینجا پرسش مشترکی تعدادی از دوستان را که در این دوره مطرح شده است، پاسخ بگویم. از ما سؤال می‌شود که آیا قصد نداریم جایزه‌ی شعر خبرنگاران را به دوبخش کلاسیک و شعر نو تقسیم کنیم. در پاسخ به این پرسش لازم است بگویم که تجربه‌ی برگزاری جایزه‌ی کتاب سال غزل بیش از هر سند دیگری ثابت کرد که تصور کم‌توجهی جایزه‌هایی از جنس خبرنگاران به قالب‌های شعر کلاسیک و غزل، یک سوء تفاهم است.»
در اینجا باید گفت که در جایزه کتاب سال غزل، آیا شده است یکبار به غزلسرایان جدیِ این سالها بگویید که کتابشان را شرکت بدهند؟ این را با اطمینان می گویم که شاعران جدی تری که شعرهای بهتری نسبت به متوسط فضای شعر امروز دارند، هیچ گاه خودشان کتابشان را در معرض داوری قرار نمی دهند، به بد و خوبش کاری ندارم، فقط می خوام بگویم که بر اساس جایزه ی کتاب سال غزل و خبرنگاران، که حوزه بسیار محدودی از شاعران را در بر می گیرد، به هیچ وجه نمی شود درباره فضای کلی شعر قضاوت کرد، و بعلاوه، نکته جالب در همین جایزه خبرنگاران این است که در حوزه شعر سپید چطور ممکن است شاعران شرکت کننده که تعداد قابل توجهی از آنها پیش کسوت هستند، همه بدون استثنا، خودشان با دست خودشان شرکت کرده باشند؟ عقل حکم می کند که دست کم از بعضی از اینان درخواست شده که کتابشان را شرکت بدهند، چنانکه نمونه هایش را در جوایز به عینه دیده ام، و این البته اشکالی ندارد، اتفاقا حرف من در همین است، شما واقعا تا حالا به چند تا از غزلسراها گفته اید که کتابشان را در جایزه شرکت دهند، اگر از من بخواهید فهرستی دست کم ده نفری برایتان آماده می کنم که همین دو سه سال اخیر چند کتابِ غزل با خلاقیت های فردی و امضای شخصیِ شاعری شان منتشر کرده اند ولی اخلاقشان طوری است که خودشان در جایزه شرکت نمی کنند.

در ادامه گفته شده:

«قطعا دوستی که محتوای بسیار غمگینی را در قالب یک وزن فو‌ق‌العاده طرب‌انگیز ارایه می‌کند، با وجود مشخصه‌های مثبت کارش، استاندارد انتخاب شدن در جایزه‌ی شعر خبرنگاران را ندارد.»
در این مورد باید گفت اولا نفسِ آوردن محتوای بسیار غمگین در وزن طرب انگیز لزوما ایراد نیست، اما از این گذشته آیا واقعا فقط غزل است که درگیر آسیب است؟ آیا نمی بینیم که شعر سپید در حجم تولیدیِ انبوهش، چه ایراداتی دارد. در این جا با آثار ممتاز شعری چه غزل چه سپید کاری ندارم، حرفم این است که اگر قرار باشد شعر سپید این سال ها را آسیب شناسی کنیم، یک مشکل بزرگش همین به هم شبیه بودن است، که عموما در شبکه های اجتماعی حتا بیش از نمونه های مبتذل غزل، یافت می شود. حتا گاهی نه تنها تشخیص تفاوت شعر دو شاعر سپیدسرا، بلکه تشخیص آنها از شعرهایی که از زبانهای دیگر به فارسی ترجمه شده اند، دشوار است، می توانم مثالهای فراوانی بزنم اما از آنجا که برای هر شاعری در هر سطحی، شأن و حیثیت قائلم، از این امر خودداری می کنم، مخاطب می تواند خودش با گردشی در صفحه های شاعران، قضاوت کند که چه می گویم. حرف اصلی این است که در جایزه ای که از سپیدسرایان تجلیل می کنیم، دلیلی ندارد که غزل را مورد انتقاد قرار دهیم، چون هر قالب شعری و اصولا هر هنری در هر مقطعی، نکاتی آسیب شناسانه نیز دارد.


و سپس در همین گزارش می خوانیم:
«او با اشاره به وضعیت بد شعرهایی که این روزها در قالب غزل سروده می‌شود و دربین مخاطبان شبکه‌های اجتماعی مخاطبانی به‌دست آورده است، گفت: این وضعیت که به‌میمنت مخاطبان ناپایدار از جنس شبکه‌های اجتماعی پدید آمده است، به ما هشدار می‌دهد، غزل زرد و عامه‌پسند در حال فراگیری است»
در این جا باید گفت اقبال مخاطبان عام شبکه های اجتماعی هم برای غزل هست و هم برای سپید، و این نوعی خلط مبحث است که این امر را فقط به غزل نسبت دهیم، بله غزل عامه پسند داریم ولی آیا شعر سپید عامه پسند نداریم؟ باید حواسمان باشد که ممکن است یکی از همین شاعرانِ عامه پسند، دم گوشمان باشد اما به دلایل مختلف هویت واقعی اش را تشخیص ندهیم. عامه پسند بودن، سپید و غزل ندارد، اتفاقا در سپید واضح تر است چون حجم کثیری از مخاطبان عام از خواندنِ یک وزن ساده هم ناتوانند و گاهی جمله های دم دستی و روزمره را که اسمش را شعر سپید گذاشته اند بهتر می فهمند.

در ادامه آمده:
«هرچند این قالب کهن، فراز و نشیب‌های بسیاری را از سر گذرانده و حتا از دوره‌ی بازگشت که به وضعیت اکنون بسیار شبیه بوده است هم درنهایت رد شده... اگر پیروان و دوستداران راستین، برای این وضعیت فکری نکنند، شاید در ادامه، حاصل تلاش‌هایی که در چند دهه‌ی اخیر به‌دست آمده است، به‌کل، به محاق رود.»
باید بگویم که اگر به جای معیار قرار دادنِ شبکه های اجتماعی، سری هم به کتابفروشی های تخصصی شعر بزنیم و به جای کتابهایی که از صدقه سریِ شبکه های اجتماعی پرفروش شده اند، مجموعه غزلها را تورقی بکنیم و کاری به پر فروش بودنشان نداشته باشیم،  به راحتی متوجه می شویم که این دوره هیچ شباهتی به دوره بازگشت ادبی ندارد، اینکه یکی دو نفر به سبک بازگشت ادبی غزل می گویند و ادعاهایی بزرگتر از حدشان دارند دلیل نمی شود که تمام غزلسرایان این گونه اند.
در پایان باید بگویم که پیروان و دوستداران راستین شعر چه غزل چه سپید، شاعری شان را کنار نگذاشته اند و هنوز هم شعرهایشان را چه در کتاب چه در صفحات مجازی شان منتشر می کنند فقط حیثیت ادبی شان مانع از این است که در شبکه های اجتماعی با روشهای غیر شاعرانه، دنبال افزایش تعداد مخاطبان عام برای آثارشان باشند.

23 اسفند 1394


همه آفاق گرفته‌ست

درباره شعر و شاعری هوشنگ ابتهاج
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده ـ به طور خلاصه ـ در روزنامه آرمان روابط عمومی، 8/12/89)

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، اگرچه در قالب‌هایی غیر از غزل، مثل مثنوی و نیمایی و... شاعر بودن خود را نشان داده است اما او را بیشتر به عنوان شاعر غزل‌سرا می‌شناسند. حالا باید دید چرا شعرها و به ویژه غزل‌های او تا این حد بین شاعران و غیر شاعران شناخته شده است. این‌که دوستان او چه کسانی بوده‌اند یا او چه مسیری را در زندگی شاعرانه‌اش طی کرده است در این شهرت بی‌تاثیر نیست اما همین معاشرت‌ها و دوستی‌ها نه تنها خود منشا در شاعر بودن او دارند بلکه به تنهایی نمی‌توانسته‌اند او را به این درجه به جامعه بشناسانند هرچند تلفیق موسیقی و شعر باعث تاثیرگذاری بیشتر شعر می‌شود. در واقع عجیب نیست که بگوییم مثلا در وضعیت امروزی جامعه خودمان در همین چند دهه، محمدرضا شجریان چه تاثیر مهمی در اقبال و حتا درک مخاطبان از شعر سعدی و حافظ و ... داشته است. این تاثیر را نباید دست کم گرفت. اما به هر حال سعدی و حافظ شاعران قدرتمندی بوده‌اند و شعرشان معرف شاعر بودنشان است. با این اوصاف شعر ابتهاج و شخصیت شاعری او مهمترین چیزی‌ست که او را به عنوان یک شاعر به معنی تاریخی و تعریف‌شده‌اش مطرح کرده است. اهالی شعر و نزدیکان نسبی و سببی هر شاعر می‌دانند که شاعران در سطح‌های مختلف اجتماع زندگی می‌کنند و روحیات متفاوتی هم دارند و شاید بتوان فقط حساسیت بیشتر را صفت مشترک آن‌ها دانست اما عموم جامعه شاعر را انسانی متفاوت‌تر می‌دانند و گاهی تصور می‌کنند که شاعر حتما میان باغی نشسته یا در طبیعت به آوای پرندگان گوش می‌دهد و بعد شعری تر می‌سراید و اگر بخواهد شعر اجتماعی بگوید کمی غمگین‌تر است و اگر از دردی می‌گوید شاید درد خودش نباشد و درد اجتماع باشد. در برخورد با یک شاعر رفتارهای مختلف و گاه متناقضی از عموم جامعه دیده می‌شود، در میان هموطنان و هم‌زبانانمان کمتر دیده شده است که کسی به شاعر بودن خود در دوره نوجوانی افتخار نکند حتا اگر شعری نگفته باشد دفتری دارد که در آن احساسات دوران‌های تغییر زندگی خود را نوشته است حتا در بعضی افراد این مساله تا سنین بالاتر نیز ادامه می‌یابد. در واقع شعر، با آنکه به خودی خود شغل حساب نمی‌شود اما گویا شاعری شغل شریفی‌ست که البته حقوقی ندارد و اگر نفعی مادی برای شاعر در طول شاعری‌اش به او می‌رسد به خاطر فقط شعرش نیست بلکه انتشار کتاب یا دریافت جایزه یا مسئولیت‌های ادبی برای او می‌تواند نان آور باشد چون شاعران به صرف گفتن شعرشان دستمزدی ندارند و بهتر است خوش‌بین باشیم و بگوییم که شعر، قابلیت ارزش‌گذاری مادی را ندارد. با تمام این اوصاف شاعر در نظر مردم فردی خاص است که خداوند استعداد متفاوتی به او داده است و ادب این است که به او احترام بگذاریم.
با این اوصاف می‌توان شهرت شعری هوشنگ ابتهاج را در قابلیت‌های او جستجو کرد، یکی از این قابلیت‌ها شاید این باشد که او بدون تصنع و ظاهر‌سازی هم در تصویرهایش و هم در دیدارهای چهره به چهره‌اش، به دلیل صلابت و جدیت و در عین حال ظرافتی که در خطوط چهره و رفتارش نمایان است برای مخاطب، دقیقا نماد یک شاعر است یعنی اگر کسی با چهره‌ی او هم آشنا نباشد با دیدن او در یک نظر اولین صفتی که به نظرش می‌رسد شاعر بودن اوست و این رابطه دو سویه است یعنی به همان نسبت که چهره‌ی او چهره‌ی یک شاعر است، شاعری‌اش از سیرتش در طرح صورتش و حتا گفتن و خندیدن و تمام رفتارهایش تاثیر داشته است. این مساله ممکن است ظاهر بینانه به نظر برسد اما واقعیت این است که بسیاری از شاعران دارای این قابلیت نیستند در حالی‌که سیرت و صورت به نوعی آیینه‌ی یکدیگرند حتا در میان غیر شاعران کافی‌ست با کسی احساس صمیمیت داشته باشیم حتما او را زیباتر خواهیم دید چون چیزی در درونش بوده که این زیبایی را به ما تلقین کرده و دیگر صورتش را نیز زیباتر می‌بینیم. وجود این ویژگی در هوشنگ ابتهاج، شاید ناشی از این باشد که او خود را درگیر مسائل حاشیه‌ای و بعضی فعالیت‌های پر سر و صدا و در عین حال بی‌نتیجه‌ی ادبی نکرده و همواره به شعر با همان سلیقه‌ی عموم مردم اهمیت داده است و اگر در مجامع ادبی حضور آنچنانی نداشته به همان نسبت به شعر خود بیشتر اندیشیده است.
نکته دیگر اینکه او می‌داند که وزن و موسیقی از سلیقه‌ی ذهنی ایرانیان فارسی‌زبان، غیر قابل تفکیک است. از این رو علاوه بر توجهی که به غزل گفتنش داشته به موسیقی کلمات در ترکیب جملاتش نیز دقت کرده است. او به وزن‌های غیر متعارف توجهی نشان نداده و این نشان از شناخت اوست. شعر او را همه می‌توانند بخوانند اگرچه کسانی هم باشند که بیشتر بتوانند معنی و دقت‌های شعر او را دریافت کنند اما او از شمار شاعرانی است که مردم با هر سطح درک ادبی از شعر او لذت می‌برند.
با وجود این‌که ابتهاج یکی از پایه‌های غزل معاصر به شمار می‌آید اما در طول این سال‌ها چندان میل به نوآوری نشان نداده است اما سنتی که او در پیش گرفته است در وضعیت چند دهه‌ی اخیر خودش یک نوآوری‌ست. ابتهاج گویا آنقدر به راهی که در پیش گرفته اطمینان داشته که دیگر به سیر سریع تغییر در سلایق شعری فضای حرفه‌ای توجهی نداشته و شاید به همین دلیل می‌توان گفت او قدر استعدادش را می‌دانسته، چون علاوه بر مردم‌پسند بودن شعرش، او یک شاعر حرفه‌ای نیز هست. در چنددهه‌ی اخیر انواع و اقسام روش‌ها و فرم‌ها و مانیفست‌ها و تئوری‌های مختلف در شعر فارسی مطرح شد و برخی از آن‌ها شکست خورده و برخی راه به جایی برده‌اند اما ابتهاج گویی کاری به این کارها نداشته و شعر خودش را گفته و درگیر طیف‌های مختلف و نظریات جدید نشده است.
یکی دیگر از دلایل همه‌گیر بودن غزل‌های او این است که زبان شعری‌اش به صورتی‌ست که گاهی اوقات نمی‌توان تشخیص داد که این شاعر در چه قرنی می‌زیسته اما در عین حال به دلیل سادگی زبانش درک شعرش برای جامعه امروز آسان است، چون از کلمات ناآشنا به ندرت استفاده کرده.
بسیاری از غزل‌هایش با مطلع‌های قدرتمندی آغاز می‌شود که در ذهن مخاطب باقی می‌ماند:
گفتم که مژده‌بخش دل خرّم است این/ مست از درم درآمد و دیدم غم است این
همه آفاق گرفته‌ست صدای سخنم/ تو از این طرف نبندی که ببندی دهنم
ای برادر عزیز چون تو بسی‌ست/ در جهان هر کسی عزیز کسی‌ست
مطلع در غزل یکی از مهمترین ویژگی‌های لازم برای به یاد سپاری آن است و به عبارت بهتر اگر غزلی چند بیت شاهکار هم داشته باشد ممکن است به خاطر یک مطلع معمولی، اصلا خوانده نشود.
یکی دیگر از مشخصات شعری هوشنگ ابتهاج که حاصل از همان سنتی‌ست که به آن اشاره شد، این است که غزل را بیشتر به همان معنی تغزل شناخته و همچنین بیشتر به مسائل ازلی و ابدی انسان پرداخته است:
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی/ این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
هوای آمدنت دیشبم به سر می‌زد/ نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد
ای عشق تو ما را به کجا می‌کشی ای عشق/ جز محنت و غم نیستی اما خوشی ای عشق
چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری/ نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری
این نکته را هم باید یادآور شد که در شعرهای او بیت‌های متعددی یافت می‌شود که حاصل تاثیرپذیری او از شاعران پیش از خود است، که معمولا در این تاثیرها بیت‌های متفاوتی ارائه داده است:
مثلا حافظ می‌گوید:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید/ وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
و ابتهاج می‌گوید:
نه لب گشایدم از گل، نه دل کشد به نبید/ چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید
و موارد دیگری که به ویژگی‌های تصویری و زبانی و موسیقایی شاعرانی مثل سعدی و مولوی و حافظ و ... نظر داشته و شاید این ویژگی را هوشنگ ابتهاج از حافظ به ارث برده باشد.

غزل نو یا کهنه؛ مسئله این است

چند نکته درباره غزل امروز
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در روزنامه تهران امروز، 27/10/1389)

اگر می‌گوییم غزل امروز باید به گفتگوی امروز نزدیک باشد منظور این نیست که لزوما زبان شعر را در حد مکالمات روزمره کوچه و بازار، پایین بیاوریم اما شاعر غزل‌سرا بهتر است صادقانه کمی به زبان امروزی که در تمام متن‌های خبری و فلسفی و رسمی به کار می‌رود توجه کند تا درک این مساله برایش سخت نباشد که پای‌بند بودن به یک سری قواعد سنتی و پافشاری روی آن‌ها ممکن است به زبان غزل امروز لطمه وارد کند مثلا در نقد بعضی غزل‌های شاعران جوان، اشاره کرده‌ام که استفاده از حرف میم به جای حرف نون در فعل نهی از روان بودن زبان شعر کم می‌کند ما در رسمی‌ترین شکل زبانمان نیز دیگر از میم برای نهی استفاده نمی‌کنیم. مثلا آیا جایی دیده‌اید که بنویسند: "لطفا در این مکان سیگار مکشید"؟  چون به جای "مکشید" می‌توان به راحتی گفت "نکشید" که نه تنها به دستور زبان آسیبی نمی‌رساند و آن را سبک نمی‌کند بلکه قابل‌فهم‌تر می‌کند و ضمنا بسیاری اوقات همین میم نهی است که غزل را با وجود نو بودن، کهنه نشان می‌دهد.
یک نکته‌ی دیگر این است که عنوان گذاشتن برای شعر، آن‌هم غزل‌هایی که صمیمانه با مخاطب حرف می‌زنند آنجنان مناسب نیست چون مخاطب را درگیر کلمه یا عبارتی می‌کند که قبل از شعر نوشته شده است. البته این مساله‌ی جدیدی نیست چون در شاعرانی مثل حافظ و سعدی هم عنوانی برای شعر گذاشته نشده است و شاید حسن آن در این باشد که هر کس به تناسب حرف یا فضایی که از شعر دریافت کرده، یا کلمه یا عبارتی که در شعر بوده و ذهنش را درگیر کرده است، عنوانی برای شعر انتخاب کند. البته گاهی اوقات نام شعر جزئی از خود شعر است که در این صورت مساله فرق می کند که معمولا در شعرهایی در قالب‌های دیگر می تواند به فهمیدن اثر کمک کند.
به کارگیری چند کلمه که بار معنایی آنها سنگین است در یک غزل ممکن است به روانی و صمیمیت غزل ضربه بزند مگر آن‌که برای هر کدام تعریف و موقعیتی در آن شعر لحاظ شده باشد مثلا به کار گیری کلمات درد و رنج و عشق و سعادت و کلماتی از این دست، در یک شعر، بدون تشخص دادن به آن‌ها، از حس بی‌تکلف آن شعر، کم می‌کند.
در غزل بهتر است از قافیه‌های سخت و کمیاب کمتر استفاده شود یعنی وقتی می‌بینیم در یک مجموعه شعر که شامل مثلا سی غزل است اکثر غزل‌ها دارای قافیه‌های سخت هستند معمولا با شاعری طرفیم که دایره‌ی شاعری‌اش به همین قافیه‌پردازی محدود می‌شود اگرچه به کار گرفتن این گونه قافیه‌ها در موارد معدود، تجربه‌ی خوبی برای هر شاعر غزل‌سرا محسوب می‌شود اما این قافیه‌پردازی به خودی خود باعث به وجود آمدن شعرهای بهتر نمی‌شود چون مخاطب کاری به دشواری کار شاعر ندارد او دنبال پیدا کردن حرف و تصویر و از این دست لذتهاست، پس بهتر است از قافیه‌های ساده‌تر استفاده شود.
نکته دیگر این است که زبان نو، خود به خود ریشه در تفکر نو دارد و اگر در بعضی شعرهای امروز نه فقط غزل بلکه شعرهایی در قالب‌های آزادتر و نوتر، زبانی غیر قابل فهم با عبارت‌های مشکل که گاهی حتا در فرهنگ لغت هم پیدا نمی‌شوند، می‌بینیم، غیر از معدود استثناها، به این دلیل است که شاعران این شعرها نیز دارای تفکر امروزی نیستند و در واقع اگرچه در جامعه‌ی امروز زندگی می‌کنند و از امکانات امروز بهره می‌برند ولی در تفکرات و رفتارهای اجتماعی‌شان هنوز سنتی هستند. البته شاید بتوان گاه گاهی برای غنی‌تر کردن زبان، بعضی از کلمات مهجور را هم وارد شعر کرد اما اگر حجم این کلمات در شعر زیاد باشد به مرور ممکن است خودِ این مساله به تفکر شاعران نو اندیش هم آسیب بزند.
می‌شود روش‌های مختلفی برای غزل‌ گفتن توصیه کرد یکی از آن‌ها این است که بنشینیم و غزل بنویسیم! مثلا از عبارت اول شعر شروع کنیم و همین‌طور اجازه بدهیم که شعر خودش ادامه پیدا کند یعنی قبل از سرودن شعر در ذهنمان مضمون‌پردازی نکنیم این مساله در داستان بسیار اتفاق افتاده و در غزل قطعا سخت‌تر است اما قبلا این اتفاق افتاده و بعد از این هم غیر ممکن نیست.
نکته دیگر این که می‌توان کمتر از ردیف‌های بلند و بیشتر از ردیف‌های کوتاه یا ردیف‌ها و قافیه‌هایی با بار معنایی کمتر استفاده کرد یا حتا بیشتر از قافیه بهره برد تا غزل به صورت سیال ذهن بتواند خودش را در طول خود پیش ببرد، تجربه نشان داده است که غزل‌هایی که ردیف ندارند و فقط قافیه‌های ساده‌ای دارند یا ردیف کوتاه یا ردیف‌هایی با فعل‌های ساده دارند، خود به خود به زبان امروز نزدیک‌ترند چون امکان تشریح یک روایت را به شاعر می‌دهند در حالی‌که غزل‌هایی که با ردیف‌های اسمی یا با ردیف‌هایی بلند یا با بار معنایی سنگین، نوشته می‌شوند حتا با وجود نگاه نو، باز کمی کهنه‌تر جلوه می‌کنند.
در حقیقت غزل نو یا همان شعر نو در قالب غزل، شعری‌ست که در بسیاری اوقات با تبدیل آن به نثر هم با یک شعر رو به روییم. یعنی اگر امکانات وزن و قافیه را از آن بگیریم باز به دلیل تصاویر و بیان شاعرانه یا کنش‌های زبانی و دیگر عناصر شعری، باز هم شعر است و این خصوصیت منشا در تفکر شاعر دارد، یعنی جدای از کارکرد وزن و قافیه و ردیف، باز هم شاعر، با معیار تفکر امروزی و امکاناتی مثل تصویر و زبان و نوع چینش کلمات که حاصل همان تفکر است، مورد بررسی قرار می‌گیرد. همین تفکر است که در شعر، برای انسان امروز سوال‌های تازه طرح می‌کند و او را درگیر شعر می‌کند.
باید گفت عبارت غزل نو، فقط برای تفکیک غزل امروزی از غزل سنتی به کار می‌رود و صورت صرفا تئوریک ندارد جز اینکه شاعر امروز از مسائل امروز می‌نویسد و شاعر دیروز از مسائل روزگار خودش می‌نوشته. در واقع غزل نو، همان شعر نوست که در قالب تعریف شده و تثبیت شده‌ی غزل نوشته می‌شود و در عین حال انسان امروزی می‌تواند با آن زیست شاعرانه داشته باشد. فقط کلمات و عبارات نو نیستند که غزل را نو می‌کنند بلکه نگاه نو به جهان است که کلمات مورد لزوم خود را در شعر می‌آورد یعنی نگاهی که انسان امروزی به جهان دارد و می‌تواند حتا از کلمات بسیار استفاده‌شده نیز استفاد‌ه‌ای امروزی کند.

شعر، به همین سادگی!

درباره‌ی «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها» سروده‌ی حسین منزوی
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در هفته‌نامه‌ی ایران‌دخت، شماره 89، 12/10/1388)

     شاعرانی که سراینده‌‌ی شعرهای مهم و فراموش‌نشدنی‌ هستند معمولا در تمام حیطه‌های نوشتاری و گفتاری موفقند، چه نثر باشد چه شعر. یعنی در زیبایی و رسایی کلام، از عهده بر می‌آیند. «حسین منزوی» اگر نگوییم در این صفت‌، تنها شاعر هم‌روزگار ماست، دست‌کم یکی از معدود شاعران‌ است. آثار او به هر شیوه و شکل نوشتاری شامل غزل و غیر غزل و مقاله و نقد و نظر ( البته آن‌هایی که با نظارت خود شاعر منتشر شده است و یکی دو موردِ معدود بعد از درگذشت شاعر) از کتاب‌های مهم شعر و ادبیات فارسی‌زبانان است. بگذریم که در میان کتاب‌هایش چند کتاب هم هست که خواندن آن‌ها برای اهالی شعر ضروری و حیاتی‌ست. زیرا اگر آن‌ها را نخوانیم یا دست کم تورق نکنیم، از برگ‌هایی از تاریخ شعر خود محروم مانده‌ایم. اما چند کتاب از همین شاعر هست که کمتر مورد توجه قرار گرفته و دلیلش هم شاید همان کتاب‌های پرخواننده‌ی دیگرش باشد که مجالی برای خواندن دیگر کتاب‌ها نگذاشته است. یکی از این کتاب‌ها «از خاموشی‌ها و فراموشی‌ها»ست.‌
     نکته‌ی قابل توجه این کتاب غیر از بخش شعرها این است که با سه گفتار زیر عنوان‌های مقدمه، پیش درآمد و درآمد آغاز می‌شود که فارغ از آن‌که دلایلی برای نوشته‌شدن سه متن برای یک کتاب وجود دارد، می‌توان گفت مثل تمام نثرهای «حسین منزوی» علاوه بر این که بسیار گیرا و خواندنی‌ست، نکته‌ها و دقت‌هایی را در شعر و شاعری بازگو می‌کند:
     «شعر اگر قادر باشد خود از خود دفاع خواهد کرد و خواهد ماند اگرنه، از گردونه بیرون خواهد افتاد و از یادها خواهد رفت» ص8
     «اگر پیام عشقی از این دفتر گرفتید به حرمت عشق که عزیزش بدارید چرا که عمری برای ستایش عشق گلو پاره کرده‌ام از روزگار «حنجره زخمی تغزل» تا ...» ص9
     «می‌دانستم که در میان کاغذ پاره‌هایم شعرهایی دارم که بی‌آنکه کاملا از دور بیرون رفته باشند، خاموشانه در نوبت فراموشی‌اند! در حالی که هر یک پاره‌هایی از وجود من و بریده‌هایی از زندگی من بوده‌اند و هنوز هم هستند و بخور که همانا پاره‌ای از گوشت من است و بنوش که همانا جرعه‌ای از خون من...» ص15
     مخاطب در این کتاب، با انواع مختلف شعری «حسین منزوی» شامل غزل، مثنوی و ... و همچنین مضمون‌های عاشقانه، اجتماعی، شخصی، عرفانی و ... روبروست. همانطور که در سه نوشته‌ی اول کتاب اشاره شده بعضی از شعرهای این کتاب شعرهایی بوده‌اند که پیش از این منتشر شده‌اند اما بعضی‌ها به دلایلی که خود شاعر آورده و شاید همه‌ی دلایل را هم ذکر نکرده، پیش از این کتاب منتشر نشده بودند، هرچند که شاعر را می‌توان تنها با یک شعر شناخت، حتا اگر معمولی‌ترین و غیر مطرح‌ترین شعرش باشد.
     بیشتر شعرهای این کتاب، این گمان را در مخاطب ایجاد می‌کند که بسیار ساده سروده شده‌اند، اما این‌گونه به ظاهر «ساده سروده‌ها»، سهم شاعرانی‌ست که می‌توانند پیچیدگی‌های کلام و معنا را در عبارت‌هایی ساده بیاورند، چنانکه هر خواننده‌ای به قدر تجربه و دقت خود، سهمی از فهمیدن آن‌ها داشته باشد.
ملال پنجره را آسمان به باران شست/ چهار چشم غبارینش از غباران شست/  از این دو پنجره اما ـ از این دو دیده‌ی من ـ/ مگر ملال تو را می‌شود به باران شست؟/ ... / ص23
از آن‌سوی فلق آمد زنِ ستاره به دست/ کنار من، منِ تاریک بی‌ستاره نشست/ چگونه شاکر آن چشم مهربان باشم/ اگر نباشم از این پس همه ستاره‌پرست؟/ ... ص75
یا کسی جز تو زیبا نبوده‌ست/ یا مرا چشم بینا نبوده‌ست/ ... ص85
...تنهاست عشق، بی‌تو و سر بر نمی‌کند/ او خویش را بدون تو باور نمی‌کند... ص120
     در تمام این شعرها، عبارت‌هایی متناسب با هم آورده شده است که شاید از بسیاری شاعران شنیده می‌شود اما او با افزودن یکی دو کلمه‌ی دیگر یا دلیلی دیگرگونه به آن‌ها تازگی داده است. این‌که این شعرها چرا دلنشین هستند شاید به این علت باشد که شاعر تمام این منطق‌ها و فلسفه‌ها و نگاه‌ها را خودش تجربه کرده است؛ تجربه در زیستنی که برای دیگرانِ غیرِ شاعر نیز اتفاق افتاده است. «حسین منزوی» یکی از انگشت‌شمارْ کسانی‌ست که به جای تمام آنانی که ذوق و هوش نوشتن را نداشته‌اند حرف زده است. در واقع منزوی شاعری مردمی‌ست انگار که از زبان همه سخن می‌گوید. تعهد او شاید همان بوده است که از استعدادش تا جای ممکن بهره بگیرد و بسیار بنویسد و بسراید و گویا خودش هم این اعتقاد را داشته و  نسبت به آن آگاه بوده است.

عنوان مطلب بر گرفته از نام کتاب «به همین سادگی» سروده حسین منزوی است.

که شعر مسیحای دیگری‌ست

درباره‌ی روزمرگی و شعر
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در فصلنامه شعر  شماره 66 ـ ویژه‌نامه روزمرگی و شعر ـ تابستان 1388)

نوشتن درباره‌ی شعر و روزمرگی اگرچه به خودِ شعر که گزارش‌هایی  از زندگی‌ست برمی‌گردد اما شعر در ذات خود در تضاد با روزمرگی قرار می‌گیرد. زیرا از ابزاری استفاده می‌کند که کلام معمول را به کلام غیر معمول البته نه لزوما پیچیده تبدیل می‌کند. حتا اگر از روزمرگی‌هایمان بنویسیم باز هم شعر، مقابل روزمرگی قرار می‌گیرد. فرض کنیم دو دوست هر روز در زمانی معین قرار می‌گذارند در نیمکت یک پارک می‌نشینند و از اتفاقات روزمره خودشان می‌گویند چند روز می‌گذرد یکی از آن‌ها این شعر حسین منزوی را می‌خواند:
چشمی به تخت و پخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
بعد از گفته شدن این دو سطر آیا حال این دو دوست فرق نخواهد کرد؟ تا گفتن حرف‌های معمولی روزمره؟
صحنه‌ی دیگری را تصور کنید. دوستی به دوست دیگرش می‌خواهد عکسی خاص از هوشنگ ابتهاج را به صورت پوستر هدیه کند در اینترنت جستجو می‌کند و عکس دلخواه خود را پیدا می‌کند و بعدازظهر می‌رود عکاسی تا برایش این عکس را بزرگ کنند و با کاغذ بزرگ به صورت پوستر پرینت بگیرد کارمند عکاسی که پشت مانیتور نشسته است از صبح مشغول کار بوده و حالا که دارد همان کار معمولی‌اش را انجام می‌دهد ناگهان از مشتری می‌پرسد این عکس کیه؟ مشتری می‌گوید: هوشنگ ابتهاج. کارمند می‌گوید: چه کاره‌ست؟ مشتری می‌گوید: شاعر است. کارمند می‌گوید: شعراش خوبه؟  مشتری می‌گوید: مثلن یک بیتش اینه:
آه کز تاب دل سوخته جان می‌سوزد
ز آتش  دل چه بگویم که زبان می‌سوزد

کارمند لبخند می‌زند و چه بسا فکر می‌کند که چقدر این بیت حرف‌های او را  در توصیف یکنواختی زندگی‌اش گفته است
صحنه‌ای دیگر: تصور کنیم شخصی وارد کافی نت می‌شود بعد از اینکه کارش را انجام می‌دهد برای حساب کردن به سمت میز کارمند کافی نت می‌رود که غرق در حساب مشتری‌هاست. کاغذی از بین کاغذهای دیگری که از اینترنت پرینت گرفته در می‌آورد و بعد از حساب کردن پول به کارمند کافی نت می‌گوید: آقا این شعر هم برای شما. کارمند کافی نت قبل از اینکه حتا شعر را بخواند خوشحال می‌شود و این فقط به خاطر این است که فهمیده آن چه روی کاغذ است شعر است دیگر حتا نمی‌پرسد شعرِ کیه یا شعرو بخون. هیچ چیزی حتا یک شاخه گل یا یک عکس زیبا هم نمی‌تواند جایگزین کارکرد شعر در این موقعیت شود
البته هر چیزی می‌تواند انسان را از روزمرگی نجات دهد اما شعر در این میان نقش خاصی دارد چه چیزی در شعر هست که در چیزهای دیگر نیست؟ شعر به دلیل آنکه تنها ابزارش همان کلماتی است که انسان برای صحبت کردن استفاده می‌کند و صحبت کردن اولین ارتباط انسانی است پس نقش مهمی دارد و چرا یک نگاه محبت آمیز را بدون آنکه کلمه‌ای در آن به کار ببریم شعر ننامیم؟
فشارهای روحی و روانی نیز در گرایش به شعر بی‌تاثیر نیست در واقع روزمرگی خود نوعی فشار روانی‌ست که خود به خود انسان را به سمت شعر حرکت می‌دهد حالا چه شاعر باشد چه شعردوست. در واقع شعر که مرهم بسیاری دردهای بشری‌ست قطعا مرهم بخشی از آن یعنی درد یکنواختیِ زندگی نیز هست
از شعر چه انتظاری داریم؟ شعر را می‌خوانیم  اگر شاعر هم نباشیم. اما شاعر را انسان خاصی تلقی می‌کنیم زیرا دست کم کسی است که می‌اندیشد و این دست کم همان حداکثر است یعنی مقام اندیشیدن در یک فرد او را از دیگران متمایز می‌کند و هر چه قدرت اندیشیدن بیشتر باشد قدرت تخیل بیشتر است در زندگی روزمره با اندیشیدن چقدر می‌توان از یکنواختی یا همان روزمرگی کم کرد؟ وقتی فکر می‌کنیم زمان زودتر می‌گذرد و زمانی که زودتر میگذرد یکنواخت نیست.
موقعیتی را هم می‌توان تصور کرد که در آن شاعر گرفتار روزمرگی شود شاعران در بیان عادت دارند عادی حرف بزنند اما در شعر این کلام غیر عادی می‌شود حالا خود شاعر آیا گرفتار روزمرگی می‌شود؟ پس چگونه شعر که خود در جهت خلاف روزمرگی عمل می‌کند می‌تواند پدید‌آورنده‌ی خود را گرفتار روزمرگی کند؟ باید دید سیر شعری شاعر چیست اگر شاعری در چندین شعر پشت سر هم از یک موضوع واحد بگوید یا از یک فن خاص بیانی استفاده کند شعرش به تکرار نخواهد رسید؟ همین تکرار است که شعر شاعر را هم یکنواخت می‌کند شاعری که در مقطع‌های زمانی متوالی تغییری در کار خود به وجود نیاورد خودش را تکرار می‌کند و بدون آن‌که خود بداند به روزمرگی عادت خواهد کرد غیر شاعران در برخورد با شعرهای تکراری ممکن است چاره‌ای برای روزمرگی‌شان پیدا کنند اما در اینجا خود شاعر است که گرفتار روزمرگی شده است
اگر در تمام لحظه‌های زندگی فقط با واقعیت روبرو باشیم عملا هیچ احساس انسانی نخواهیم داشت. مردم با خیال زندگی می‌کنند و  بهترین چیزی که خیال را تحت تاثیر قرار می‌دهد شعر است. پس این واقعیت است که نقش روزمره‌کننده را ایفا می‌کند و شعر، حقیقتی است که اگر نمی‌شود نویسنده‌ی آن بود می‌توان دست‌کم خواننده‌ی آن شد.

عنوان مطلب برگرفته از این سطر محمدعلی بهمنی است:
دریافتم که شعر، مسیحای دیگری‌ست...

سعدی غم نیستی ندارد


مقدمه کتاب بعدی
مریم جعفری آذرمانی


(این مطلب در دی‌ماه 1387 نوشته شد و قرار بود مقدمه کتاب پنجم نگارنده باشد اما در کتاب منتشر نشد.)


همیشه با خواندن مقدمه‌هایی که در بعضی کتاب‌های شعر می‌دیدم، می‌اندیشیدم که در کنار شعر، این با ارزش‌ترین مرام‌نامه‌ی انسانی، چه لزومی به آن‌همه توضیح است. امّا حالا بعد از انتشار چهار کتاب، تازه می‌فهمم که باید بعضی چیزها را توضیح داد. نکته‌هایی که در این مقدمه می‌نویسم، اشاره‌هایی است به بعضی دغدغه‌هایی که مال من نیستند، امّا باید از طرف من توضیح داده شوند. اگرچه بسیاری حرف‌ها را نمی‌شود گفت...
ـ چرا این کتاب‌ها با فاصله‌ی زمانی کم منتشر شده‌اند؟
از سال 1375 یعنی شروع فعالیت جدی‌ام در شعر، تا 1385 هیچ کتابی منتشر نکردم اگرچه همواره شعر گفته‌ام ولی غیر از دو سه مورد، شعری منتشر شده در مجله‌های تخصصی شعر و ادبیات نداشته‌ام. البته با تخفیف، زیرا یکی دو موردش را شنیدم ولی خودم یک مورد بیشتر ندیدم و آن هم شعر سپید بود در حالی که اگر هم کسی بر حسب اتفاق، من را بشناسد با غزل می‌شناسد. این به دلیل سهل‌انگاری من نبوده چرا که مثل بسیاری از شاعران، شعر را برای در و دیوار اتاقم نمی‌گویم (اگر چه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شوم این کار را بکنم) و دوست دارم منتشر شود و دست کم یک نفر هم که شده، مکتوبِ رسمیِ آن را بخواند تا برای بعضی شعرهایم که به دست سارقان می‌افتد، مجبور نشوم ثابت کنم که من شاعر آن‌ها هستم نه سارق آن‌ها. امّا متاسفانه یا خوش‌بختانه این خواسته‌ی من امکان‌پذیر نبود و البته الان هم کم و بیش همین‌طور است. بعضی متصدیان مجله‌های ادبی به مصداقِ «چشم بزرگان تنگ می‌شود» غزل را جزء حاشیه‌ی شعر امروز می‌دانند و شاعر غزل‌سرا باید خود را برای آنان ثابت کند و اگر شعرش را در جمع شاعرانِ غیرغزل‌سرا بخواند و مورد استقبال هم قرار بگیرد، تعجب می‌کنند و او را موفق می‌پندارند. در حالی‌که عاقلانه این است که بدانیم شاعر غزل‌سرا برای اثبات خود نیاز به چیزی ندارد، زیرا بیش از هزار سال سابقه‌ی مکتوبِ غزل داریم. بگذریم از ادابازی‌هایی که بعضی در قالب غزل مرتکب شده‌اند و چون فقط ردیف و قافیه و وزن و امکان‌های ظاهری غزل را کمی بلد بوده‌اند، به همان دل خوش کرده‌اند. به همین دلیل‌ها و دلیل‌هایی دیگر، ناچار باید برای رسیدن شعرها به دست مخاطب، آن‌ها را در قالب کتاب منتشر کنم...
ـ چرا شعرها را به ترتیب تاریخ منتشر می‌کنم؟
در مورد شعرهای هر شاعری که مورد علاقه و سلیقه‌ام بوده است همیشه دوست داشته‌ام تاریخ دقیق شعرها را بدانم، امّا در بیشتر آن‌ها این نظر من تامین نشده بود. مخاطبی که خود هم، شاعر است، حق دارد که سیر شعری یک شاعر را بداند که از این روش، فراز و فرودهایش را مورد دقت قرار دهد تا برای سلوک شاعری خود به نکته‌هایی پی ببرد. هر چند که برای هر شاعری این سلوک فرق دارد...
ـ چرا این قدر شعر می‌نویسم؟
البته شاعر بیکار نیست زیرا کارش شعر گفتن است. ولی دست کم تا به حال، لزوما، هر شعری را که سروده‌ام منتشر نکرده‌ام و البته شاعرانی هستند که در فاصله‌ی زمانی کوتاهی، خیلی بیشتر از من شعر سروده‌اند . اگر مثلن چند شعر در یک تاریخ یا تاریخ‌های نزدیک به هم منتشر شده است، تنها به این دلیل بوده است که آن‌ها را قابل انتشار دانسته‌ام. غیر از کتاب «هفت» که حاصل تجربه‌ای خاص در مسیر شعرم بوده است، کتاب‌های دیگر یعنی «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده»، «پیانو»، «زخمه» و همین کتاب، در واقع گزینه‌ای از شعر‌هایی بوده که در فاصله‌ی زمانی هر کتاب سروده‌ام. البته شعرهای منتشر نشده، در این فاصله‌های زمانی، تعدادشان کم نیست.

نکته‌ی دیگر این‌که از هر فرصتی برای سرودن شعر استفاده می‌کنم، اگر مثلا یک روز چند شعر سروده‌ام به همین دلیل بوده و اگر مدتی هم نسروده‌ام به خاطر این بوده که فرصت و خلوت و دقتش را نداشته‌ام و اگر هم داشته‌ام شعرها را قابل انتشار ندانسته‌ام.
این را هم همین‌جا باید بگویم که پیش‌گو نیستم و نمی‌توانم تضمین کنم که همواره بتوانم شعر بگویم، مثل هر شاعری که نمی‌تواند این را تضمین کند. پس چه بهتر که تا جایی که می‌شود، بنویسم. این اصرار به خاطر این است که فکر می‌کنم شعر گفتن بهتر از شعر نگفتن است و کمیت زیاد، حتمن به کیفیت پایین منتهی نمی‌شود.
ـ چرا به نظر بعضی دوستان، شعرهای هر کتاب تا کتاب بعدی تفاوت زیادی ندارند؟
نمی‌گویم این نظر درست است یا نه، امّا مگر در زندگی یک انسان چند بار تغییر رخ می‌دهد؟ آن هم از نوع روحی آن. زیرا تغییر شعر، نیازمند تغییر در بسیاری بعدهای روحی ، فکری و زیستی شاعر است. هیچ‌کدام از دوستان نپرسیده بودند که چرا در طول فعالیت جدی‌ام از 75 تا 85 هیچ کتابی منتشر نکردم. «سمفونیِ روایتِ قفل‌شده» می‌توانست بسیار قطورتر از آن باشد که منتشر شده. من ناچار به گزینش بودم و چه بسا، بسیاری شعرها که در آن کتاب نیستند حالا فکر می‌کنم که شعرهای بهتری بوده‌اند و احتمالن روزی منتشر خواهم کرد. لطفا دوستان که خودشان هم شاعر هستند، از شاعر توقع زیادی نداشته باشند. درباره‌ی کتاب‌های بعدی‌ام هم باید گفت که در عرض کمتر از چهار سال (پیانو، هفت، زخمه و همین کتاب) شاید اتفاق فکری، روحی و زیستی خارق‌العاده‌ای برای شاعر نیفتاده باشد. چرا باید از یکی آن‌قدر تعریف کنیم و او را بالا ببریم که وقتی افتاد (که اغلب خودمان هم او را هل می‌دهیم) تمام استخوان‌های جمجمه‌اش له شود؟ امّا در موردهای بسیاری به تجربه دریافته‌ام که وقتی از افول یک شاعر بحث شده، با مراجعه‌ی دقیق به شعرهایش فهمیده‌ام که اینطور نیست و فقط حاصل خیال‌های دوستان است.
ـ شاعر زن؟ شاعره؟
درست است که به دلیل وجود ویژگی‌های فیزیکی و حتّا متافیزیکی مرد نیستم، امّا با عبارت «شاعر زن» و «شاعره» همیشه مورد اصابت قرار گرفته‌ام. شاعری که به لطفِ طبیعت، زن متولد شده باشد، حتّا اگر از تمام هم‌نسلان و هم‌کاران تاریخیِ خود که بیشترِ نزدیک به همه‌ی آنان مرد هستند، شاعرتر باشد، باز هم با عنوان «شاعر زن» یا « شاعره» در جایگاهی جداگانه مورد بحث قرار می‌گیرد. شاعر زن در صورتی معنی دارد که شاعر مرد را هم در کنارش بیاوریم، شاعره هم که اصولن غلط است، در زبانِ عادلِ فارسی تای تانیث به کار نمی‌رود، چون مونث و مذکر برای فارسی فرقی ندارد.
جالب‌تر از همه این‌که چند تن از این شاعران را که در قید حیات نیستند، یا به سن پیری رسیده‌اند، بهانه کرده‌اند تا بگویند که بعد از اینان در زنان، شاعر شاخصی نداریم. جامعه‌ی شعر با عبارت «شاعر زن» و «شاعره» می‌خواهد سرپوشی بر استعدادهای به ثمر رسیده‌ی بعضی شاعران حرفه‌ای و قدرت‌مند بگذارد. یادآوری می‌کنم که ساده‌ترین کارِ چشم، دیدن است...
و نکته‌ی آخر این که تمام کتاب‌هایم با سرمایه‌گذاری خود من منتشر شده‌اند و به وسیله‌ی خود من هم پخش می‌شوند و ناشر فقط نقش مجوز گیرنده را داشته است. مناسب نمی‌بینم که در اینجا از دردسرهای پیش‌آمده بر سر راهم بگویم...


نامه‌هایی به نام مرگ

درباره یداله رویایی و کتاب هفتاد سنگ قبر

مریم جعفری آذرمانی
 
(منتشر شده در روزنامه کارگزاران 26 آبان 1387، ویژه انتشار  چاپ چهارم کتاب هفتادسنگ قبر)


چند دهه از نوشته‌شدن مانیفست شعر حجم می‌گذرد ولی هنوز اسمی به جز یدالله رویایی را نتوانسته است نشان بدهد. زیرا توانایی این مانیفست همان توانایی رویایی است که در هیچ یک از اطرافیانِ شعری‌اش به این شدت خوانا نبوده است، قدرتی که در وصل کردن پیچ و مهره‌های زبان حتی در گذراترین متن‌های رویایی وجود دارد:

و ساکن خرابه هر غروب/ گرگِ قرمز را/ تا افق روانه می‌کند/ ص111

نمی‌شود گفت که مانیفست رویایی نقطه‌‌آغاز اوست بلکه بهانه‌ای است برای تیزبین کردن خواننده، متن مانیفست شاید راهنمایی باشد که متن‌های دیگر رویایی را برای خواننده جدی‌تر کند، نیازی که هر شاعری برای طرح متنش دارد و چه متنی تاثیرگذارتر از یک مانیفست که در هر زمانی می‌تواند به دلیل مورخه‌ای که زیر آن امضا شده است به عنوان سندی شعری، مثل متنی ارجاعی، ضربانی مداوم داشته باشد. مانیفستی سرشار از رابطه‌هایی متناقض‌نما در خود یا (les paradoxes des soufis) به زبان فرانسوی‌اش یعنی متناقض‌نمایی‌های صوفیان یا همان مترادفی که برای شطح وجود دارد:
صخره سیل را تا می‌کند/ و مانع می‌گذرد از من/ شفاف می‌مانم/ وقتی متراکم از خویشم/ ص150/

این رابطه‌ها یعنی تا شدن سیل، گذشتن مانع از من و مثال‌هایی از این گونه که در شعرهای رویایی با بسامد بالایی اجرا شده است، پیشینه‌ای در عرفان هم‌سرزمینان و هم‌زبانانِ او دارد. عرفانی که به صورت متناوب در متن‌های تاریخِ نویسندگیِ ایرانیان و در نویسندگانی حتی به ظاهر متفاوت از حافظِ شاعر تا روزبهان بقلیِ نثرنویس وجود دارد. شاید حرکت رویایی از نقطه‌ای شروع می‌شود که روی خطی طولانی از گذشته در انتظار نمود است و در جهانی مدرن یا میل‌کننده به سمت آن هستی پیدا می‌کند اگرچه عرفان، دیگر حافظه‌ای بیش نیست اما رویایی روی چیزی در عرفان نشانه‌گذاری می‌کند و به بازتوصیف آن اصرار می‌ورزد که حتی به زیر‌متنش، رنگی عرفانی نمی‌دهد و آن ویژگی چیزی نیست جز زبان‌بازی:
در من از تو فاصله‌هایی است
من در تو نیستم
وقتی که از تو فاصله در من می‌گیرم
مثلِ
جداییِ تو از با من/ ص56/

زبان‌بازی در شعر رویایی نه فقط در سطح آن است بلکه بازی‌اش در حوزه‌ معنایی تا جایی پیش می‌رود که خواننده برای تشریح آن نیازمند معنادهی به متن و حجم‌دادن به آن است. کاری که در متن‌هایی مثل مقاله‌های شمس و کمی در داستان‌های سهروردی و شعرهای بیدل دهلوی و ... انجام شده است.
نمایشی که شعر حجم روی صحنه‌ شعر امروز اجرا کرده است تمام دست‌اندرکارانش خودِ رویایی است. رویایی در یک زمان (که همان حرکت شاعری‌اش در طول این چند دهه بوده است) بازیگر و کارگردان این نمایش و مانیفست شعر حجم همان متن نمایشنامه است اگرچه امضاهای دیگران پای آن خورده باشد اما این رویایی است که به امضای خود عمل کرده است زیرا تاکنون هر شعری که زیر فرمان حجم‌گرایی نوشته یا اجرا شده است حکم چشم اسفندیار را داشته ولی شعر رویایی با مطالعه‌ روز افزون و درک امروزینی که از متن‌های زبان‌محور ادبیات گذشته دارد خود را رویین کرده است و چشمش را که همان فوت آخر کوزه‌گری اوست به هیچ یک از اطرافیانِ شعریِ خود نشان نداده است، رابطه‌هایی که در متن رویایی است اگرچه همان رابطه‌های متن‌های کهن است اما با جزء‌نگری بیشتر آن را روشن‌تر و شاید بلیغ‌تر کرده و در این تبلیغ شعرگرایانه، رویایی مبلّغ زبان است زبانی که در آن کلمه‌ها شکلی منشوری را ایجاد می‌کنند و مثل زاویه‌ها و نقطه‌های یک منشور در تعامل با یکدیگرند:
من مرگ خود بودم/ آیینه‌ای که تشنه‌ی خود بود/ آیینه تشنه‌تر از خود بود/ آیینه آبِ منجمدِ من بود/ ص96/

رابطه‌ بین مرگ و خود و تشنه و منجمد با رابطه‌ بین خود و من و آیینه و آب و رابطه‌های دیگری که بین کلمه‌ها در این چند سطر می‌توان دید شاید دو کلمه‌ مرگ و بود را در این شعر به دو نقطه تبدیل می‌کند که کلمه‌های دیگر را به صورت منشور به هم وصل می‌کنند یا می‌توان دو نقطه‌ یا چند نقطه دیگر برای منشور ساخت: آیینه و خود و بود یا: من و بود و... یا...

رویایی در هفتاد سنگ قبر به شخصیت‌هایی می‌پردازد از صادق گرفته تا فروغ از مادر گرفته تا سقراط... و این شاید تلاشی برای دیدن فرد بودن خود در میان فردهایی که متن‌ یا اثرشان بعد از رفتن باقی مانده است و خود رویایی شاید یکی از آنها باشد:
گاهی فکر کرده‌ام که یک میلیون قربانی کجا دفن می‌شوند... ( از نامه‌ای به فرامرز سلیمانی)
این همان فکری است که هر ذهنی آن را یک‌بار پرسیده است اگرچه ناخودآگاهانه، اما رویایی این ناخودآگاهی را به آگاهی‌اش کشانده است.
او گاهی دیدگاهی کاملا زمینی از آسمان دارد تا جایی که برای او:
دعا= زبان دست/ص150/
می‌شود و گاهی دیدگاهی کاملا آسمانی از زمین دارد:
زخمی به هیچ‌کس نزدم/ با مرگم/ شروع دوباره‌ام را/ این‌جا/ آوردم/ ص30/

و این همان پارادوکس است؛ پارادوکسی از یک صوفی نه، بلکه از یک شطح‌پردازِ مدرن که مدرن بودنش، صوفی‌بودنش را محو می‌کند و این هم پارادوکسی دیگر...

انجمن های ادبی

آسیب‌شناسی انجمن‌های ادبی تهران
مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در فصل‌نامه شعر شماره 67، پاییز 1388)

به عنوان یک شاعر، همیشه برای مخاطب ارزش قایل بوده‌ام گیرم که حتا یک نفر باشد که هنوز هم به دنیا نیامده باشد و درست است که صرفا برای مخاطب ننوشته‌ام اما همیشه در جستجویش بوده‌ام در واقع یکی از دلایلی که در جلسه‌های شعرخوانی و بررسی شعر شرکت می‌کنم همین است.
فقط در یک جلسه است که هر هفته شرکت می‌کنم اما به جلسه‌های مختلف گاهی وقت‌ها سر می‌زنم و به عنوان یک عضو فعال، شعر هم می‌خوانم. در بعضی از این جلسه‌ها مورد بررسی هم واقع می‌شوم البته بیشتر وقت‌ها خودم، نه شعرم.
شاید در این ساعت که این‌ها را می‌نویسم یکی دو جلسه در سطح تهران باشد که بسیار مفید و مورد توجه باشد هر شاعر یا شعردوستی می‌تواند با حضور در این جلسه‌ها فایده‌هایش را هم ببیند اما در این نوشتار سعی می‌کنم فقط بعضی مشکلات را عنوان کنم زیرا این مشکلات فقط با تجربه‌ی چندین ساله در این جلسه‌ها قابل دیدن است و بسیاری حرف‌ها هم هست که یا قابل نوشتن نیست یا این‌که بعد از سیزده سال که در این جلسه‌ها حضور داشته‌ام حضور ذهن کامل برای اشاره به آن‌ها نداشته باشم حرف‌هایی که می‌زنم شاید رنگی از غرور داشته باشد اما اشکالی ندارد.
موضوع این نوشته حول محور جلسه‌های شعر می‌چرخد پس ناگزیر موردهایی هم که مستقیمن به این جلسه‌ها مربوط نمی‌شود تا جای ممکن بررسی خواهد شد. تلاش این نوشته در جهت بی‌اعتنا کردن نیست بلکه در این است که کمی از واقعیت موجود را نشان دهد

آیا جلسه‌های شعرخوانی و بررسی شعر نقش مهمی را در جامعه‌ی شعری بر عهده دارند؟ حضور شاعر در این جلسه‌ها در روند شعری‌اش بی‌تاثیر نیست چون دست‌کم می‌تواند واکنش‌های برخی مخاطبان را از نزدیک ببیند. تقریبن همه‌ی شاعران بعد از اندکی مطرح شدن دیگر در این جلسه‌ها شرکت نمی‌کنند شاید انتظار دارند که حتمن از آن‌ها دعوت شود یا این‌که دستمزدی برای شاعر بودنشان دریافت کنند این دستمزد می‌تواند فقط احترام باشد شاید هم با همین مشکلاتی که خواهم گفت رو به رو شده‌اند و تاب نیاورده‌اند.
البته شرکت در این جلسه‌ها برای شاعران غزل‌سرا بیشتر مورد توجه است هم از سمت مخاطبان هم از سمت خود شاعر، نمونه‌ی مهمش هم زنده‌یاد «حسین منزوی» که واقعا چه مشتاقانه در انواع جلسه‌ها حضور داشت و شعر هم می‌خواند. دلیل عمده‌اش هم این است که جز یکی دو مورد که آن‌هم معمولا بعد از انتشار کتاب، اتفاق می‌افتد در مجله‌های مختلف شعر، جایی برای شاعران غزل‌سرا نیست زیرا حاضرند هر نوع نوشته‌ای را منتشر کنند به شرط آن‌که غزل نباشد و اگر هم گاهی از دستشان در می‌رود از صفحه‌های شعر امروز(!) جدایش می‌کنند و جای بسیار کمتری به آن اختصاص می‌دهند و گاهی وقت‌ها هم که مجله‌ای مخصوص غزل منتشر می‌شود نتیجه‌ای جز تاسف خوردن شاعران غزل‌سرای مستقل ندارد و این مشکلات باید در جای دیگری و به طور مفصلی بررسی شود...
ولی حضور شاعر در جلسه‌های شعر در تحرک شعرش بی‌تاثیر نیست چون می‌تواند انواع شعرها و نظرها را بشنود و در صورت لزوم مسیر شعری‌اش را پویاتر و قابل انعطاف‌تر طی کند. و به ویژه شاعران غزل‌سرا پیش از انتشار هر کتاب، به دلیل همان بی‌اعتنایی مجله‌های تخصصی، ناچارند به این روش شعرهای منتشر نشده و جدیدشان را در معرض مخاطبان قرار دهند

اما در بسیاری از جلسه‌های شعر کسانی هستند که سال‌هاست فقط در پی حاشیه‌دار کردن دیگر شاعران هستند خدا نکند شاعری که کمی مطرح‌تر از دیگران است و حرفه‌ای تر فعالیت می‌کند در جلسه‌ای حضور دایمی داشته باشد دیگر باید خیلی مشکلات را تحمل کند با رفتارهای غیر محترمانه و مغرضانه‌ی بسیاری رو به رو می‌شود.

در اولین سال‌هایی که وارد جلسه‌های شعر می‌شوی طوری با تو رفتار می‌کنند که انگار همه از تو شاعرترند در حالی‌که چند سال می‌گذرد و همان کسانی که از تو شاعرتر نشان داده شده‌اند به دلایلی که بعضی از آن‌ها را در این متن خواهم گفت هیچ پیشرفتی نکرده‌اند  و آن‌قدر مورد حذف قرار می‌گیری که در نهایت تا کتاب‌هایت را منتشر نکنی کسی تو را نمی‌شناسد چون خدا نکند که از شعرت جایی تعریف کنند فقط دوست دارند درباره‌ی خودت حرف بزنند. در ابتدای ورود به جلسه‌های شعر، باید خیلی مراقب باشی تا بعد از سال‌ها بتوانی همچنان شعر بگویی و با زبان خودت حرف بزنی. بعضی‌ها دوست دارند که تو را جزو گروه خود کنند و بعدها هم افتخار کنند که مثلن فلانی شاگرد من بوده و هر چه که در شعر دارد مدیون من است. اینان به اقتضای سن و امکاناتشان به روش‌های مختلف عمل می‌کنند اگر امکانی داشته باشند با تشکیل کلاس‌های نیمه‌خصوصی که حتا بعضی از آن‌ها باید با هماهنگی قبلی هم باشد چه استعدادهایی را که به اسم خودشان سند زده‌اند و شاعرانی که کاملن در این جلسه‌ها خودِ واقعی‌شان به خود گروهی تبدیل می‌شود بعد از مدتی متوجه می‌شوند که کاش مستقل عمل می‌کرده‌اند چون اصولن شاعران مهم و تاثیرگذار کمتر به تشکیل چنین جلسه‌هایی رغبت نشان می‌دهند و به همین دلیل است که معمولن از جلسه‌های کارگاهی شاعری که فعالیتش دوام داشته باشد بیرون نمی‌آید چون به محض تعطیلی، به ندرت پیش می‌آید که بتواند راه را به تنهایی طی کند و چون ذهنش تقریبن شست و شو داده شده است دیگر بدون استاد خود ( که معمولن هم شاعران مهمی نیستند اگرچه حرفه‌ای هستند) نمی‌تواند راه را ادامه دهد و به عنوان‌ها و تشویق‌های همان جلسه‌ها دل خوش می‌کند.

در بعضی از جلسه‌های عمومی‌تر شاعرنمایانی هستند که به روش‌های مختلف از شعرهایت کپی برمی‌دارند مثلن بیت اول را بر می‌دارند و با کمی تغییر، مال خودشان می‌کنند و با ردیف کردن کلمه‌های زبان بسته و چپاندن آن‌ها در وزن و قافیه، بقیه‌اش را به ضرب و زور می‌گویند و به نام خودشان همه‌جا می‌خوانند و بعد از اینکه تصمیم به انتشار کتاب می‌گیرند دیگر یادشان می‌رود که به بیت‌های اصلی که دیگر دستمالی شده‌اند در زیر نویس اشاره‌ای کنند و جالب است که دقیقا فقط شاعری را که مسبب انتشار کتاب‌شان بوده است و از او هم تضمینی داشته‌اند فراموش نمی‌کنند. البته باید یادآوری کنم که اگر شاعری باشد که از شعر شاعر دیگر استقبال یا تضمین کند و نسخه‌ی بهتری را ارایه دهد مطمئن هستم که کسی اعتراض نخواهد کرد.

تازه‌کارانی را هم می‌بینی که از روی منطق شعرهایت می‌نویسند و اصولن چون منطقی هم در ذهن مقلّدشان ندارند تا جای ممکن شعر را مفتضح می‌کنند و همه جا بارها می‌خوانند تا نوشته‌ی وزن و قافیه دارشان از بر شود و حتا دیگر به تو سلام هم نمی‌کنند چون فکر می‌کنند که به به گفتن‌های حاضران همیشه واقعی است. این‌ها همان کسانی هستند که از سر بیکاری وارد جلسه‌های شعر می‌شوند و کافی‌ست یک بار اشتباه کنی و سلام و احوالپرسی داشته باشی دیگر آن‌قدر خودشان را مهربان و محترم نشان می‌دهند که تو هم دلت می‌سوزد و کمی روش شعر گفتن را به آن‌ها یاد می‌دهی و بعد هم تشویق‌شان می‌کنی که شعر بگویند و چند ماه که می‌گذرد می‌بینی شعرکی می‌گویند و بعضی‌ها هم ناآگاهانه تشویقشان می‌کنند و به آن‌ها پر و بال می‌دهند لاجرم دیگر رفتارشان عوض می‌شود مثلن برای آن‌که خودشان را محترم نشان دهند داخل جلسه که دیگران هم هستند به انواع مختلف چاپلوسی تو را می‌کنند و کلی خودشان را با تو صمیمی نشان می‌دهد و پشت تریبون هم به روش‌های مختلف از تو یاد می‌کنند اما وقتی تو را تنها می‌بینند شخصیت واقعی‌شان را اجرا می‌کنند و حتا جواب سلام تو را نمی‌دهند و چون بسیاری از فنون شعری تو را ناشیانه و به صورت مبتدی و دست و پا شکسته و با کمال بی‌استعدادی در نوشته‌هایشان اجرا کرده‌اند دیگر اگر تو باز هم این فنون را در شعرت اجرا کنی چه بسا که به تقلید از آن‌ها متهم شوی! پس ناچاری به دریچه‌های دیگر شعر فکر کنی و البته این مساله‌ی شر را به نوعی به خیر تبدیل کنی و هی شعرت را تغییر دهی. دستشان درد نکند! بگذریم

در جایی جلسه‌ای با مسوولیت خودت برگزار می‌کنی و به کسی تریبون می‌دهی که با همان تریبون به بهانه‌ای به گردنت می‌زند و بعد هم در وبلاگ شخصی‌اش انواع توهین‌ها را به تو می‌کند و حتا تهمت می‌زند که تو می‌خواسته‌ای خودت را مطرح کنی! و به همین‌جا ختم نمی‌شود باید این آبرویی را که از خودش برده به گوش همه برساند و همه را دعوت کند تا وبلاگش را بخوانند  یعنی کسانی هم هستند که اگر تریبون خودت را دستشان بدهی با همان تو را خفه می‌کنند و بعد هم در تریبون مجازی خودشان تو را تخطئه می‌کنند

برنامه‌ریزان یک جلسه‌ی ماهانه که از طرف یک ناشر در یکی از بهترین سالن‌های موجود برگزار می‌شود  برای خالی نبودن عریضه فقط یک جلسه از چندین جلسه‌ی خود را به شاعران غزل‌سرا اختصاص می‌دهند و کسانی را که با هم تناسبی ندارند دعوت می‌کنند و بعضی از دعوت شدگان فکر می‌کنند که جلسه مال آن‌هاست و وقتی طولانی از یک جلسه‌ی دو سه ساعتی را به خودشان اختصاص می‌دهند و تو هم چیزی نمی‌گویی که چرا شاعران غزل‌سرا را از دیگران جدا کرده‌اید و می‌روی و دو تا شعر می‌خوانی که بیشتر از سه دقیقه طول نمی‌کشد.

در جلسه‌ای که سال‌ها شرکت کرده‌ای یک روز می‌بینی برای مناسبتی کسانی را دعوت کرده‌اند که نوشته‌هایشان با هیچ معیاری قابل قیاس با شعر تو نیست اما با تشریفات و چاپلوسی پشت تریبون حاضر می‌شوند و بعد هم پاکتی ـ برای احترام، نه ارتزاق ـ دریافت می‌کنند و تو هم اگر چیزی بگویی فکر می‌کنند طمع ارتزاق داری نه احترام ولی تو خودت می‌دانی که از چنین کسانی توقع هیچ‌کدام را نداری.

خیلی‌ها خودشان را به تو نزدیک می‌کنند و دوست نشان می‌دهند چون فکر می‌کنند که شاعر مهمی هستی و بعد هم که با زبان تلخ و رفتارهای بی‌غرض و صادقانه‌ی تو که در جواب نظرهای سست آن‌ها می‌دهی رو به رو می‌شوند داستان را برعکس تعریف می‌کنند و همه جا از نظریات ادبی خود و کتاب‌هایی که خوانده‌اند می‌گویند و همان حرف‌هایی را که یادشان داده‌ای همه‌جا به اسم خودشان ارایه می‌دهند و وانمود می‌کنند که آن‌ها بوده‌اند که در شعر تو موثر بوده‌اند ولی تو حتا اسم‌شان را هم جایی بر زبان نمی‌آوری چون معذوریت اخلاقی نمی‌گذارد واقعیت کاملن روشن شود

در بعضی جلسه‌ها کسانی هستند که ایرادهای شعرشان را صادقانه (و نه در جمع) به آن‌ها می‌گویی چون دلت می‌سوزد و فکر می‌کنی که شعرشان بهتر می‌شود و بعد از مدتی که هیچ تغییری نمی‌بینی متوجه می‌شوی که به جای فکر کردن رفته‌اند و خودشان را خیلی بهتر از تو جا زده‌اند و از تو کلی ایراد گرفته‌اند و دیگر وقتی نمانده است که شعری بگویند و حالا فکر می‌کنند که حتا از تو خیلی جلوترند و تو که دیگر کاری با آن‌ها نداری باید در معرض رفتارهای بی‌ادبانه‌ی آن‌ها هم باشی

برای تشکیل جلسه‌ای که آن‌چنان هم راضی به مدیریت آن نیستی دعوت می‌شوی و با وجود این‌که از تو جواب مثبتی نخواهند شنید، باز هم به تو گوشزد می‌کنند که مثلن این ظاهر را باید داشته باشی اما به فاصله‌ی کوتاهی جلسه‌ای تشکیل می‌شود که انواع مد‌های روز را در آن می‌بینی.

در یک جلسه کسی که سیاستمدارانه و غیرشاعرانه از چطور خوانده شدنِ وزنِ شعرت ایراد گرفته فقط به خاطر این‌که بحثی تکراری را به میان بکشد و جنجالی الکی درست کند تا بلکه چند هفته بر سر زبان‌ها باشد، بعد از جلسه، جلوی همه از تو معذرت خواهی می‌کند و بعد هم تو می‌مانی و خلق و خویت که همه فکر می‌کنند کاش بهتر از این بود و تو را به عصبانی شدن بی‌جا متهم می‌کنند و حرف‌های دیگر هم رویش می‌گذارند

در جلسه‌ای شرکت می‌کنی فقط به این دلیل که دبیر جلسه دوست تو است و وقتی که می‌گویی که فلان شاعر به بزرگی آنچه شما می‌گویید نیست همان حرف را به شکل دروغ‌آمیز از تریبون دیگر می‌شنوی و کلی حاشیه پردازی می‌کنند که فلانی بزرگان ما را قبول ندارد و بعد هم می‌بینی که بعد از ماه‌ها هنوز ماجرا تمام نشده است و از زبان کسان دیگری که ظاهرا موجه‌تر هم هستند و اصلن در جلسه‌ی مذکور حضور نداشته‌اند و  باز هم در تریبون دیگر می‌شنوی و خلاصه به گفته‌ی شاملو: «هر گاو گند چاله دهانی آتش‌فشان روشن خشمی» می‌شود و تاسف می‌خوری از این همه شاعرنمایان بیکار که چه حوصله‌ای برای کش دادن یک حرف دارند و این شبهه برایت پیش می‌آید که گویا خیلی مهم‌تر از آنی هستی که فکر می‌کنی

در جلسه‌‌ای حاضر می‌شوی شعری می‌خوانی و کسی که اصلا درهیچ سطحی صاحب‌نظر نیست ناگهان به تو می‌گوید این شعر را چه وقتی گفته‌ای؟ می‌خواهد ببیند که حالا که به هر دلیلی با او و امثال او سلام و علیکی نداری احتمالا شعرت ضعیف شده‌است و تو هم جوابی نامشخص می‌دهی در حالی‌که می‌دانی همین شخص هنوز در هر جلسه‌ای از مرگ مولف(!) حرف می‌زند

بعد از سال‌ها جایزه‌ای با اعتبار مالی قابل توجه برای فقط یکی از کتاب‌هایت به تو تعلق می‌گیرد (البته نه این‌که از پول‌هایی که به ناشران کتاب‌هایت داده‌ای و هزینه‌های مادی و معنوی شاعر شدن که منتی سر کسی ندارد، بیشتر باشد) و کلی حرف و حدیث می‌شنوی که: «ببینیم فلانی معرفت دارد برگ‌های سبزش را تحفه‌ی درویشان کند؟» و تو دنبال رابطه‌ی بین این حرف و ماجرای اتفاق افتاده هستی. بعضی‌ها هم که دستشان به گوشت نمی‌رسد از بوی گند آن حرف می‌زنند. در حالی‌که بعضی از اینان از همه‌جا پول می‌گیرند و حتا برای شعر دسته‌چندمی خود هم دستمزدهایی دارند و حق دارند که صدایشان از جای گرم بلند شود
گروهی هم هستند که به خاطر همین جایزه بردن‌ها و به خاطر این‌که مثلن ناشری را معرفی کرده‌اند تا کتابت را منتشر کنی( البته باید تا ریال آخر سرمایه‌گذاری کنی) پشت تریبون تو را تشویق می‌کنند و خود را با تو دوست نشان می‌دهند و از کتابت و ناشر کتابت حرف می‌زنند و انگار نه انگار که تو خودت همه‌ی کارهایت را انجام داده‌ای در حالی‌که می‌دانی همین‌ها وقتی که در بهترین موقعیت، جلسه‌های بررسی کتاب تشکیل می‌دهند تو را عمدن فراموش می‌کنند و  اگر کسی هم به آن‌ها اعتراض کند که چرا در این همه جلسه برای فلان شاعر جلسه‌ای نگذاشته‌اید می‌گوید: «شما به فکر خودتان باشید...» و آن کسی که باید به فکر خودش باشد می‌فهمد که فردا هم با او همین بی‌اعتنایی را انجام خواهند داد.

در بعضی جلسه‌ها هستند کسانی که سال‌هاست احترام ظاهری خاصی برای دیگران دارند و تقریبن سن و سالی از آن‌ها گذشته اما وقتی که با شاعر مستقلی رو به رو می‌شوند خودِ واقعی‌شان را نشان می‌دهند در واقع بعضی از اینان رک بگویم اصلا قابل احترام نیستند چون با ظاهری آراسته که البته بویی از تملّق هم دارد در همه جا ظاهر می‌شوند و هیچ کاری جز آزار دادن و بی‌اهمیت جلوه دادن شاعران مستقل ندارند و البته اکثرن شعری هم ندارند و یا اگر دارند از سر مهربانی دیگر شاعران است

گروهی هم هستند که شاعران تازه‌کار را هدف قرار می‌دهند و اگر استعدادی ببینند که بویی از استقلال شخصی شاعر داشته باشد تا او را از جلسه‌ها به هر نحوی طرد نکنند راحت نمی‌شوند بعضی از اینان با اهمیت ندادن و بعضی دیگر با حاشیه ساختن به هدفشان می‌رسند و چه شاعران زن تازه‌کار و بااستعدادی که از ترس این و آن خود را در جلسه‌های ادبی آفتابی نکرده‌اند و اصلن رفته‌اند که رفته‌اند و تو به عنوان یک شاعر که مرد هم نیستی باید خیلی گستاخ باشی که سال‌ها دوام بیاوری.
این گروه که با ظاهرها و رفتارهای مختلف در جلسه‌ها حضور دارند از هیچ کاری در جهت پایین آوردن شخصیت شاعران مهم‌تر و تاثیرگذارتر دریغ نمی‌کنند و چون در ظاهر، انسان‌های مورد توجهی هستند نمی‌توانی مستقیما با آن‌ها برخورد کنی چون عموم تماشاگران همیشه حق را به کسی می‌دهند که آرام و موذیانه هدف غیرانسانی‌اش را دنبال می‌کند

بعضی از اینان دوست دارند که با آن‌ها ارتباط صمیمانه‌ای داشته باشی تا بلکه برایت نقدی بنویسند و یا شعرهایت را در جایی منتشر کنند و فکر می‌کنند که می‌توانند به این وسیله خودشان را مسبب شاعر شدن تو بدانند اما تو که زیر بار منت کسی نمی‌روی از این کار امتناع می‌کنی و صبر می‌کنی تا خودت و شعرها و کتاب‌هایت و نقد و نظرهایی که برای شعرهایت نوشته می‌شود روند عادی خود را طی کنند و  بعد می‌بینی که همین‌ها دیگر تو را تحویل نمی‌گیرند و سعی بیهوده در جلوه‌دادن دیگرگونه‌ی اصل قضیه می‌کنند


در جلسه‌ای شرکت می‌کنی که مجریِ با تجربه و سال‌خورده‌ای دارد و وقتی پشت تریبون تو را دعوت می‌کند می‌گوید: شعر می‌خوانید یا غزل؟ و نمی‌داند که با همین جمله چقدر خودش و به اصطلاح شاگردانش را تحقیر کرده است. و این تو هستی که اگرچه خیلی از اینان را شاعر نمی‌دانی اما هیچ‌گاه در صدد تحقیر و کوچک‌جلوه‌دادن فعالیت‌های آن‌ها نیستی. اهالی این‌گونه جلسه‌ها (که گاهی مجریانشان محترمانه‌تر از این هم  برخورد می‌کنند!) هرگاه تو را هر جا ببینند در صدد این هستند که به خیال خودشان تو را تحقیر کنند و از غزل‌سرا بودن تو صحبت کنند و فکر کنند که خیلی روشنفکر و انعطاف‌پذیر هستند در حالی‌که تو اصلن نیازی به تعریف آن‌ها نداری و فقط به خاطر حفظ احترام خودت مجبوری حرف‌های بی‌سر و ته‌شان را بشنوی. مثلن بعضی از این‌ها به تو نزدیک می‌شوند و از این تعریف می‌کنند ‌که در جلسه‌ای خصوصی که همه تو را تخطئه می‌کرده‌اند این او بوده که از تو دفاع کرده! و تو نمی‌توانی از میزان صلاحیت او و دیگران بگویی چون ظاهرن رفتاری انسانی و صادقانه انجام داده. مشکل دیگر این‌گونه جلسه‌ها این است که خدا نکند زبان دیگری جز فارسی بلد باشی دیگر تو را مترجم معرفی می‌کنند و نه شاعر. و همیشه فکر می‌کنند که تو نفهمیده‌ای که چه هدفی دارند و دل‌خوش به نوشته‌های گروهی و شبیه به همِ خود هستند و خودشان را خیلی حرفه‌ای‌تر می‌دانند البته این گروه خیلی مفید فایده هستند چون باعث تحرک شاعر غزل‌سرا و پایداری او در جدی گرفتن غزل می‌شوند اگرچه خودشان تا مدت‌ها نمی‌دانند.

در جلسه‌ای جایزه‌ای تشکیل می‌دهند و پنهانی از تو می‌خواهند داور جایزه شوی و به تو می‌گویند که این مساله بسیار مهم است که کسی نداند که داور چه کسی است تو هم کلی زحمت می‌کشی و با دقت و عدالت برنده‌ها را انتخاب می‌کنی اما روز جایزه که می‌رسد اگر چه داورها را معرفی نمی‌کنند اما از همه‌ی آن‌ها دعوت می‌کنند که مطلبی یا شعری ارایه کنند و فقط تو می‌مانی که یک گوشه نشسته‌ای و اگرچه هر جلسه شعر می‌خواندی اما اصلن از تو دعوت نمی‌شود که شعری بخوانی  بعد از یک سال که نوبت به دوره‌ی بعدی جایزه می‌رسد می‌بینی که چند شاعر پیش‌کسوت را برای داوری انتخاب کرده‌اند و همه‌جا اسامی داوران را جار زده‌اند آن هم فقط به خاطر آن‌که خودشان را مطرح کنند.

در جلسه‌ای مجری جلسه که سال‌هاست تو را می‌شناسد برای آن‌که آستانه‌ی تحملت را بسنجد با هدف تحقیر کردن و بی‌اهمیت جلوه دادن شعرت، در بدترین موقعیت جلسه تو را صدا می‌کند و تو دیگر حسی نداری برای شعر خواندن اما به احترام کسانی که می‌خواهند شعرت را بشنوند پشت تریبون می‌روی و هیچ اعتراضی نمی‌کنی

در جلسه‌ای که به طور دایم شرکت کرده‌ای به دلایلی مجری جلسه عوض می‌شود و با این‌که بسیار هم تو را می‌شناسد و با وجود وقت طولانی جلسه و تعدادِ نه چندان زیادِ شاعران باز هم صدایت نمی‌کند و حتا کسانی که اسم‌شان را هم نمی‌داند با اشاره به رنگ لباسشان پشت تریبون فراخوانده می‌شوند بعد متوجه می‌شوی که گویا مجری از زنان شاعر و به ویژه، تو خوشش نمی‌آید یعنی مسایل شخصی و روانی خود را در جلسه‌ی عمومی هم اعمال کرده است.

در بسیاری از جلسات مهم دعوت نمی‌شوی بعد خبر می‌رسد که آن جلسه با حضور تمام کسانی که هر هفته می‌بینی‌شان برگزار شده و این تو بوده‌ای که غریبه بوده‌ای و البته این جلسه‌ها خالی از نفع هم نیستند و همه‌ی این‌ها به این دلیل است که زیر پرچم کسی نرفته‌ای و برای کسی چاپلوسی نکرده‌ای و همیشه رو راست حرفت را زده‌ای و به خیلی‌ها بر خورده است.

در جلسه‌ای ناگهان یک نفر پیدا می‌شود که فکر می‌کند خاتم‌الشعراست و چند تا نوچه از خودش کم‌سوادتر پیدا می‌کند و در مقابل شعر تو علم می‌کند و دیگران هم به دلایلی که آنچنان هم نامعلوم نیست از این جریان دفاع می‌کنند و این تو هستی که باید خودت را به نشنیدن بزنی و نوچه‌ی آموزش‌دیده حتا ممکن است در نوشته‌ی وزن و قافیه‌دارش به شاعران مهم جلسه توهین هم بکند و سرش را بالا بگیرد چون عموما خاتم‌الشعرایان(!!) اگرچه استاد هجو کردن هم نیستند اما دستی در این زمینه دارند و به دلیل تکبّرشان فکر می‌کنند که فقط خودشانند که بلدند دیگران را مورد تمسخر قرار دهند و چون ذهن محترمی هم ندارند به هیچ کس رحم نمی‌کنند و چه آبروهایی که به خیال خودشان از دیگران می‌برند و چه شاعران مهمی را که دل‌شکسته می‌کنند.

وقتی در جلسه‌ای به طور مداوم حضور داری در زندگی شخصی‌ات دخالت می‌کنند و سوال‌های بی‌جایی می‌پرسند و وای به روزی که ازدواج کنی انگار که چون شاعری جدی هستی حق نداری روال زندگی عادی را طی کنی و هی به پر و پایت می‌پیچند و می‌گویند: دلم برایت می‌سوزد... در حالی‌که می‌دانی همان شخصی که این حرف را می‌‌زند خودش زندگی‌اش را کرده و لذت‌هایش را برده و الان هم از سفره‌ی باز شعر، چه مادی و چه معنوی بی‌نصیب نیست. بعضی‌ها هم که بی‌شرمی را به نهایت خود می‌رسانند و گمان می‌کنند که می‌توانند با فرستادن طعنه‌ها و حرف‌های رکیک و مستهجن از روش‌های مختلف، زندگی شخصی و زناشویی تو را تحت تاثیر قرار دهند اما چون این‌گونه افراد، بر خلاف تظاهرشان از منطق و هوش بالایی برخوردار نیستند راه به جایی نمی‌برند و تو فقط مجبوری گاهی تاسف بخوری از این‌که برای بعضی، حتا شعر هم نمی‌تواند صفت‌های زشت درونی‌شان را کاهش دهد.

بعضی‌ها هم تا در شعرت قدرت و پیشرفتی ببینند تو را متهم می‌کنند به انواع کارهای ناهنجار و صفت‌هایی که در بیرون از جامعه‌ی شعری نیز مذموم هستند

در جلسه‌ای حضور داری که شخصی که حتا ظاهرش هم حالت بلاتکلیف دارد از مباحث نه چندان جدید نقد صد سال اخیر دنیا حرف می‌زند و چون جسته گریخته خوانده و یا نخوانده و فقط شنیده است چیزی را که خودش هم نفهمیده تحویل شنوندگان می‌دهد و تو هم چون نمی‌خواهی با او هم‌کلام شوی و یا او را انعطاف‌پذیر نمی‌بینی ناچاری سکوت کنی و تحمل کنی چون اگر از جلسه خارج شوی تعبیرهای دیگری می‌شود

موضوع مهمی که در بسیاری از جلسه‌ها هنوز از مد نیفتاده است بازگو کردن ناقص و فهمیده نشده و هضم نشده‌ی تئوری‌های نه چندان جدید غیر فارسی و نسخه پیچیدن برای شعر پیشینه‌دار و پیش‌رونده‌ی فارسی است گاهی حتا جلسه‌هایی به ظاهر تخصصی برای بررسی شعر معاصر تشکیل می‌دهند و همه‌جا تکبرآمیز از سواد خود حرف می‌زنند و معاصر بودن سوادشان را یکی از امتیازهای خود می‌شمارند و گاهی حتا شاعران پیشین ما را مسخره می‌کنند در حالی‌که اصلن از شعر پیشینیان هیچ نمی‌دانند و خیلی از تازه‌کاران را گمراه می‌کنند و البته خودشان سال‌هاست که تازه‌کارند.

در بسیاری ازجلسه‌ها فقط به خاطر این‌که زن هستی خیلی از صفت‌ها را به تو می‌چسبانند مثلن یکی از محترمانه‌ترین آن‌ها این است که: به خاطر زن بودن است که شعر شما خوانده می‌شود یا مورد تشویق قرار می‌گیرد... و جالب‌تر اینکه هرجا که شعرت مورد توجه قرار می‌گیرد بعضی‌ها از سر شاید مهربانی می‌گویند: «آفرین! تو فروغ فرخزاد دوم هستی!» یا اینکه: «راه سیمین بهبهانی را ادامه می‌دهی»... انگار جز این دو شاعر کسی را نمی‌شناسند و چون ذهن منفعلی دارند همیشه مرد و زن را جدا می کنند و مبادا تو را با شاعران مرد مقایسه کنند و تو حاضری که حتا ـ ضعیف‌ترین شاعر جهان در طول تاریخ ـ باشی ولی خودت باشی.

و خیلی مشکلات دیگر ...

البته بعد از همه‌ی این اتفاقات و تنگ‌نظری‌ها می‌توانی به خانه برگردی و شعر بنویسی اگرچه گاهی اوقات هم که کسی فکر می‌کند فلان شعرت را در جواب او گفته‌ای بعد می‌فهمی که اینجا هم خطا کرده و اصل قضیه را نفهمیده و همه چیز را در توهم خود به هم مربوط کرده است. مثلن ممکن است که فقط کلمه‌ی حسادت را از شعر فهمیده باشد و همان را به خودش مربوط کرده باشد! در حالی‌که شاعر هیچ‌گاه صرفا به خاطر یک موضوع شعر نمی‌گوید بلکه ناخودآگاه نقش مهمی در ارتباط مسایل درونی و بیرونی شاعر دارد و با هیچ سندی جز شاعر(تازه اگر در این زمینه هم صادق باشد!) نمی‌توان ارتباط یک موضوع را به یک شخص یا اتفاق خاص ردیابی کرد.

این نوشته در پی نشان دادن برخی آسیب‌های جلسه‌های شعر بوده است. اما این‌که چگونه می‌توان این مشکلات را  به حداقل رساند، به طور مفصلی باید بررسی شود. شاید حضور شاعران حرفه‌ای جوان و شاعران پیش‌کسوت مطرح بتواند در بهبود وضعیت جلسه‌ها بسیار موثر باشد جلسه‌ای که به وسیله‌ی شاعران مهم و مطرح و جا افتاده یا دست‌کم با حضور آنان تشکیل می‌شود مشکلات بسیار کمتری دارد در واقع شاعرانی هم در طی این سال‌ها دیده‌ام که می‌توانند به حاضران در جلسه احساس بهتری بدهند چون نیازی به پایین آوردن کسی ندارند و اگر هم کسی در جلسه این کار را انجام دهد حتما با روش شاعرانه‌ و محترمانه‌، تا حد بسیار تعدیل خواهند کرد.
 
در پایان، اول خودم را و بعد هم دیگر شاعران را به خویشتن‌داری دعوت می‌کنم

چگونه می‌شود غزل را نو کرد؟

پرسش‌هایی درباره‌ی غزل امروز

مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده - به طور خلاصه تر - در کتاب هفته شماره 180، 19/2/1388)

اگرچه ممکن است پیش از طرح پرسش، عده‌ای پاسخ را پیدا کرده باشند یا بدون آن‌که به این پرسش و پاسخ بیندیشند کاری از پیش برده باشند، اما طرح پرسش و تغییر در مولفه‌های پرسش، برای عده‌ای بسیار بیشتر، دارای اهمیت است؛ زیرا دست کم باعث حرکت خواهد شد. حتا اگر هیچ پاسخ درستی به آن داده نشود مانع از سردرگمی است. یکی از پرسش‌ها این است: چگونه می‌شود غزل را نو کرد؟ آیا غزل امروز به رابطه‌های معنایی و زبانی غزل دیروز چیزی افزوده است؟ اگر نو را مقابل سنتی ( و نه کلاسیک) تصور کنیم پس بهتر است این پرسش را کامل‌تر کنیم: چگونه می‌شود غزل امروز را کلاسیک کرد (به معنی آن‌که تا زمان‌های طولانی قابلیت پایداری در برابر قدرت حذف کردن از سوی تاریخ شعر را داشته باشد)؟ با گفتن از زیستن امروزی؟ گفتن از آن‌چه تا حال گفته نشده؟ نزدیک‌کردن آن به زبان امروزی؟ فاخر بودن زبان یا گفتاری بودن آن؟
اما در عمل چه اتفاقی افتاده است؟ با حجم عظیمی از غزل‌های ساختگی در برابر غزل‌های خوبْ سروده شده یا حتا خوبْ ساخته شده (و نه ساختگی) روبروییم این غزل‌های ساختگی گروه به گروه شبیه هم هستند و به همین دلیل حتا با وجود اینکه زبانی نو دارند پس از مدتی حس زیبایی‌شناسی مخاطب را برانگیخته نمی‌کنند. فرقی نمی‌کند که گروهی بیشتر به تصویر می‌پردازند و یا گروهی بیشتر به زبان، گروهی به آوردن مولفه‌های زیست امروزی تاکید دارند و گروه‌های دیگر که هر روز به تعدادشان افزوده می‌شود یا از تعداد گروهی کم می‌شود تا به گروهی دیگر اضافه شود. همه‌ی این غزل‌ها مخاطب‌های خود را دارند اما وقتی به تولید انبوه می‌رسند قابلیت خوانده شدن خود را از دست می‌دهند. این گروه گروه نوشتن نتیجه‌اش این است: انگار که شاعرانشان یک نفرند می‌توان به راحتی این گروه‌های مجموعه‌ای را خواند مثلا چند روز پیش پنج کتاب غزل را خواندم که هیچ فرقی با هم نداشتند یعنی شاعرانشان فقط با اسم روی جلد از هم تفکیک شده بودند این مساله از این جهت آسیب است که قطعا می‌توان دستورالعملی برای نوشتن این غزل‌ها تدوین کرد البته اگر این ایراد را وارد کنیم که به هر حال خیال شاعرانه در حد کم آن هم در شاعران مختلف متفاوت است و غزل‌ها را متفاوت می‌کند، حکمِ داده شده قطعیت بیشتری پیدا می‌کند زیرا خیال، یکی از مهمترین عنصرهای شعر است و از آن‌جا که حتا دوقلوهای همزاد هم صورت‌های خیال متفاوتی دارند پس غیر شاعران هم می‌توانند کمی خیال را با دستورالعمل‌های عروضی و فنی و گروهی ترکیب کنند و مثلا ششمین کتاب همین مجموعه باشند. پس شخص شاعر غزل‌سرا با اندیشه و روح و زیست منحصر به فردش کجاست؟

به پرسش دیگر که بسیار هم شنیده  شده: چرا هنوز غزل سروده می‌شود؟ پاسخ‌های کاملا منطقی می‌توان داد. یکی از پاسخ‌ها این است که هنر ذاتا گرایش به کمال دارد و هیچ‌گاه هنر کامل ارایه نمی‌شود بلکه مثال‌هایی به وسیله‌ی هنرمندان پرداخته می‌شود اگر موشکافانه نگاه کنیم و حتا فرض کنیم که به نظری جامع، در میان مخاطبان برسیم که یک غزلِ مشخص مثلا بهترین غزل تاریخ شعر ایران نام‌گذاری شود آیا واقعا بر بهترین غزل تاریخ شعر ایران می‌توان هیچ ایرادی وارد ندانست؟ همیشه با سلیقه‌ها و حتا معیارهای مختلف روبرو هستیم از مخاطبی می‌شنویم که مثلا کاش فلان بیت فلان غزل سعدی را حذف کنیم و بعد، غزل را بخوانیم پس همیشه گوشه‌ای انباشته یا حتا بر عکس؛ خالی وجود دارد. همین میل به کمال هنری باعث تداوم یک شکل هنری می‌شود و غزل در این میان هم به دلیل شکل و هم به دلیل توجه در طول زمان یکی از مهمترین هنرهاست که ظرفیت هرچه بهتر شدن را دارد دلیل دیگر شاید این باشد که واقعا بعضی دردها را نمی‌شود نوشت یا حتا بعضی شادی‌ها را و اصلا حالت‌ها و کنش‌ها و واکنش‌هایی در انسان هست که به سختی به شعر در می‌آیند و همه‌ی آن‌ها هنوز شعر نشده‌اند و سعی می‌کنیم که ننوشته‌ها را بنویسیم یا نوشته‌ها را واضح‌تر کنیم. پاسخ دیگر این است که شعر گاهی اوقات چاره‌ساز و گاهی فقط تسکین دهنده است و مفهوم‌ها و حتا کارکردهای خود را عوض می‌کند و دلیل‌هایی دیگر.
پاسخ‌های بسیاری به این پرسش داده‌اند هر چند که گاهی حتا مطرح هم نشده باشد

پرسش بعدی: آیا هر شاعری که غزل می‌گوید یا غزل‌سرا نامیده می‌شود می‌داند غزل چیست؟  محدوده است؟ موردی برای تعصب؟ یا غزل غزل است؟
یک نکته‌ی مهم تغییر است. جرات تغییر هم کافی است چون در بیشتر نمونه‌ها به خودِ تغییر منتهی می‌شود. بالابردن حساسیت تاثیرپذیری از غزل، شاعر را مدام در موقعیت تغییر کردن قرار می‌دهد یعنی اینکه در هر دوره‌ی زمانیِ سرودن، بعد از مدتی دیگر نمی‌تواند فقط به یک موضوع خاص، فقط به یک شگرد یا یک شیوه‌ی دیدن محدود بشود و پی در پی در حال کشف است؛ کشف ظرفیت‌های نوشتن در یک شکل هندسی که می‌تواند فضایی باشد نه سطحی.

تا تو چه نظر داری؟

نقش شعر در بحران‌های سیاسی اجتماعی
مریم جعفری آذرمانی
 
(منتشر شده در روزنامه اعتماد ملی، 21/4/1388)

شعر در هویت و حتا در ماهیت خود معمولا هم آرامش را به وجود می‌آورد هم از آرامش به وجود می‌آید. تصور کنیم شاعر در بحثی در مورد مثلا عدالت ممکن است واکنش‌هایی هیجانی ابراز کند اما اگر بخواهد در مورد همین مساله یا درباره‌ی احساس‌هایی که در حاشیه‌های آن داشته، شعری بگوید نیاز به آرامش دارد و مخاطب را هم به آرامش دعوت خواهد کرد. حتا اگر هیجان ایجاد کند هیجانِ ذاتی آن موضوع را تلطیف می‌کند. تاکید بر آرامش به این دلیل است که تنها در آرامش است که می‌توانیم فکر کنیم پس شعر، در بحران، ضرورت وجودی بیشتری پیدا میکند.

البته باید ببینیم بحران چه تعریفی برای شاعر دارد. آیا بحرانی برای شاعر غیر از بحران اجتماعی و سیاسی وجود دارد؟ حتا مساله‌ای شخصی و عرفانی مثل تنهایی از نظر شاعر مساله‌ای سیاسی و اجتماعی است. زیرا شاعر سخن‌گوی انسان‌هایی است که شاعر نیستند و شعر در این مقام، یک وظیفه است. آیا صفتی مثل تزویر واقعا شخصی است؟ یا در صورت بروز، اجتماعی- سیاسی هم هست؟ ایرادهای یک سیاستمدار آیا همان ایرادهای شخصی یک فرد نیست؟ تکبر، نفرت، حسادت و بسیاری صفت‌های دیگر. پس گفتن شاعر از هر صفت انسانی می‌تواند اجتماعی و سیاسی باشد. حتا در مورد شعرهای عاشقانه هم همین‌طور است. مثلن شرح توقع عاشق از معشوق و بالعکس آیا نمی‌تواند متناظر با شرح حق و وظیفه‌ای که شاه و رعیت در قبال هم دارند باشد؟

مشکل عمده‌ای که در یک بحران به وجود می‌آید این است که از شاعر انتظار واکنش مستقیم دارند. یکی از این انتظارها این است که  بر خلاف جریان جامعه حرکت کند، دیگری اینکه با مردم یا بخشی از آن‌ها هم‌سو باشد یا رفتار روشنگرانه‌ی مستقیم داشته باشد و انتظارهای دیگری که نتیجه‌ی بعضی از آن ها این است که شاعر، آگاهانه یا ناآگاهانه بحران را تشدید می‌کند بدون آن‌که راه حلی بیندیشد. ولی کمتر کسی این سوال را مطرح می‌کند که آیا شاعر نمی‌تواند بر خلاف بحران عمل کند؟ مثلن سکوت کند؟ آیا تنظیم کردن یک بیانیه از طرف گروهی از شاعران و تشویق کردن دیگران برای امضای آن نمی‌تواند از نظر بعضی شاعران، مصداقی کوچک از پیش‌روی به سمت استبداد باشد؟ شاعر در خلوت خود می‌اندیشد که اگر امضا کنم یا امضا نکنم چه اتفاقهایی خواهد افتاد. یعنی در واقع آزادی شاعر سلب شده است. پس شعر کجاست؟ در این میان شاعرانی هم که می‌خواهند شعرشان را که بازخورد همان اجتماع است در معرض عموم مخاطبان قرار دهند، از انتشار به موقع آن خودداری میکنند. چون همه در انتظار خواندن شعر درباره‌‌ی موضوع‌هایی هستند که مستقیما به این بحران مربوط باشد.  مشکل البته عمیق تر از این است. شاعرانی هستند که خودشان در برخوردهای حرفه‌ای، رفتارهای محافظه‌کارانه و حتا غیر منطقی نشان می‌دهند و اگر موقعیتی در تریبون یا مطبوعات داشته باشند کسی را که خوشایندشان نیست حذف می‌کنند، اما تا اتفاقی سیاسی می‌افتد دم از دموکراسی می‌زنند. در حالیکه خودشان به شدت مستبد هستند. نکته‌ی دیگر اینکه فعالیت سیاسی و اجتماعی بسیاری از شاعران به عنوان یک انسان باشعور به چیزی غیر از شعر ختم می‌شود. و اگر هم تعداد زیادی شعر بخوانیم اکثرا یک موضوع واحد دارند. انگار که همه‌ی شاعران شبیه هم شده‌اند. اما نباید فراموش کرد که شعر، منعکس‌کننده‌ی تمام اتفاق‌هایی است که در محیط زیست شاعر می‌افتد و شاعر باید از موقعیت‌های مختلف به یک بحران نگاه کند. در واقع شاعر نمی‌تواند نسبت به هیچ جریانی بی‌اعتنا باشد و اگر کسی اینطور جلوه داده می‌شود یا شاعر نیست یا ممکن است شاعر تر از آن باشد که شعرش را وسیله‌ای برای تشدید بحران کند.

ناگفته نماند که تاسف‌انگیز است که بعضی شاعران فقط وقتی جریانی به نقطه‌ی بحران خود می‌رسد دست به کار میشوند و برخی از این‌ها مخاطب را در تردید می‌گذارند که آیا با شاعر و شعرش روبروست یا با یک شهرت‌طلب که سیاسی بودنش را چه بسا به شاعر بودنش ترجیح می دهد.

عنوان برگرفته است از شعر حسین منزوی:
تا تو چه نظر داری من خود که هنوز آری
آن زخم قدیمی را در حنجره می‌بینم

درباره حافظ

خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
مریم جعفری آذرمانی


(منتشر شده در روزنامه کارگزاران پاییز 88)
 

چقدر باید درباره‌ی شعر حافظ بنویسیم؟ پاسخ روشن است: تا وقتی که تزویر هست و بی‌ریایی هست، تا وقتی که دروغ هست و راست هست... یعنی تا وقتی که نوع بشر هست. در این مقال آیا احتیاج هست درباره‌ی جامع بودن شعر حافظ چه از لحاظ فنی و چه از لحاظ اندیشه‌ای صحبت کنم؟ تجربه‌هایی در رویارویی با شعر حافظ داریم شاید مشترک باشد. شاید هم تجربه‌های دیگران  از تجربه‌هایی که من داشته‌ام، قابل بحث‌تر و ژرف‌تر باشد، با این حال ترجیح می‌دهم تجربه‌هایم را در برابر خواندن شعر حافظ، با شما در میان بگذارم. در هر دوره‌ای که با شعر حافظ روبرو می‌شوم به نکته‌هایی پی می‌برم که دوره‌ی پیش با آن روبرو نبوده‌ام و عجیب که هر چه پیش می‌رود به جای آنکه شعرش برایم رمزهایش را آشکار کرده باشد، برعکس، سوال‌های جدیدی را مطرح می‌کند.

مثلا:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده‌ی کمند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

فکر می‌کنم حافظ در این غزل، معشوقش یا همان توی مورد خطاب شعرش را نفرین کرده است. چرا؟ خوب دلیلی که می‌آورم حسی است و برای آن البته منطقی هم درست خواهم کرد! اما به هر حال من به این دلیل از این غزل لذت می‌برم که در واقع یک نفرین‌نامه‌ی زیباست. ظاهرا در حال دعاکردن است اما در باطن در حال نفرین کردن، چون مبالغه و کنایه دارد، می‌گوید: خدا نکند به ناز طبیبان نیازمند بشوی(ناز در اینجا هم معنی ناز کردن و شفا دادن بیمار به وسیله‌ی طبیب را می‌دهد و هم ناز کردن و تکبر کردن طبیبان به بیمار) مگر قرار است نیازمند شود؟ پس با این دعا کردن در واقع خبر از پیش‌آمد بدی می‌دهد که شاعر آرزو دارد و قرار است برای معشوق یا توی مورد خطاب بیفتد و شاهدش مصراع دوم که می‌گوید وجود توی مورد خطاب نازک  است یعنی ظریف است و طاقت بیماری را ندارد.

در بیت دوم با مبالغه کردن در اینکه سلامت همه‌ی بشر به سلامت آن یک نفر مربوط است! انگار این دعا کردن را با طعنه زدن به نفرین می‌کشاند مخصوصا در مصراع بعدش با گفتن اینکه خدا نکند به هیچ عارضه‌ای دردمند شوی، با این مبالغه کردن به هدف گفتارش نزدیکتر می‌شود و غزل می‌رسد به این بیت:

در آن مجال که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه‌ی بدبین و بد پسند مباد

یعنی تازه این دعاها( نفرین‌ها) را من می‌گویم منی که بدبین و بدپسند هم نیستم. دیگران که بد بین و بد پسندند با تو چه خواهند کرد؟

و در بیت آخر اعتراف می‌کند که تمام این دعاها نفرین بوده است زیرا توقع دارد که توی مورد خطاب به او توجه کند که می‌گوید:

شفا ز گفته‌ی شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

حالا به بیت‌هایی که گاهی با آن‌ها برخورد می‌کنم و الان در حال نوشتن این مطلب یادم هست می‌پردازم مثلن:

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی

بگذریم از اینکه این بیت کنایه به پسر شاه شجاع است و بگذریم از اینکه اینجا حافظ یک نکته‌‌ را در داستان یوسف مطرح می‌کند! اما معلوم نمی‌کند که کدام سوال را طرح کرده‌است: که یوسف چرا سراغ پدر را نگرفت؟ یا  پدر چرا سراغ یوسف را نگرفت؟ معلوم نیست که باید از پدر پرسید که : مهر تو به فرزندت به عنوان پدر کجاست؟ یا از یوسف پرسید که مهر تو به پدرت به عنوان فرزند کجا رفته است؟

یا مثلا این بیت:

ببین در آینه‌ی جام نقش‌بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

اینکه هیچ کس چنین زمانه‌ی عجیبی یادش نیست، آنقدرها هم نامشخص نیست که حتا احتیاج به باز کردن چشم داشته باشد! اما باید در آینه دید( اولین مبالغه) آینه‌ی جام( دومین مبالغه) نقش‌بندی( یعنی توطئه، پس سومین مبالغه) و غیب( چهارمین مبالغه) و چیزی که با چشم بسته هم حتا می‌شد دید باید در آینه‌ی جام توطئه‌ای که از جایی نامعلوم چیده شده است آن را دید و همین یعنی اوج شعر.

مفاخره‌های حافظ هم همیشه جذبم می‌کرده است که البته در بعضی نسخه‌ها به شکل‌های دیگری آمده است اما به بعضی اشاره می‌کنم:

مثلا:

ساقی مگر وظیفه‌ی حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره‌ی دستار مولوی

یعنی ساقی مگر به حافظ بیشتر قدح شراب داده که گوشه‌ی دستار مولوی بر هم خورده!
(در توضیح کلمه‌ی طره و نقش آن در این بیت جایی خواندم که وقتی دستار را دور سر می‌پیچیدند انتهای آن را مثل زلف در جلوی سر آویزان می‌کردند )

یا مثلا:

چو سلک درّ خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی
 
یعنی شعر من مثل رشته‌ی مروارید است و گاهی ( یعنی در واقع همیشه! این اخلاق حافظ است!) از نظامی در تایید ( بشری یا الهی یا با گذشت زمان که بهترین تایید کننده و رد کننده است) پیشی می‌گیرد.

یا مثلا این بیت حافظ را که اخوان ثالث (در یک مقاله از قول دیگران و خودش بیت‌هایی را آورده و در مورد آن بیت‌ها و خود حافظ مقاله‌ای نوشته که زحمت خیلی از ما را کم کرده روانش شاد)

حدیث عشق ز حافظ شنو نه از سعدی
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد

و توضیح داده که بعد از سرودن این بیت، پیری به حافظ گفت که جای سعدی چیز دیگری بگذار، تو اگر به سعدی که پیش از تو بوده این را بگویی بعدها به تو چه خواهند گفت که حافظ هم گوش می‌دهد و با اینکه چند نفر آن غزل را داشته اند به جای سعدی می‌گذارد «واعظ» و برای همین در بیشتر نسخه‌ها واعظ است :

حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد

البته بعدها به حافظ چیزی نگفتند!

بیت اخیر من را یاد یکی از نامه‌های نیما یوشیج انداخت که برای دوستی نوشته بود:

«از تفاوت سعدی و حافظ پرسیدی؟ اگر این مطلب برای شما پوشیده باشد یقین بدانید که همیشه پوشیده خواهد بود1» و براستی که چه نکته سنجانه پاسخ داده است.

و باز اخوان ثالث در همان مقاله می‌نویسد:

« بیت حافظ بیت نیست اقلیم است. آن همه استقبال از قصیده‌ی بوی جوی مولیان کرده‌اند یک بیت حافظ در تضمین مصرع اول آن قصیده می‌ارزد به اغلب دیوان و دفترهای همه‌ی آن استقبال کنندگان، بل بیش2»

به جاست که در انتها سخن نکته‌سنجانه‌ی یکی از شاعران غزل‌سرای معاصر حسین منزوی را درباره‌ی حافظ نقل کنم:

« شاید اگر حافظ به جای غزل، مثلا قصیده می‌نوشت( شاید!) امروز، قصیده موقعیت غزل را داشت. یک نابغه، همیشه می‌تواند در تعیین مسیر تاریخی یک امر، دخالت مستقیم و موثر داشته باشد. تصور اینکه روزی برسد که در ایران کسی حافظ نخواند مشکل به نظر می‌رسد و تا روزی که او، چنین سزاوارانه بر قله‌ی بلند شعر فارسی نشسته است، غزل نیز به زندگی سزاوارانه‌اش ادامه می‌دهد3»

پی نوشت:
1. نیما یوشیج- درباره‌ی شعر و شاعری، ص217، دفترهای زمانه، چاپ1368
2. مهدی اخوان ثالث، حریم سایه‌های سبز1، ص272، به کوشش مرتضی کاخی، زمستان چاپ بهار 72
3. حسین منزوی «از شوکران و شکر»، مقدمه، ص 18،چاپ 1373
 

شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد!

بحثی درباره شعر و شبکه های اجتماعی
مریم جعفری آذرمانی

در این مطلب، می‌خواهم از یکی از مشکلات عمده فضای شعر امروز بگویم:
بزرگ شدنِ ظاهریِ شاعرانِ متوسط و زیر متوسط و چه بسا ناشاعرانی که خود را آگاهانه یا ناآگاهانه شاعر جا زده‌اند.
این مشکل از جایی شروع شد که هر کسی توانست رسانه‌ای برای خود داشته باشد، البته نه اینکه خودِ رسانه داشتن و امکانِ وجودی آن مشکلی باشد، بلکه فی‌نفسه بسیار هم عالی بود، و نه اینکه قبلاً این مشکلات نبود، بود، ولی بسیار محدود بود، در دهه های قبل شاید کسانی بودند که بدون صلاحیت در جایگاه‌هایی قرار گرفته بودند و آن را از طریق حربه‌های غیر ادبی به دست آورده بودند، اما اگر رسانه‌ای وجود داشت یا دست دولت بود که معدود شاعرانی را تبلیغ می‌کرد و یا دست مجلاتی بود که به اصطلاح غیر دولتی محسوب می‌شدند و آن هم معدود شاعرانِ دیگری را برای مخاطبان مهم جلوه می‌دادند، ولی به هر حال تکلیف شاعر روشن‌تر از امروز بود. اما در سالهای اخیر، گسترش شبکه های مجازی امکانی فراهم کرد که مخاطبان عمومی هم به مخاطبان واقعی شعر، اضافه شوند و چون همیشه عمومیت است که اکثریت دارد، فضای تحسین و تشویق، برای عده ای به وجود آمد که نه تنها آثارشان ارزش ادبیِ ممتاز ندارد، بلکه بعضاً هیچ گونه خلاقیت و نوآوری منحصر به فردی نیز در آن ها دیده نمی شود. متاسفانه در این میان کسی توجه به این نکرد که اصلا برخی از ابزارهای دنیای مجازی، برای شاعر ساخته نشده است، مثلا اینستاگرام (و حتا همان فیسبوک و ...)، اصلا رسانه شعر نیست، زیرا شاعر با شعرش تعریف می شود نه با عکسهای رنگارنگ یا دوستی هایش با این و آن،  اما متاسفانه آن قدر این فضاها به وسیله شاعرانِ نه چندان جدی، پر شد که گویی فضای اصلی شعر مثلا اینستاگرام است! (علیرغم اینکه به عنوان مثال در اینستاگرام می بینیم که عکسهای یک صفحه با 50 هزار فالور و یک صفحه با 100 هزار فالور، تعداد لایکهای یکسان دارند و یا می بینیم که یک صفحه بعد از دو سال 50 هزار فالور دارد و در عرض دو سه روز این تعداد به صد هزار می رسد و از این قبیل تغییرات، اما با این حال فرض را بر این می گیریم که فالورهای تمام افراد در اینستاگرام یا تلگرام واقعی است و هیچ کس نه فالور خریده و نه لایک. برای مشاهده امکان خریدن صفحه یا فالور و لایک، می توانید عبارت "خرید اینستاگرام" را در گوگل جستجو کنید.) و در این میان شاعران جدی تر هم که به متن و شعر و نقد، اهمیت بیشتری می دادند و در وبلاگ یا سایت (که مناسب ترین فضاها برای شعر و متن است) مطالب و شعرهایشان را می گذاشتند، خود به خود به فضاهای جدیدتر که برای شعر ساخته نشده به طور جدی وارد نشدند. بنابرین حضورشان کم رنگ تر است یعنی یا اصلاً صفحه ای ندارند یا اگر دارند فقط برای این است که از این فضا به کلی حذف نشوند.

بعضی از افرادی که الان با عنوان های استاد و شاعر خوب و این عنوان های کاذب، در این فضاهای جدید شناخته می شوند، دقیقا از پنج شش سال پیش اهمیت ظاهری پیدا کردند. چون بعضی از اتفاقات سیاسی را بهانه کردند و در مورد آن‌ها عباراتی موزون نوشتند، چند درجه ضعیف‌تر از دورۀ بازگشت ادبی، و با کلماتی مهجور مثل «اندر» به جای در، «کز» به جای «که از» و...  عباراتی به ظاهر گُنده ولی در معنی سطحی و بدون تأویل، خود را در نظر مخاطبانِ تازه از راه رسیده، شاعر فاخر و دور از سطحی نویسی جلوه دادند. این افراد عموما موضع گیری هایشان در مسائل سیاسی اجتماعی دقیقا همان موضعی است که افکار عمومی دارند و ربطی به شاعر بودن ندارد. اینها معمولا ناآگاهی های سیاسی خود را با الفاظ به ظاهر کوبنده، با جمله های مستقیم و روزمره و بدون ارزش ادبی، در لباس آگاهی و دغدغه اجتماعی و سیاسی و بشری، جلوه می دهند. در حالی که باید توجه داشت که شاعران واقعی فراتر از اتفاقات روزمره می اندیشند و نظرات و انتقادات اجتماعی و سیاسی شان در شعرشان نمودِ هنرمندانه دارد، مثلا شاعرانی مثل حسین منزوی، فروغ فرخزاد یا اخوان ثالث را می بینیم که بدون اشاره به جریان یا اتفاق خاصی، چگونه موضع های اجتماعی و انسانی شان، به صورتِ امری فراتر از زمان، هم در قالب شعرهایی با ارزش ادبی بالا قابل مشاهده است و هم برای بسیاری از مصیبت ها و دشواری های انسان در تمام زمان ها و مکان ها مصداق پیدا می کند.
بعضی از اینها همواره از مهربانی و مدارا حرف می زنند و شعارشان این است که «همه با هم دوست باشیم!» در حالی که شعر، کار اولشان نیست، یعنی کار اصلی شان چیزی است که از آن پول در می آورند، و با وجود اینکه به ظاهر در فضای شعر و شاعری حضور دارند، شعر برایشان امری تفننی است. واقعا باید دید که اینها در کار اصلی شان هم همین شعارِ «همه با هم دوست باشیم!» را می دهند یا نه، مثلاً اگر در محیط کارشان، در کنار کسی قرار بگیرند که دو روز است وارد آن کار شده ولی خودش را برتر و مهمتر از اینها در همان محیط جا بزند، تاب تحمل آن را دارند؟ و باز هم با همه دوست هستند یا نه؟ مثلا تصور کنید که یک آشپزِ متخصص که در آشپزی آنقدر جدی است که مقالاتی هم درباره آن می نویسد، می تواند حضور کسی را تحمل کند که دو روز است یاد گرفته املت درست کند، و با همان تجربه دو روزه، همایش آشپزی تخصصی برگزار می کند؟! یا مثلا تصور کنید کسی که در یک اداره یا شرکت، دارای سابقه بسیار و پشتکار فراوان بوده و ناگهان ببیند که یک همکارِ تازه وارد و نه چندان آشنا به کار، با ترفندهای غیرشغلی، شامل ترفیع یا مزایای خاصی شده، آیا می تواند از کنار این مسئله به راحتی عبور کند و باز هم با همه مهربان بماند؟ همین جا به مخاطبان علاقمند به شعر با تأکید می گویم که افرادی که در صفحه هایشان از دوستی با افراد متعدد می گویند و آنها را تعریف و تمجید می کنند، دقیقا همان کسانی هستند که شعر برایشان کار اصلی و تمام وقت نیست، پس گول مهربان بودنِ این افراد را نخورند، چون این مهربانی شان در شعر، فقط با افراد هم سطحِ خودشان است و وقتی نوبت به شاعرانِ جدی و مهمتر برسد از گرگ هم نا مهربانترند.
بعضی از اینها ناسزاگفتن و تهمت زدن به دیگران را با ذکر نامشان، جرأت و جسارت و شرافت معنی می کنند. اینان بسیاری اوقات با بی‌ادبیِ تمام، بدون آنکه سواد انتقاد کردن و قدرت تحلیل مسائل را داشته باشند، فقط به شاعران نسلهای قبلی توهین می‌کنند، آن هم فقط در جایی که سفره‌ای پهن بوده و به این‌ها نواله‌ای نرسیده و به قول عطاملک جوینی دریدگی و بی‌حرمتی را جرأت و شهامت می‌دانند (نقل به مضمون) جالب است که اگر کسی دوستِ اینگونه افراد باشد، به نظرشان با شرف است و شاعر خوبی است و اگر رقیب این گروه باشد به گمانشان بی‌شرف است و در شعر هم اهمیتی ندارد. و مسئله این که مخاطب جدیدِ شعر که با شاعران جوانِ دو سه دهه‌ی اخیر آشنا نیست، اینان را شاعران نسل جدید تصور می کند در حالیکه اعتبار واقعی را در شعر امروز ندارند.
بعضی از اینها سن و سالشان را با تجربه شاعری شان یکی می دانند، مثلا اگر چهل سالشان باشد و پنج سال باشد که وارد حیطه شعر شده باشند، خودشان را با شاعران چهل ساله ای که بیست سال است به طور مداوم شاعر بوده اند، یکی می دانند!
بعضی از اینها، به کمک تعریف و تمجیدهای محفلی و به به و چه چه های بی موقع و بی جا، توهم های عجیبی پیدا کرده اند، در این مورد باید گفت که آدمهایی که سن و سالی از آنها گذشته است باید حواسشان باشد که هر تازه واردی را آنقدر بزرگ نکنند که توهم برش دارد که استاد است و می تواند درباره وضعیت غزل دو سه دهه اخیر نظر بدهد، در حالی که دو روز است وارد غزل شده، و اصلا نمی داند که غزل تا همان اواخر دهه هشتاد، چه مصیبتهایی را پشت سر گذاشته است. قصه این افراد این است که مثلا اگر مطرح شدن در شعر و شاعری، ده پله داشته باشد، اینها دو پله را به ضرب و زور بالا رفته اند و هشت پله دیگر را همان سن و سال دارهای موقعیت نشناس، بغلشان کرده اند و بالا برده اند، برای همین است که اینها تا ابد از طی کردن آن هشت پله با پای خودشان محروم هستند و برای همین شأن و پشتکار آدمهای دیگر را سهل و بی اهمیت تلقی می کنند. اینها را نمی شود کاری کرد، نه می شود نقدشان کرد نه می شود تشویقشان کرد، فقط باید تحملشان کرد!
بعضی از اینها چون در فضای جدی و تخصصی ادبیات، جایگاهی نداشتند، تمام توان خود را در جهت جذب مخاطبان عام صرف کردند، اینان معمولاً آثارِ سهل و ساده و بعضاً سخیف دارند و اگر غزلسرا باشند به نوعی مقلّدِ غزلسرایان نسلِ دهه هفتاد و هشتاد هستند و اگر سپیدسرا باشند، دقیقاً شبیه شعر ترجمه یا ملغمه‌ای از شاعران سپیدسرای همان دو دهه هستند و هیچ یک از این‌ها، در جریان تخصصیِ شعر امروز، واجد خصوصیات منحصر به فرد نیستند چون آثارشان نسخۀ اصلی نیست، بلکه به نوعی کپی و رونویسی است چه در غزل چه در سپید. اما مسئله اصلی این گروه این است که خود را متخصص و منتقد و دردکشیدۀ ادبیات می‌دانند و همین اقبال عموم را که معمولاً به دلیل ناآگاهی از شعر ناب است، دلیل بر مهم بودن خود تلقی می‌کنند...
بعضی از اینها هر ادایی در می‌آورند تا مبادا از رقیبان‌شان عقب بمانند، حتا اگر برای یکی حکم زندان هم بدهند به آن هم حسادت می‌کنند، چون حکم زندان ممکن است باعث محبوب‌تر و مشهورتر شدنِ آدمها شود.
بعضی از اینها از جمع شدن کتابشان از بازار کتاب حرف می زنند بعد که گذرتان به کتابفروشی ها می افتد می بینید که در بهترین جای پیشخوان کتابفروشی کتابشان هست، یا اگر مثلا پنج تا بیت از آنها مجوز نگرفته باشد، شیپور می زنند که آی جماعت افکار و عقاید مرا سانسور می کنند، در حالی که اکثر شاعران وقتی می خواهند کتاب منتشر کنند قطعا تعدادی از شعرها یا سطرهایشان مجوز نشر نمی گیرد و این برای کسانی که کتابهای فراوان دارند امری طبیعی است و هرگز آن را حربه ای برای مهم جلوه دادن خود نکرده اند.
تنها چیزی که در این میان اهمیت ندارد خودِ شعر است و چه مصیبتی بیشتر از این برای شعر، که حربه‌ی عده‌ای شده، تا با همان به خودِ شعر ضربه بزنند و چه ضربه‌ای بدتر از این که وقاحت و بی‌سوادی را در کالبد یک شاعر به مخاطبان نشان دهند.
البته بعضی از افراد هم هستند که چند یا تمام صفت های ذکر شده در بالا را یک جا دارند!
در این میان، جالب است که بعضی مسئولان و متصدیان فرهنگی نیز، فریب این فضا را خورده اند و برای برگزاری جلسات شعر و نقد، از همین نوع شاعران و ناشاعران، دعوت می کنند. در واقع تأسف این است که فضای اصلی فرهنگی که باید در پی متخصصان باشد، گویا در اینستاگرام و کانالهای تلگرام به دنبال منتقد و شاعر در برنامه های ادبی، می گردد!

عنوان مطلب برگرفته از این بیت حافظ است:
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد

وقتی ستاره‌های سینما نقش شاعران را بازی می‌کنند

بحثی انتقادی درباره ارتباط شعر و اهالی سینما

مریم جعفری آذرمانی

(منتشر شده در روزنامه قدس ۱۳۹۴/۵/۲۸)


۱. چندین سال پیش یادم می‌آید، در یک جلسه شعر، چند بازیگرِ نه چندان فعال سینما حضور داشتند و اگر چه در آن جلسه، شاعرانی بودند که مقام هنری‌شان در شعر، بسیار بیشتر از جایگاه هنری آن بازیگران در سینما بود، اما عملاً همان چند بازیگر بودند که در آن جلسه از سوی مجری و صاحب جلسه، مورد توجه قرار گرفتند و حتی چند شعر هم خواندند و به همین دلیل به چند نفر از شاعران نوبت شعر خوانی نرسید.

2. همین چند وقت پیش، به یک کتاب گزیده از شاعران غزلسرا انتقادهایی نوشته بودم که در یک خبرگزاری منتشر شد، ولی با کمال تعجب یکی از واکنش‌های گردآورنده آن گزیده که خودش هم شاعر است، این بود که فلان کارگردانِ سینما از این کتاب خوشش آمده است، بنابراین، این انتقادها به این کتاب وارد نیست! و نتیجه بحثش این بود که انتقادهای مطرح شده از سوی یک شاعر غزلسرا درباره گزیده غزل، شخصی و غیر تخصصی  است ولی نظر یک سینماگر در حیطه غزل، کاملاً تخصصی است!

بله، متأسفانه اگر کسی از منِ شاعرِ غزلسرا بخواهد که درباره ارتباط شعر و سینما در ایران حرفی بزنم، همین خاطرات تلخ را باید بگویم. اما مسایل تلخ‌تری هم هست که باید به آنها اضافه کنم:

3. مدت‌هاست کتاب‌هایی به صورت گزین‌گویه یا گزیده‌سطرهایی از شاعرانی مثل حافظ و مولوی و سعدی و حتی نیما یوشیج، به روایتِ یک فیلمساز منتشر می‌شود، یعنی این فیلمساز شعرهای شاعران مذکور را تکه تکه می‌کند و در هر صفحه کتاب، یک تکه را به انتخاب خود می‌گذارد  و حتی کتاب ساخته شده توسط این فیلمساز بسیار شکیل‌تر و زیباتر از کتاب اصلی آن شاعر منتشر می‌شود و خریداران کتاب، این نسخۀ مخدوش و تکه تکه شده را که در بهترین جای پیشخوان کتابفروشی گذاشته شده به جای کتاب‌های اصلی، مثل ورق زر می‌برند و حتی به دوستانشان هدیه می‌دهند. بعید می‌دانم این فیلمساز طاقت داشته باشد، ببیند که یک شاعر بدون تخصصی در سینما، تکه‌های فیلم این فیلمساز را به صورت پراکنده و جسته گریخته و بی‌ربط کنار هم بگذارد و به صورت بستۀ فرهنگی به بازار عرضه کند. علاوه بر این فراموش نکنیم که جایگاه و اهمیتِ تاریخیِ شعر با جایگاه سینما در کشور ما قابل قیاس نیست و بدتر از آن، تفاوت جایگاه شعر ما در جهان با جایگاه سینمای ما برای همه روشن است و همه اینها در حالی است که برای یک نسخۀ درست و حسابی از آثار شاعران مذکور - که مصحح آن دقیق و معتبر باشد - باید بازار کتاب را زیر و رو کرد.

4. چند وقتی هست که دو سه ناشر اقدام کرده‌اند به انتشار کتاب شعر از بازیگران سینما. در نگاه اول می‌شود گفت: خب چه ایرادی دارد؟ مگر شعر فقط باید در انحصار یک عده باشد. اگر شعر این بازیگران ایراد دارد، خب ایرادهایش را بگویید و دلیلِ شعری بیاورید.  اما واقعیت این است که هر دلیل شعریِ تخصصی، پاسخی عمومی و عرفی را هم در پی‌اش دارد، مثلاً اگر بگوییم این نوشته‌ها تصویرهای شعریِ تازه ندارند، در پاسخ می‌گویند: خب شعر می‌تواند حتی بدون ارایه تصویر هم شعر باشد. اگر بگوییم این نوشته‌ها زبان سستی دارند، در پاسخ می‌گویند: خب بعضی شاعران نوآور هم در بعضی شعرهایشان زبان سستی داشته‌اند؛ اگر بگوییم، اینها فقط ملغمه‌ای از احساسات است که هر انسانی که شاعر هم نیست می‌‌تواند داشته باشد، می‌گویند: خب مگر شعر چیزی جز احساسات آدمی است؟ خلاصه هر دلیلی که بیاوریم پاسخی عرفی و غیرتخصصی دارد و در نهایت مجموعه این ایرادها و پاسخ‌ها، حاصلی جز این ندارد که یک بازیگر که معروفیتش را از سینما کسب کرده و شعر برایش امری تفننی و گذرا بوده، تبدیل شود به شاعری که شعرهایش آنقدر جنجال‌برانگیز است که مهمترین پرسشهای ادبی درباره او مطرح می‌شود! و چه نامهربانی بدتر از اینکه در کنارش می‌بینیم بسیاری از شاعرانِ تأثیرگذار دو سه دهه اخیر، چه زنده چه از دنیا رفته، برای انتشار شعرهای دقیق و ارزشمندشان هنوز یک ناشر درست و حسابی پیدا نشده، و اگر فضای آزاد مجازی نبود، شعرهایشان اصلاً بروز و ظهور عمومی پیدا نمی‌کرد.  نکته اساسی این است که بعضی ناشران اگر چه برای عموم مخاطبان شعر اهمیتِ حرفه‌ای ندارند، اما در میان اهالی تخصصیِ شعر، دارای جایگاهی تاریخی و مهم در شعر معاصر هستند و حتی اگر به روی خودشان نیاورند، می‌دانند که حدود اختیاراتشان در ارایه آثار فرهنگی چیست و در کنار انتشار آثار حاشیه‌ای، می‌دانند که آثار مهم بسیاری از شاعران را یا به طور شایسته و جامع منتشر نکرده‌اند یا اصلاً به فکر انتشارشان نبوده‌اند.

وقتی با تصور همه اینها به تماشای آثار سینماییِ ایرانی و خارجی می‌نشینم، می‌بینم که در فیلم‌ها و سریال‌های جدید غرب، حتی برای تظاهر هم شده، و حتی شده در حد چند لحظه از کل سریال یا فیلم، حتماً کتابی در دست یکی از بازیگران دیده می‌شود که در حال مطالعه است و نه اینکه نقش استاد دانشگاه یا دانشجو یا نویسنده را، بلکه نقش یک فرد عادی را در فیلم بازی می‌کند، اما در سینمای ایران، آن هم در جدی‌ترین آثاری که ساخته می‌شود، کتاب و کتاب‌خوانی حضوری جدی و مشخص ندارد، آقایان و خانم‌های سینمای ایران! می‌دانم که مطالعه شاید در ایران آنچنان همگانی نباشد و شما هم گویا خیلی واقع‌گرا هستید، اما خواهشمندم محض تظاهر هم که شده در فیلم‌هایی که می‌سازید، دست کم در یک صحنه‌اش یک کتاب دست بازیگر بدهید که ترجیحاً نقش استاد یا دانشجو را در فیلم نداشته باشد، اصلاً می‌تواند یک نقش حاشیه‌ای و جزیی داشته باشد، حتماً نباید کتاب را همان جا بخواند، حتی در حالی که کتاب در دستش هست می‌تواند سرش بالا باشد و با کسی حرف بزند. کافی‌ است کتاب را باز کنید و در دست بازیگر بگذارید؛ اصلاً خرجی هم ندارد می‌توانید همان کتاب شعر چاپ شدۀ خودتان را به دستش بدهید، چون حتی لازم نیست که روی کتاب زوم کنید تا تماشاگر بفهمد چه کتابی دست بازیگر است؛ باور کنید که با همین کارِ بظاهر کوچک که حتی دقیقه‌ای از صحنه را هدر نخواهد داد، می‌توانید به مردم نشان دهید که حتماً نباید استاد و دانشجو باشند تا کتاب بخوانند، اگر این کار را بکنید، اجرتان برای فرهنگِ ایران، کمتر از اجرِ شاعران و نویسندگان نیست.


نقدی بر کتاب "غزل اجتماعی معاصر"

چند نگرانی در مورد «غزل اجتماعی معاصر»

(منتشر شده در خبرگزاری مهر 12/3/94)


مریم جعفری آذرمانی

شاید با کمی تسامح بتوان قبول کرد که هر شاعری یا هر اهل شعری در هر سطحی از درک ادبی می‌تواند گزیده‌ای از شعرهای شاعران را در مجموعه‌ای گردآورد و اگر به ناشری دسترسی داشت با عنوانهایی مثل "غزل امروز" یا "غزل معاصر" و غیره منتشر کند چنان که در بازار کتاب، از این دست بسیار می‌بینیم. به اینگونه گزیده‌ها معمولا نمی‌شود ایراد گرفت چون گردآورندگان چه شاعر باشند چه دوستدار شعر، خودشان را محق دانسته‌اند که سلیقه‌شان را معیار انتشار گزیده شعر شاعران تصور کنند. اما وقتی این قضیه، شکلی به ظاهر پژوهشگرانه و حجیم به خود می‌گیرد، راه برای نقد و نظر بازتر است.
کتابی سه جلدی با عنوان "غزل اجتماعی معاصر" به گردآوری مهدی مظفری ساوجی، از سوی نشر نگاه در اواخر سال 93 منتشر شده است. در برخورد اول باید خوشحال بود که کتابی با این حجم و به شکلی تقریبا شکیل، در حیطۀ غزل منتشر شده است آن هم با تأکید بر بازه تاریخی از 1285 تا 1384 دارای سه زیرعنوان به شرح: انقلاب مشروطه تا کودتا، از کودتا تا پیروزی انقلاب، از پیروزی انقلاب تا پایان دولت اصلاحات. از آنجا که جمع کردنِ این همه غزل در یک جا، خودش زحمت بسیاری می‌خواهد و تردیدی ندارم که گردآورنده خواسته در حد توانش کاری مثبت برای غزل انجام دهد، لازم است نکاتی را اشاره کنم با این امید که در ویرایش‌های بعدی لحاظ شود:


1. گردآورنده آنگونه که در مقدمه جلد اول و روی جلد سوم اشاره کرده، غزلهای مذکور از بین غزلهایی که تا خرداد سال 84 سروده شده‌اند انتخاب شده است. اما گویا توجه نداشته است که بسیاری از شاعران جوانی که چندین شعر از آن‌ها در جلد سوم آمده در نیمه دوم دهه هشتاد، تازه شاعری را شروع کرده‌اند چطور ممکن است که قبل از سال 84 که اصلا وارد دنیای شعر نشده بودند غزل گفته باشند آن هم غزل اجتماعی. گویا گردآورنده بسیاری از غزل‌ها را در همین چند ماه اخیر از صفحه‌های خود شاعران در شبکه‌های اجتماعی یا کتابشان برداشته و به این تصور که آنها قاعدتا سال‌هاست که شعر می‌گویند، شعرهای اخیرشان را به جای شعرهای ده سال پیش تصور کرده است.


2. گردآورنده در ابتدای کتاب مقدمه‌ای چند بخشی در جهت تاریخ‌نگاری غزل اجتماعی ایران نوشته است که اگر کسی با شعر و شاعری دست کم در دهه هفتاد و هشتاد آشنا نباشد تصور خواهد کرد که غزل مثل یک عزیز دردانه برای اهالی ادب و مطبوعات و مجلات ادبی، در تمام صفحات و مجالس ادبی مورد ستایش قرار می‌گرفته، در حالی که اصلا تا سال 84 عملا به جز مجله حوزه هنری یا یکی دو روزنامه هم طیفِ آن، اکثریت قریب به اتفاق جامعه شعری غزل را به عنوان شعر امروز قبول نداشتند و نه تنها مطبوعات و مجلات و سایت‌ها بلکه بسیاری ناشران هم با غزلسرا رفتار درستی نداشتند. در دوره مذکور یعنی قبل از 84 شاید به زعم گردآورنده فضای فرهنگی باز بوده، اما نه برای غزل و غزلسرا، اتفاقا در همین دوره بیشترین برخوردهای حذفی با غزل در تاریخ غزلسرایی فارسی، صورت گرفته و به جز چند نفر انگشت‌شمار، بسیاری از کسانی که در جلد سوم نامی از ایشان آمده، مجالی برای بروز و ظهور غزلهایشان نداشتند. البته اینکه غزلهایی در این دوره در وبلاگهای شخصی شاعران منتشر شده، بحث دیگری‌ست، منظور اصلی این است که در مقدمه چنین کتاب حجیمی با تقسیم بندی سه بخشی تاریخی، برای غزل معاصر و عنوان‌های پرطمطراق روی جلد، توقع می‌رود که مشکلاتی که غزل معاصر برای ارائه حرفه‌ای خود داشته، دست کم اشاره‌وار بازگو شود، نه اینکه برای مخاطب این تصور به وجود بیاید که انگار غزل هیچ گونه مخالفت و ممانعتی نداشته و مثل قالب‌های آزاد منتشر می‌شده است.

3. همان پنج غزلی که از من در این کتاب آمده، تمامشان بعد از خرداد 84 سروده شده و با تاریخ دقیق روز در مجموعه شعر چهارمم با عنوان «زخمه» منتشر شده‌اند، در حالی که به راحتی می‌شد شعری از من از کتابهای قبل از آن انتخاب کنند که تاریخ سرایش آن‌ها در دهه هفتاد و تا بازه زمانی خرداد 84 است.

4. وقتی عنوان یک کتاب سه جلدی با این حجم را می‌گذاریم غزل اجتماعی معاصر، معنی‌اش این است که جریان یا جریان‌هایی بوده‌اند که اولا غزل را به عنوان یک قالب معاصر قبول داشته‌اند و ثانیا آن را با رویکرد اجتماعی موجودیت داده‌اند، پس کسانی که به طور تفننی یکی دو غزل هم در عمر ادبی‌شان گفته‌اند، نه تنها لزومی به آوردن غزل آن‌ها نیست، بلکه گاهی حتا ضعف آثارشان که عمدتا با زبانی بسیار کهن و خالی از خلاقیت گفته شده، آسیبی برای این گونه کتاب‌ها تلقی می‌شود.

5. از بعضی غزلسرایانِ دو سه دهۀ اخیر که قبل از سال 84 غزلهای اجتماعی گفته‌اند اصلا غزلی ذکر نشده، در حالی که شاعرانی که از لحاظ سنی و سابقه شعری، بیش از یک دهه بعد از این شاعران محسوب می‌شوند شعرشان در کتاب هست.

6. گردآورنده در مقدمه با استناد قرار دادنِ کتابی با عنوان «مدح، داغ ننگ بر سیمای ادب فارسی» مهمترین شاعران تاریخ ادبیات را مورد انتقاد قرار می‌دهد، در حالی که در جلد سوم همین کتاب، از شاعران معاصری غزل‌های متعددی آورده که گاهی حتا بدون زحمت مدیحه‌سرایی بلکه با سیاست‌ورزی، از شعر نه تنها به نان و نوایی رسیده‌اند بلکه از پست و مقام هم بی‌نصیب نمانده‌اند. البته بررسی این موضوع مجالی گسترده‌تر می‌طلبد و فقط مختص به این کتاب نیست.

7. متاسفانه گزینش شعرها در این کتاب به گونه‌ای است که بعد از مرور آن، مخاطبانی که تازه با ادبیات آشنا شده‌اند یا دانشجویان و دانشگاهیانی که در جریان مستقیم وقایع ادبی دو سه دهه اخیر نبوده‌اند، قاعدتا به این نتیجه می‌رسند که محمدعلی سپانلو و شمس لنگرودی و اسماعیل شاهرودی و نیما یوشیج و احمد شاملو و اخوان و محمد حقوقی و سهراب سپهری و منوچهر آتشی و ... همگی شاعر غزلسرا هستند (حتا عکس منوچهر آتشی روی جلد سوم درج شده آن‌هم در کنار منزوی و بهمنی و...) و همگی به اتفاق غزل اجتماعی گفته اند و احتمالا به دلیل سابقه طولانی‌شان در این زمینه مبدع هم بوده‌اند! و گویا تفاوتشان با شاعرانی مثل حسین منزوی و بهمنی و بهبهانی فقط در تعداد آثار است! البته مثلا آتشی در این زمینه هم گویا چنان فرقی ندارد. در حالی که بعضی از این‌ها به پیروی آن جملۀ «غزل شعر امروز نیست» غزل را از مطبوعات تخصصی شعر به راحتی حذف کردند چون خودشان غزلسرا نبودند البته غزلهایی که از اینها در این کتاب می‌بینیم، کاش منتشر نمی‌شد چون لزومی ندارد که ما مثلا غزل‌هایی از شمس لنگرودی یا نیما یوشیج در سیر غزل بیاوریم که اصلا نه تنها چیزی به کارنامه‌شان اضافه نمی‌کند بلکه به نوعی سطح ادبی شان را هم پایین می‌آورد چون غزلهایی که از این افراد منتشر شده حتا در حد متوسط روزگار خودشان نیست. جالب است که با وجود این، غزل فروغ فرخزاد که اتفاقا بسیار مهم‌تر و بهتر از دیگر شاعرانِ «شعر نو» است نیامده. . بعضی از این اشخاص، حتا باید پاسخ دهند که چرا برخورد حذفی با غزل داشته‌اند، نه اینکه غزل‌های ضعیفشان را در کنار امثال حسین منزوی که عمرشان و هستی‌شان را فدای غزل کرده‌ند قرار دهیم. در حالی که همین حسین منزوی، حتا شعرهایی هم در قالب‌های نو تر دارد که اتفاقا خیلی هم امروزی‌تر و متعالی‌تر از سطح متوسطِ «شعر نو» در زمان خود بوده، اما هیچ‌گاه در تاریخ «شعر نو» نامش نمی‌آید.

8. گردآورنده می‌توانست قید سال‌نگاری را تا 88 یا حتا تا همین سال 92 و 93 ادامه دهد، تا بعضی ایراداتِ زمانیِ شعرها رفع شود، اینکه دوره‌های سیاسی را جدا کننده دوره‌های شعری بگذاریم، نباید باعث شود که از این نکته غافل باشیم که شعر اگر چه از اتفاقات اجتماعی سیاسی تاثیر می‌پذیرد اما واقعیت این است که همیشه هم اینطور نیست مثلا از اواخر دهه هشتاد بود که غزل اجتماعی بیشتر نمود پیدا کرد و یکی از دلایلش این بود که شاعران خودشان صاحب صفحه‌های شخصی شده بودند و دیگر نیازی به گذشتن از فیلترهای ضدغزلِ بعضی مجلات و مجالس نداشتند.

9. من بیشتر نگران این هستم که این گونه کتابها که ظاهری علمی و حجیم دارند به جای کتابهای مستقل شاعران، به کتابخانه‌های مراکز پژوهشی راه پیدا می‌کنند و مقالاتی که یکی از منابعش این کتاب باشد گزاره‌هایی غیر صحیح را وارد ادبیات پژوهشی ما خواهد کرد.

در پایان برای گردآورنده این کتاب که یقینا خواستار تبیین و گسترش غزل معاصر برای عموم مخاطبان شعر امروز است، آرزوی توفیق دارم.