از کتاب "68 ثانیه به اجرای این اُپرا مانده است":
آغوش وا کرده بودی، با دستهایی مردّد
جمعیّت و خنده: گاهی، تنهایی و گریه: ممتد
از شاهراهت گذشتند، هرگز ولی برنگشتند
تشویش و شرم و شکایت، بیوقفه در رفت و آمد
چیزی نمیآید از خوب، خوب آرزویی محال است
از خود نپرسیده بودی جز بد چه میآید از بد؟
با خندههایت نپوشان، نقصانِ این ناکسان را
هرگز کمالی ندارند، این مردهای مجرّد
در سینهی مهربانت، جز حسّ مادر شدن نیست
با سنگ خوابیدی، امّا: کوهی به دنیا نیامد
مریم جعفری آذرمانی